Tuesday, December 20, 2011

سفر طولانی

خیلیها می گن زده به سرتون، خیلیها می گن خیلی شجاعید. خیلیها می گن ایول چه خوب کاری می کنید.
اما ما با همه وجود دوست داریم این سفر رو بریم، از ملبورن تا پرت در خودروی شخصی. رفت 4000 کیلومتر و برگشت هم.
تصمیم گرفتیم تا قبل از بچه دار شدن، دلی به دریا بزنیم و تجربیاتمون رو افزایش بدیم.
هر دومون می دونیم وقتی برگردیم تفاوت داریم با امروزمون، هر دومون می دونیم خوابیدن در بیابانی که نشانی از زندگی توش نیست می تونه کمی ترسناک و شاید کمی خطرناک باشه، و می دونیم که ما باز هم داریم میریم که یاد بگیریم.
آقای همسر می شینه و هر شب قسمتی از این سفر رو برنامه ریزی می کنه، و چه لذتی می بره از این کار، خصوصا وقتی کشف جدیدی می کنه.
ما تصمیم گرفتیم بریم و میریم،
به امید اینکه با کوله باری از تجربیات زیبا و دوست داشتنی برگردیم

فکر می کنم پستهای بعدی سفرنامه ما باشه.

Thursday, November 24, 2011

بی حسی

خیلی وقتی هست که درست حسابی دست به قلم نشدم. این مشغله ای رو که بهم مهلت نمیده خودم رو داشته باشم. گاهی دوست ندارم
بی حسی دستم. گاه گاه بی حس شدن پای چپم و حالا که باید برای عمل برم. تمام فکر و ذکر این روزهای من باید باشه ولی تمام وقت دارم به سفری که باید در روزهای اتی و در اعاز سال 2012 میلادی بریم فکر می کنم و یا به سفرمون به ایران. دلم برای اون روزها می تپد
همیشه حس می کردم وقتی یکی از اندامم بی حس بشه و توانایی نداشته باشه تحملش برام غیر ممکن باشه. ولی الان می گم چه حس عجیبیه و چقدر من الان اماده هستم براش. امیدوارم بتونم این قدرت رو حفظ کنم.

Monday, November 14, 2011

دلتنگی های کوتاه

امروز توی هیاهوی تصمیم برای تغییر مهندسی یک قطعه، دلم هواشو کرد. توی خیالم بوسیدمش و لحظه لحظه امروزم رو منتظر دیدنش بودم. و به محض رسیدن به خونه محکم در آغوشش گرفتم. دلم می خواست همه احساس امروزم رو با پاش بریزم.

Saturday, September 3, 2011

ناتوانی در مقابل بعضی آدمها

با بعضی آدمها اصلا نمیشه حرف زد ،اصلا اصلا. محاله به حرفت گوش کنند. همیشه تلاش می کنند موضوع اولیه حرف رو دریافت کنند و شروع کنند به فکر کردن به اینکه از این موضوع چی می دونند و به این موضوع چطوری نگاه می کنند و چطوری راجع بهش فکر می کنند. البته خیلی خوب میشه برای این آدمها موضوع طرح کرد و فهمید که چطور فکر می کنند.
من نمیدونم راه حرف زدن با این آدمها چیه. آدمهایی که وقتی شروع می کنی حرف زدن، بی وقفه حرف می زنند، و اصلا بهت اجازه صحبت کردن نمیدن. و تو هم خب ادمی بعضی وقتها دیگه نمیتونی حرف بزنی. خب عصبانی میشی. دلت می خواد داد بزنی شاید باعث شه که ساکت بشن و شاید یک کم به حرفت گوش بدن. ولی غافل از اینکه بدتر و بدتر میشه. و بدتر اینه که شروع می کنند به حرفهای تو جواب دادن بدون اینکه بفهمند تو چی گفتی.
و من در مقابل این ادمها ناتوانم خیلی زیاد.

حرفهای این روزها

چندوقتی است که زمان نوشتن نداشتم.

امروز در محل کار دست به قلم شدم و صفحه از دفترم رو به زبان پارسی اختصاص دادم نوشتم از این روزهای مردم سوریه و از آن روزهای خودمان.

نوشتم و از خدای خودم، خواستم روزگار را برای ایرانمان خوشتر بسازد.

نوشتم از این روزهای خودم که خوشحالم از اینکه در پس شکیبایی در این یک سال و اندی که گاه با درد درونی ، گاه با درد جسمی و گاه با رنجاندن نزدیک ترین کسم در این روزها، همراه بوده، گذر کردم و به امروز که دوباره مثل گذشته فعال و سرزنده شدم، رسیدم. باز هم توان شاد بودن واقعی را دارم. باز هم مثل روزهای قدیم طعم دلتنگی رو به طعم واقعی خودش حس می کنم. طعم موهبت و بی موهبتی را نیز نیک می فهمم.

این روزها چیزی که در مورد ما صدق می کند، چیزی نیست جز جمله معروف " زندگی شیرین می شود. " و چه این شیرینی در پس آن سختی دل نشین است.

در این روزها دوباره می توانم پیش از انکه در درونم برای خودم چیزی بخوام، یاد تمام کسانی باشم که دوست دارم و در آخر به خاطر خودم درخواستی کنم و این چیزی بود که در تمام این مدت از دست داده بودم.

دنیا با تمام انرژی اش مرا دوست دارد و من تلاش می کنم با تمام توانم پاسخگو باشم.

و امروز برای تمام عزیزانم و تمام دوستانم بهترینها رو آرزو می کنم و برای تمام کسانی که در انتظار شیرین شدن زندگی هستند آرزوی دستیابی کرده و تنها توصیه می کنم که راه آرامش، رها کردن موانع در زمان ناتوانی است. به سراغ موانع زمانی برویم که می توانیم.

Tuesday, August 16, 2011

روز اول کار

امروز اولین روز کاری استرالیایی من در زمینه ای بود که در ایران تجربه اش رو داشتم.

اولا که به قول دوستی من مصداق کامل" پایان شب سیه سپید است"، هستم. برای اینکه سه ماه اخیر دقیقا بعد از اینکه یکسال از مهاجرتمون گذشت، و من هنوز سر کار مرتبط نرفته بودم. برای من خیلی سخت گذشت. خیلی زیاد. . برای دختری که از 19 سالگی روزی حداقل 9 ساعت کار کرده، یک سال بیکاری فشار زیادی بود که من تحمل می کردم. الان می نویسم چون اون روزها گذشته و با توجه به اینکه امروز در سپیدی هستم. هیچ دوستی شرح حال سیاهی رو اونقدر که سیاه هست نمی بینه.

حالا بماند که کار چطوری بعد از اینکه دیگه دنبالش نکردم و تصمیم گرفتم درس بخونم، اومد دنبالم و صدام کرد و گفت دیگه وقتشه .


امروز رفتم سر کار. ساعت 9 قرار بود اونجا باشم. همه چیز حساب شده بود. روز قبل یک میل به کلیه پرسنل ارسال شده بود که شخصی با این نام و نام خانوادگی و برای سمت فلان از فردا در شرکت مشغول میشه. حضور سرپرست خط تولید از ملیت افغانی که از قضا همسر ایرانی نیز اختیار کرده است، باعث شده بود که بلافاصله ملیت من رو تشخیص داده و به همه اعلام کند که یک ایرانی فردا می اید. در بدو ورود گپی دو ساعته راجع به کار با مدیر مستقیم زده و سپس به مرحله معرفی به همکاران ستادی رسیدیم. همه خیلی خوب و مهربان برخورد کردند و خوشبختانه مورد استقبال قرار گرفتم. خصوصا که همه با روی باز اعلام کردند هر سوالی داری حتما از ما بپرس به دو همکاری که در یک پارتیشن هستیم گفتم که اگر من در صحبت کردن به زبان انگلیسی مشکلی دارم ازتون عذر خواهی می کنم و خواهش می کنم که کمکم کنید. و در جواب متوجه شدم که زبانم از کنار دستی ام بهتره کسی که روس هست و من هم با لبخندی از ته دل، شروع کردم به روسی صحبت کردن که خیلی همکار روسم رو خوشحال کرد و قرار شد در پیشرفت زبان روسی نیز بهم کمک کنه. بعد از این ماجرا یک ساعتی رو با مدیر منابع انسانی گذروندم از ابتدایی ترین موارد تا موارد خیلی مهم رو توضیح داد و یا اینکه یک کپی از توضیحات لازم در اختیارم گذاشت و یک سری کامل از لیست کلیه پرسنل به همراه عکس سمت و زمان شروع کار در این شرکت. که برای شناختن همکاران بسیار مفید واقع می شود. .

دیگه در اینجا نوبت به بازدید از خط تولید رسیده بود که البته در روز مصاحبه نیز این کار صورت گرفته بود. ولی نه با معرفی. در اینجا وقت این بود که تمام تجهیزات ایمنی ورود به خط تولید که از قبل تهیه شده بود در اختیارم قرار گیرد . جالب این بود که همکار افغانی مذکور رو نیز زیارت کردیم که البته تنها نبود و 9 همزبان دیگر نیز در این کارخانه کار می کردند. که البته با استقبال مدیر مالزیایی منابع انسانی ، شروع به صحبت به زبان شیرین فارسی کردیم. محبت بی دریغ همکاران هم زبان من رو شیفته خودش کرده بود و اینکه حس می کردند خواهرشون توی این شرکت استخدام شده و از ته دل به من گفتند که هر کاری بود به ما بگو. منو خیلی خیلی خوشحال کرد خصوصا که نماز و روزه ام رو هم قبول باشه گفتند. :).

بعد از دریافت قرارداد نیز به پیشنهاد همکاران خانم ، نهار رو با هم خوردیم که این رو هم دوست داشتم. برای روز اول خیلی خوب بود. و بعد از یک سال و سه ماه خستگی از تنم در اورد. در نهایت هم می بایست راهی درمانگاهی که از قبل مشخص بود می شدم که طبق قانون این شرکت، گواهی سلامت نیز داشته باشم. سراپا انرژی برگشتم و از ته دل ارزو می کنم که همه دوستان که در حال کاریابی هستند، به زودی کار مورد علاقه خودشون رو پیدا کنند و همینطور روزهای خوش من در این سازمان طولانی و مستدام باشه


غرض از گفتن همه اینها این بود که یک روز خوبم رو به ساده ترین زبان توصیف کرده باشم و دیگر اینکه، فکر نمیکنم این برخورد حساب شده منابع انسانی در کشور من که توانایی نیروی انسانی به مراتب بالاتر از این سرزمین است، برای کسی نه در روز اول کاری بلکه تا اخرین لحظه صورت بگیره که این امر منو مثل همیشه که وقتی به کمبودهای داخلی بر می خورم غصه دار می کنه غصه دار کرد و آرزو می کنم ما هم یک روزی به این سطح احترام برسیم . روزی که ارزش یک انسان رو به درستی درک کنیم.

. .

به امید روزهای خیلی خوب برای همه.

Friday, August 12, 2011

کار پیدا کردم

بالاخره تموم شد. روزهای سخت بیکاری و روزهای تلخ پر غم و غصه
خوشحالم خیلی زیاد انقدر که نمیدونم الان باید چی بنویسم. فقط خواستم بنویسم که این لحظه رو ثبت کنم. و کار پیدا کردم. ممنونم ازهمسر به خاطر همه صبوریهاش و ممنونم از همه دوستانم به خاطر کمکهاشون. به خاطر دلداریهاشون. خدایاااااااااااااااااا شرکت

Saturday, August 6, 2011

آخرین شمع دهه بیست

امشب برای اخرین بار شمعی رو فوت کردم که دهگانش 2 بود. 29 . دهه بیست هم تموم شد. روزها و سالهای خوب و پر فراز و نشیبی بود. شاید بشه گفت مهمترین اتفاقات زندگیم توی این سالها افتاد.

رفتم سر کار. درسم تموم شد. با همراه زندگیم اشنا شدم. ازدواج کردم. از پدر و مادر و خواهر عزیزم جدا شدم. با خانواده دوست داشتنی همسرم اشنا شدم. مهاجرت کردم.همه دوستهام و دوست داشتنیها رو گذاشتم و اومدم به دنبال دوست داشتنیهای جدید که زیاد هم پیدا کردم . سال سخت مهاجرت که سال اولش باشه رو پشت سر گذاشتم. دوستهای خوبی پیدا کردم.


و اما در این یکسالی که گذشت:

سال سختی داشتم. سالی که قسمتی از خود قبلی رو باید فراموش کردم و به دنبال خود جدید اما واقعی تر می گشتم. و خوشبختانه با صبوریهای همسر و تلاش خودم. پیداش کردم. و حالا دارم سعی می کنم ازش مراقبت کنم. و به راهی که باید هدایتش کنم. سال سختی بود ولی نتیجه ای که حاصل شد رضایت بخش بوده تا الان. به امید روزهای بهتر برای همه .


خداحافظ دهه بیست.

Wednesday, July 27, 2011

عینک

روزهای با عینک رو شروع کردم. روزهایی که برام یک نقطه مهمه نمیدونم چرا. ولی دلم میخواست اولین نامه اقدام برای دانشگاه رو این روز بزنم.

نگاه و تجربه جدید و جالبی بود. اینکه همه نوشته کمرنگ بودند و امروز دیگه پررنگ شدند و بزرگت. اینکه همه ادمها توی تلویزیون دو تا یا بیشتر بودند الان همون یک نفرند.

کلا همه چی جالبه و برای من توی این شرایط یک تنوع قشنگه. همین.

آشپزی

روزهای اول مهاجرت و علاقه خودم به آشپزی و اشتیاق زیبا و تشویق آقای همسر، رفتن به رستورانهای متنوع این شهر و حس لذت از ارائه زیبای غذا همه و همه دست به دست هم داد تا من هرچه بیشتر به این حرفه علاقه مند بشم. هرچه بیشتر بپزم هرچه بیشتر بخوام یاد بگیرم. و هرچه بیشتر تلاش کنم.
کم کم دیدم دلم میخواد ازشون عکس بگیرم. کم کم دیدم دوست دارم دیگران هم ببینم و امروز دیگه به شدت می بینم که خیلی دلم میخواد که خیلی بیشتر از این کاربدونم.
برای همین از همسر خواهش کردم یک کلاسی متناسب پیدا کنه که کرد و من از هفته دیگه میرم که فنون سر آشپزی رو یاد بگیرم.
خیلی دوست دارم که ادامه بدم و ببینم بالاخره سر از کجا درمیارم.
البته که فکر کنم برای روحیه و حالم هم خیلی خوبه. خیلی زیاد.
البته بی انصافی نکنم که برنامه جذاب و دیدنی مستر شف هم سهم عمده ای در این تصمیم داشت.
به امید موفقیت

Sunday, July 17, 2011

افسردگی

افسردگی، دردی روحی که فکر می کردی محاله دچارش شی. ولی میشی. دردی که همیشه فکر می کردی مبتلا شدن بهش کار تو نیست و تو در زمره افسردگان قرار نخواهی گرفت. ولی غافل از اینکه خیر. این بیماری تصمیم داشت گریبانت رو بگیره. و خوشبختانه فعلا در حد اولیه.

مشاوره با روانشناس، با اینکه بر ام حرف تازه ای نبود ،ولی طی دو هفته گذشته خیلی به دادم رسیده، حرفهایی که خودم هم می دونستم و همه بهم می گفتند ولی از زبان یک متخصص مورد توجهم قرار گرفت.
من هیچ وقت نمیدونستم که یک ایده الیست هستم ،ولی مثل اینکه اینطوریه.
یا اینکه هیچ وقت فکر نمیکردم یک زمانی دل بدم به اینکه باید یک زمانی بپذیرم که همسر خوب و خانه داری باشم و همسرم تمام هزینه های زندگی رو تقبل کنه. که البته بی منت این کار رو می کنه. امروز پذیرفتم که البته خودش هم خیلی در این پذیرش بهم کمک کرد.
و همه این حرفها رو نوشتم برای اینکه یادم نره دوران افسردگی رو طی کردم یادم نره چه دردی رو تحمل کردم

Monday, July 4, 2011

تولد بابا

امروز بابا 50 ساله شد. حس جالبی بود که نیم قرن از سن بابا می گذره و من مدتهاست حس میکنم که چقدر به بودنش به شنیدن صداش و به همیشه داشتنش وابسته ام چقدر دلم برای خودش و مادرم تنگ شده. دوستتون دارم بابا و مامان گلم.

Thursday, June 30, 2011

زادروزت فرخنده باد

در این سالهای کم در کنارت. لجظه لحظه آموختم. آموختم که با تو بودن هر چند که مرا از تمام سالهای عمرم و از همه یافته هام دور کرده است، اما برایم دنیایی را به همراه داشته است که بی تو مقدور نبود.
دنبال دستت گشتم. لمسش کردم و تو در اوج خواب و در اوج خرناس شبانه. فشردی دستم را و این یعنی که در هر لحظه مرا حس می کنی و این یعنی زندگی. یعنی امید. یعنی هر چه امروز داریم بهترین است و شکر گذارم از همه این بهترینهای با تو.

صدای چه چه پرنده ها، طلوع زیبای این مرز و بوم ،همه و همه به من صبح را نشان داد، صبح زاد روز تورا. امروز 36 سال از عمرت می گذرد و من پنجمین سال است که فرخنده باد را برایت سر می دهم.

از اینکه در همچین روزی به تو تبریک گفتم و از اینکه شروع شد رابطه ای که شاید هر دوی ما به دنبالش می گشتیم. خوشحالم.

زادروزت فرخنده باد عزیزم. برایم بمانی تا بتوانم برایت بهترین باشم.

Wednesday, June 22, 2011

شب یلدا و حافظ

دیشب شب یلدا بود و انرزی این روزهای من که همه داره هدر میره، این روز به دادم رسید و کرسی و هندوانه ای و آجیلی و شب یلدایی ردیف کردیم و با دوستان دور هم جمع شدیم و حافظ خواندیم.

حافظ به آقای همسر:
دیدم بخواب دوش که ماهی بر آمدی / کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
تعبیر رفت یار سفر کرده میرسد/ ای کاش هر چه زودتر از در آمدی
ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من / کز در مداح با قدح و ساغر آمدی
خوش بودی ار بخواب بدیدی دیار خویش/ تا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی
فیض ازل به زر و زو ار آمدی به دست / آب خضر نصیبه اسکندر آمدی
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا/ هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم/ مظلومی ار شبی بدر داور آمدی
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق/ دریا دلی بجوی و دلیری سر آمدی
آنکو ترا به سنگدلی رهنمون / ای کاشکی که پاش به سنگی بر آمدی
گر دیگری به شیوه حافظ زدی رقم/ مقبول طبع شاه هنر پرور آمدی

فکر می کنم من هم اولین دعای آقای همسر شدم

حافظ به من:
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم/ هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا/ بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من / در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود / در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات می کند / هر چند کاینچنین شدم و آنچنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد / کز ساکنان در گه پیر مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد بتخت بخت / با جام می به کام دوستان شدم
از آنزمان که فتنه چشمت به من رسید / ایمن ز شر فتنه آخر زمان شدم
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست/ بر من چو عمر می گذرد پیر از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا / باز آ که من به عفو گناهت ضمان شدم

ببینیم چی میشه زمستون امسالمون. !

دعای این روزهای من

یادمه قدیم ترها، یعنی حتی تا 6 ماه پیش، وقتی می خواستم دعا کنم یا آرزو، خودم آخرین نفر یودم. همیشه خانواده و دوست و آشنا اول می اومدند جلوی چشمام و از ذهنم رد می شدند و شاید حتی بعضی وقتها نوبت به خودم نمیرسید، ولی الان...
الان اولین کسی که براش دعا می کنم و از خدا و از کائنات و از... براش خواسته ای دارم ،خودم هستم، بعد هم حامد و خانواده. و حتی بعضی وقتها انقدر انرژی ام کمه که به خانواده هم نمیرسه همونجا به خودم ختم میشه.
روزگار عوض میشه و امیدوارم دوباره روزی برسه که بتونم برای خودم اخرین نفر دعا کنم ،البته که امیدوارم همه کسانی که در معرض دعای من قرار دادند در بهترین شرایط باشند ولی خواستن خوبیها برای آدمها روح منو آروم می کنه، حتی اگه خوبیها رو دارند بیشتر داشته باشند، ولی این کار برام سخت شده و امیدوارم زودتر به شرایط عافیت برسم که این کار برام آسان بشه و از پسش بر بیام.
خدایا کمکم کن که خواسته های امروزم به حدی بر آورده بشه که باز هم بتونم برای همه دعا کنم و بعد برم سراغ خودم.
خدایا............ بذار باورت کنم. بهت احتیاج دارم

Sunday, June 19, 2011

این روزها

این روزها بیکاری خیلی بهم فشار اورده ،اینکه اونچیزی نیستم که دوست دارم، داره اذیتم می کنه، اقای همسر رو هم تحت فشار می ذارم که اصلا چرا من اومدم اینجا و از این حرفها. ولی می دونم که درست میشه و یک روزی نوبت منه که همراهیهای امروزش رو جبران کنم.
دو تازه مهاجر هم همراهمون هستند که فقط دعا می کنم به هم ریختگی امروز من آزرده و سر خورده شون نکنه که البته هوشمند تر از این حرفها هستند. البته بی شک برای من نگرانند.
این روزها روزهای سختیه و گذروندنش برای خودم عجیب. و تازه.
این روزها برای من همون دختر سخت کوش ،حتی بیرون رفتن از خونه سخته، دارم تلاش می کنم این روزها هرچه توان دارم که در خونه می تونم استفاده کنم، بهترین استفاده ها رو بکنم ،تا کار پیدا کنم یا درس خوندن رو شروع کنم.
این روزها داغونم. این روزها مرز بین نیازهای طبیعی مثل غذا خوردن خودم رو هم گم کردم ،این روزها دنبال خواسته هام می گردم. این روزها دنبال یک دختر سخت کوش می گردم که بتونه راه بهتری برای خودش پیدا کنه.
این روزها خوبه چون تکراری نیست، این روزها خوبه چون من دارم ساخته میشم، ولی بده چون نمیفهمم که دارم ساخته میشم. حس می کنم دارم پیر و نحیف و داغون میشم. خب من هم یک روز می فهمم که این روزها برام واقعا خوب بوده یا بد؟

Wednesday, June 15, 2011

پسر باهوش

رفتیم مسافرت، به سمت کوه بااو بااو.

یک جایی نوشته بود Sustainable Farm

من خطاب به پسر چهار ساله دوستم به اسم سامیار:
- سامیار ،این حرف چیه و با انگشت اشاره می کنم به اس جواب: اس
اشاره به اف، جواب: اف. می دونی این چی نوشته؟ نوشته Mouat baw baw
به این می گن هوش و ذکاوت ،خوشمان آمده بود بسیار زیاد

سفر

باز هم با دوستان، جمع شدیم و از یک آخر هفته طولانی استفاده کردیم و عازم سفر شدیم، خیلی خوش گذشت. در مسیر جنگلها رو طی می کردیم و قرار بود به پیست اسکی برسیم، باورمون نمیشد که توی فاصله کوتاهی جنگل سبز ما منتهی بشه به برف و دمای خیلی پایین
خیلی مزه داد و سفر بسیار خوبی بود.
این روزها رو اینجا دوست دارم. امیدوارم بتونم شرایط خودم رو هم بهتر کنم و روزهای بهتری رو پیش رو داشته باشم.

کاریابی

اینجا وقتی دنبال کار می گردی، خیلی روزهای سختی رو داری ،خصوصا وقتی که هی می گردی و پیدا نمیکنی ،وقتی که بهت میگن:
رزومه تو عالیه اما....
سابقه کار تو خیلی خوبه اما...
تو بهترینی اما...
و هزار تا جمله این شکلی.
دلت می خواد سرتو بکوبی به دیوار. بگی اصلا چرا من پاشدم اومدم اینجا؟ که چی؟ مگه چه مشکلی داشتی تو اونجا؟
بعد کم کم می گم ببین تو از اون موقع تا حالا چه پیشرفتهایی کردی؟ چه رشدی کردی؟
ولی متاسفانه جواب خوبی برای خودم پیدا نمیکنم. یعنی پیدا می کنما ولی نه خیلی خوب.

اینو نوشتم که روزی که کار پیدا کردم برگردم بخونم و یادم باشه چه روزهایی رو گذروندم

برگشت

این روزها شدیدا دلم می خواد که فقط تا گرفتن پاسپورت صبر کنم و بعدش بر گردیم ایران و دوباره یک زندگی رو از نو شروع کنیم. فقط برام مهمه وقتی بر می گردم، دستم پر باشه. اینکه یک رشدی کرده باشم موقع برگشتن.
شاید هم وقتی پاسپورت گرفتم و برگشتم این پست رو خوندم ،به حال امروز خودم بخندم. شاید...

Thursday, June 9, 2011

دلم برا ی خودم تنگ شده

شده فکر کنید که همه چی رو از دست دادین و شده فکر کنید که هیچ راهی نیست برای به دست آوردن چیزهایی که دوست دارین؟ شده فکر کنید قبلا چقدر تو بهتر بودی. و حتی اون.
شده دلت بخواد که داد بزنی بگی من خودم رو میخوام. من دلم برای خودم تنگ شده. اون دختر شاداب و سر زنده، امروز تبدیل شده به یک آدم بی خود غر غرو که مثل یک ... نشسته و یکی دیگه داره خرجش رو می ده. من از خود امروزم بدم میاد.
من این زندگی اینشکلی رو دوست ندارم. من دلم برای خودم تنگ شده. نمیدونم تا کی می تونم این وضع رو تحمل کنم؟.

Wednesday, June 8, 2011

وسایل نو و دست من

سرویس خواب و بوفه جدید رو آوردند، و من اصلا از اون دسته خانمهایی نیستم که این کارها رو تنها وظیفه آقاي خونه بدونند بلکه علاقه شدیدی به نصب تیر و تخته به هم داشته و در دوران راهنمایی اصلا از تبعیض بین دختر و پسر که ما باید خیاطی و بافتنی می کردیم که البته دوست داشتم و پسرها نجاری خوشم نمی آمد. چون این یک را نیز دوست می داشتم.
شروع کردم چهارسو به دست کشو ها رو به سر هم کردن و وصل کردن تیر و تخته به هم. همچی چهارسو رو توی دستم چرخونده بودم که خودم کیف کرده بودم از اینکه کف دستم قرمز شده انقدر دارم تلاش می کنم . - بعد از دوران بی تلاشی - آقای همسر هم که شب با همت عالی خود تا نزدیکی صبح همه رو به پایان رسوند.
غرض از این همه پر حرفی. درد دستم بود که دست چپ به دست راست گفت بچش ببین من چی می کشم. و الان هر دو دست درد می کنه بد تر اینکه بری تئاتر و دلت بخواد همه بازیگرها رو تشویق کنی و هی دست بزنی.
خلاصه اینکه انگشتان هر دو دست، کف دست تا آرنج همچی دردی به خود دارد که تا کنون نداشته. اینها رو اینجا می نویسم که در روزگار سلامت یادم باشد که روزی ازش کامل بهره مند نبودم.
ضمنا تویی که دستت درد می کنه همینجوری به خودی خود ،چرا این کار رو می کن آخه دختر؟
از قدیم گفتن، چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

Love never dies

اومد نزدیک و با اون صدای گرمش توی گوشم گفت، برای چهارشنبه رزرو کردم، خوبه؟ چهارشنبه بریم اپرای Love never dies رفتیم. الان چهارشنبه شب هست و ما برگشتیم.
موسیقی فوق العاده خوب ،بازی های خوب ، صداهای بسیار خوب و طراحی دکور و نور بسیار عالی . ما دو تا رو دو ساعت و نیمی مجذوب خودش کرد.
بعد از یکسال این اولین تئاتری بود که در این خاک جدید رفتیم و چه چسبید بعد از یک روز خستگی.

Tuesday, May 24, 2011

کارهای نکرده

شاید خاصیت دوری باشه، شاید هم خاصیت بزرگ شدن، شاید هم خاصیت فارغ شدن از سخت کار کردن و وقت داشتن برای فکر کردن به این جور چیزها، الان همش فکرم اینه که چرا من هیچ وقت نرفتم روستاهای محروم معلم بشم؟ یا اینکه چرا هیچ وقت توی گروههایی که برای کودکان کار تلاش می کردند همکاری نکردم ،یا اینکه کلا چرا انقدر نبودم؟ یعنی کار من انقدر منو از چیزهای دوست داشتنی دور کرده بود؟ یا خودم دور بودم و می خوام بندازم تقصیر کارم؟

عوام

وقتی صحبت از عوام - مردم عامی جامعه - می کنی، همه کسانی که این رو از تو می شنوند ،خودشون رو جزء خواص می دونند ،ولی وقتی قراره بار خواص رو بر دوش بکشند نه خواص هستند نه عوام ،این چه حکمتیه که ما و حامعه مون گرفتارشیم؟

حوض

دلم یک حوض آبی می خواد ،پر آب، حوضی که از سال دیگه تا هر وقت که شد، ماهیهای عیدم رو بندازم توش و هواشون رو داشته باشم ،یک حوض ابی آبی

کار و سفر

اگه این یکسال کار مورد علاقه ام رو انجام داده بودم و به یک نتیجه ای از خودم رسیده بودم، حتما الان می رفتم ایران، که دلتنگیهام رو سبک کنم، ولی نمیرم تا از خودم راضی باشم.

دوست

وقتی تو میری جلو حرفهاشون عوض میشه، وقتی یک چیزی رو که تو فهمیدی- با اینکه همیشه رازدار خیلیها بودی- به صرف اینکه تو فهمیدی دیگه باید به همه بگن، وقتی حس می کنی دوست درجه 2 آدمها هستی در صورتیکه اون آدمها رو دوست درجه یک خودت می دونی،وقتی همیشه دوست درجه 1 عده زیادی بودی. دلت میگیره خب و دلت برای داشتن یک دوست صمیمی لک می زنه
البته این به معنای این نیست که از داشتن اون دوستها راضی نباشم ،نه، راضیم، خیلی هم راضیم ولی خب باید بپذیرم که دوست صمیمی ندارم اینجا. خب.
.

Sunday, May 22, 2011

حس جدید

حس ناتوانی . حسی عجیبیه وقتی واقعا نمیتونی یک کاری رو بکنی. برای من چند وقتی است که اتفاق افتاده ولی نمیخواستم بنویسم شاید خیلی منو به خودش مشغول نکنه و زود رهام کنه، ولی مثل اینکه خیلی دوستم داره و می خواد حالا حالاها کنارم باشه برای همین می نویسم که انگشت کوچک دست چپم مدتیه که خودش درست کار نمیکنه و بیشتر مواقع هم شلوغ می کنه و نمیدونم چرا نمیذاره 3 انگشت دیگه این دست خوب کار نکنند تازه مچ رو هم از راه به در کرده تا الان فقط انگشت وسط به حرفش  گوش نداده ،یک سری کارها که نمیتونی بکنی. حس رو در مرحله اول فقط میشه به ناراحتی تفسیر کرد ولی کم کم که می گذره حس می کنی یک تجربه جدیده، زندگیه دیگه همه چیز توش هست اینم یکیش. کم کم برات جالب میشه که این دست و انگشتاش چه کارهایی برات می کردند که الان برات سخت شده ،مثلا وقتی می خوام گوجه فرنگی خرد کنم دست چپم سختشه که گوجه رو نگه داره و دست راستم خرد کنه ،البته با همه سختی این کار رو می کنم ،یا اینکه بعضی وقتها نمیتونم روی صفحه لمسی موبایلم فشار وارد کنم. یا یانکه خاراندن گوشم کار سختیه ،یا اینکه برداشتن ابرو با دست چپ، یا بند انداختن صورت، و کارهای ساده ای از این قبیل، بعضی وقتها هم توی تایپ کردن خودش رو لوس می کنه که البته امروز از اون روزها نیست ،کلا حس جالبیه. دارم سعی می کنم باهاش کنار بیام در عین حال به فکر برگردوندنش به حالت قبلی باشم ،ولی روی هم رفته حس جدیدی بود که دلم خواست ثبتش کنم.
همین

Thursday, May 19, 2011

سنگ صبور

گاهی وقتها یک جمله ادم رو به کند و کاو درونی وا می داره. چند روزه که دارم سریال هزار دستان رو دنبال می کنم ،توی یک پست دیگه به نقطه نظراتم نسبت به این سریال می پردازم ،الان فقط می خوام به این جمله استاد خوشنویس بسنده کنم که: "شاید این ضروری باشه برای دور شدن از خود، سنگ صبور بودن"

وقتی بهش فکر می کنم، می بینم برای من همینطوره، همیشه سنگ صبور بودم ،سنگ صبور دوست و فامیل. و روزهای تنهایی اینجا که البته همراه شد با آشنایی با دوستان جدید و بسیار دوست داشتنی. پر بود سکوت ،سنگ صبوری که یک ساله صدایی نشنیده، و چقدر به خودش نزدیک شده ،و چقدر خودش رو متفاوت یافته  یک دختر دیگه ،متفاوت با اونی که دوسش داشت ،در این سمت دنیا دوستان هر چقدر خوب و مهربون و دوست داشتنی، 28 سالی از زندگی تو دور بودند و بهشون باید حق داد که همه درونشون رو با تو به اشتراک نذارن و این تویی که باید بپذیری که وقتشه به خودت نزدیک شی و کند و کاو کنی و کم و کاستیها رو پیدا کنی و کمر همت ببندی به برطرف کردنشون.

Friday, April 22, 2011

طلوع ماه

وقتی هستی و می تونی زیباییهای دنیا رو با چشم جانت ببینیه که احساس می کنی هنوز خیلی کارها هست که باید بکنی.

شاید اسم بهتری داشته باشه ولی من تنها واژه ای که می تونم به کار ببرم طلوع ماهه، وقتی ماه پشت ابرهاست و تو هم در ساحل اقیانوس در تاریکی سعی می کنی به دوردست نگاه کنی و جناب ماه تصمیم می گیره چشمهات رو با حضور زیبا و طلایی رنگ خودش نوازش بده. وقتی که یواش یواش از پشت ابرها سرک می کشه تا وقتی که همه خودش و همه زیباییش رو با رنگ طلایی چشم نوازی به رخ توبکشه و شب تو رو طلایی طلایی کنه،یکی از زیبا ترین لحظاتی بود که دیدم، طلوع ماه.

 و وقتی صبح روز بعدت رو هم با طنازی خورشید خانم شروع می کنی که آروم آروم میاد بالا و آسمون تو رو روشن و روشنتر می کنه اون هم در کنار اقیانوسی به بزگی ارام و آرامش. به این فکر می افتی که چقدر کارهای زیبا می تونستی بکنی تا الان که وقتشه که شروعش کنی

وقتی این زیباییها رو در کنار کسانی که دوستشون داری تجربه می کنی، زندگی برات از همیشه معنای بهتری پیدا می کنه.
وقتی که دلت می خواد زیباییهایی رو که دیدی با دیگران به اشتراک بگذاری ولی بیشتر از این چند جمله ناتوانی.

Saturday, April 9, 2011

اندر احوالات بی خوابی

بعضی وقتها دلم برای خوابیدن شب هنگام تنگ میشه. دلم میخواد وقتی چشمام پر خواب شده ساعت حول و حوش 11:30 تا 12 باشه و من مست خواب به آشپزخونه پر از ظرف کثیف نگاه کنم و بی تفاوت بهشون برم و بخوابم ،اما دریغ که مدتهاست خواب چشمهای من رو فراموش کرده و من برای اینکه مریض نشم بعد از مدت طولانی بی خوابی به زور این جسم که  خسته نشده و اون روخ که خیلی خسته است رو بخوابونم.
البته از حق نمیخوام بگذرم ،این بی خوابیها که اولین دوره است  توی زندگی، من رو همراهی می کنه ،برای من مزایای کمی نداشته ،مثلا اینکه توی این مدت خیلی از کتابهای کتابخونه رو خوندم، فیلمهای سینمای ایران رو به کل همه رو دیدم و اگر اصرار بر دیدن فیلمهای غیر ایرانی با آقای همسر نبود البته از جانب خودم ،فکر کنم الان فقط مونده بود فیلمهایی که در حال ساخته و یا تازه اکران شده رو ببینم

یا اینکه وقتی به بطالت نا خود آگاهی گرفتار شدم شروع کردم به نوشتن ،به کاری که سالها بود رهاش کرده بودم ،نوشتم و نوشتم و نوشتم دیدم دلم میخواد جایی غیر از هارد کامپیوترم ثبتش کنم ،وبلاگ راه انداختم و شروع کردم به وبلاگ خونی ، که اون هم تجربه خوبی بود.

توی همه این بی خوابیها دیدن طلوع یکی از  بهترین لذتها بود از پشت سقفهای شیروانی همسایه ها و از لابه لای درختهای اوکالیپتوس رنگارنگ ،تماشای طلوع نیمکره جنوبی خالی از تجربه نبود

از بعد از ازدواج همیشه به خودم و گاهی به همسرم قول داده بودم که هر روز صبح صبحانه می خوریم، - وعده غذایی مورد علاقه آقای همسر - که از فرط خستگی روزهای پرکار تهران هیچگاه میسر نبود، روزهایی که در این سوی دنیا هر دو کار می کردیم هم باز میسر نشد.  اما از وقتی آقای همسر کار جدیدش رو شروع کرده . و من صبح بیدار بیدارم بدون اینکه شبی رو پر از خواب طی کرده باشم، یک لیوان شیر و کافی به همراه یک ساندویچ تست شکلات، یا کره و پنیر و مربا و گردو  مهیا نموده و آقای همسر رو راهی می کنم، و این یک دستاورد بزرگی است که در این مدت دیگه عادتم شده ،و اگر روزی از این روزها پیش اومد و خوابیدم، بیدار شدم و این کار هر روزه رو تکرار کردم و ترک منزل به همراه رضایت همسر منو خوشحال می کنه

از اونجایی که وقتی اینجا شبه هیچ جای دنیا شب نیست، این شب بیداریهای من باعث شده ارتباطم با خیلی از دوستانم در سراسر دنیا به نحو بهتری برقرار بشه.  فیس بوک همیشه باز بوده وجی میل و یاهو هم همینطور و البته اسکایپ و اوووو ، و اینها برای من همه بیشتر مثل یک دستگاه تلفنی بوده که همیشه به پریز بوده که شاید کسی بیاد و زنگ بزنه و این هم خودش موهبتی است که در این عصر ما ازش بهره مندیم

توی این مدت فهمیدم دستهام برای نقاشی ضعیف نبودند و اگر دنبالش رو می گرفتم یا حتی هنوز دیر نشده می تونستم یک تابلویی برای دل خودم بکشم
.
یا اینکه دست به میل و کاموام بد نشده و چند تیکه ای توی این مدت بافتنی بافتم
،
البته غذا پختنها همه مختص روز بوده و شب هنگام دست به آشپزی نبردم توی این مدت.

یک مدت قبل از شروع تماشای فیلم دلتنگ ایران شده بودم و نشستم تمام فیلمهای روزهای سبز سال 88 رو دیدم  ،تمام موسیقیهای مربوط به اون روزها رو گوش دادم و البته شاید فقط خودم رو رنجوندم ،ولی دلم تنگ شده بود و باید می دیدم


دیگه اینکه الان دیگه دوره فیلم هم تموم شده برام و رو آوردم به موسیقی در انواع مختلف، مثل بنان، آلبوم جدید ابی، کوروس سرهنگ زاده، عماد رام، نوای نی کسائیان، سالار عقیلی، تار استاد شهناز ،صدای استادان شجریان، شهرام ناظری و امشب که دیگه رو آ وردم به بتهوون و موتزارت و شوپن.  که  لذتی وصف ناشدنی وجودم رو فراگرفته.

و این داستان ادامه دارد تا من پذیرش دانشگاه بگیرم و یا کار مورد علاقه ام رو شروع کنم  و .....





Tuesday, March 15, 2011

چهارشنبه سوری

امشب اولین چهارشنبه سوری من بود در روزهای مهاجرت،
تصمیم داشتم خودم رو بسپارم به هیاهوی هموطنانم در این مرز و بوم و دلی بدم به دل غربت نشینان چند ساله، همین کردم،.
 از این قرار بود ، برای اولین باردر اینجا مواجهه با خیابانی که هر دوطرف پر از ماشین بود و یافتن جای پارک بس دشوار،  با دیدن مردم داخل پارک، و جمعیت زیاد و صدای بلند سوسن خانم ،و هیاهوی زیبای اون فضا ،بغضم رو فرو خوردم، چرا در اینجا همیشه همه شادیهای عمومی من با بغض باید آغاز بشه؟ تا کی؟ و با بغض فروخورده خودم فریاد زدم که رسیدیم.
به سمت مردم که حرکت کردیم بغض بالا می اومد و من با تمام تلاشم سرکوبش می کردم ،این همه ایرانی ، ،یکجا شاد و آزاد و رها. همه باهم. نگاهش کردم و توی چشماش گفتم دلم تنگ شده و چرا مردم ایران نه؟ و حریف بغضم نشدم. خیلی کوتاه. از صبح هم بوی عیدی فرهاد رو انقدر گوش داده بودم که اگه نوار کاست بود خراب شده بود و جدال بین من و بغضم هم که جای خود که گاه با پیروزی من و گاه با پیروزی بغضم همراه بود

دلم می خواست شادی کنم  و از روی اتش بپرم، صف طولانی بود و آتش محدود. تنها به یکبار پریدن می بایست بسنده می کردیم و کردیم ، شاد بودم و شادی کردم، فقط غمی درونم مرا لحظه به لحظه بر آن می داشت که آرزو کن، آروز کن برای مردمان میهنت، که سال 90 جشن بگیرند همه روزهای سال را، جشن بگیرند ،فروردینگان  را، اردیبهشتگان و تا نوروز را.  همه باهم یک دل و یک صدا . 


Tuesday, March 1, 2011

روزهایی که باید خداحافظی کنی

وقتی تصمیم میگیری که مهاجرت کنی بارها و بارها میاد گوشه ذهنت که اگه اونهایی رو که دوست دارم از دست بدم چی میشه؟ بعد خودت رو قانع میکنی نه حالا. فعلا زوده به این چیزها فکر کنی. بعد میگی، مرگ حقه دیگه بالاخره دیر یا زود برای هممون اتفاق میفته. بعد باز یک چیز دیگه میاد سراغت.
امشب خبر پرواز روح پدر یکی از دوستان نزدیکمون رو شنیدم، با اینکه پدر مدتی بود با بیماری سرطان دست و پنچه نرم می کردند و همراهی و روح و قلب و مغز همه آماده این اتفاق بود باز هم اتفاق وحشتناکی بود، و وقتی که فکر می کنی حداقل 22 ساعت طول میکشه که تو اونجا باشی ،این ساعتها برات مثل یک عمر می گذره. دوست عزیزم روح پدرت شاد و فقط امیدوارم شکیبایی همراه هممون باشه برای روزهایی این چنین سخت
روزهایی میرسه که باید خداحافظی کنیم و روزی میرسه که خودمون باید با همه خداحافظی کنیم.

Thursday, February 3, 2011

دلتنگیهای شکمی در دوران مهاجرت

وقتی مهاجرت می کنی و فرسنگها از وطنت دور میشی، اولش دلتنگیهای اساسی داری. برای خانواده دلت تنگ میشه، برای دوستان همینطور، برای مهمونی رفتن و دور هم جمع شدن و کلا همش دلتنگی ،یه کم که خوب میشی ،به نظرم شخصیت واقعی آدم می زنه بیرون، اینکه اوه اوه علاوه بر این دلتنگیها چقدر شما شکمو تشریف دارین

با اینکه من همیشه تلاش کردم، غذاهایی رو که خودم و یا آقای همسر هوس می کنیم رو با عشق و علاقه درست کنم ولی بعضی وقتها خب نمیشه اون چیزی که هوس کردی ،بعضی وقتها هم کلا نمیشه، امشب بعد از 9 ماه بالاخره یک کوبیده زدیم و بنده الان یادم افتاده که دلم برای موارد زیر تنگ شده.

اول: سالاد مرغ رستوران آواچی و سند باد البته بیشتر به خاطر سس خوشمزه اش
دوم: آبگوشت، در آبگوشت خونه خیابان سپهبد قرنی
سوم: کباب برگ رستوران البرز
چهارم: ساندویچ ویژه فری کثیف به همراه سیب زمینی سرخ کرده و سس خوشمزه
پنجم: باقالی پلو با گردن رستوران هانی میدان قیام
ششم: دست پخت مادرم، مادرشوهرم، مادر بزرگم، خاله ام
هفتم: نون بربری، نون سنگک و نون لواش (تافتون اینجا یک رستوران ایرانی می پزه)
دلم کلا تنگ خوراکیها شده.

Wednesday, February 2, 2011

خاطرات، قسمت 3 ،، خرید کادوی مامان و بابا در دوران کودکی

الان داشتم با دوستی چت می کردم، و داشتم می گفتم که بیژن مرتضوی کنسرت داره، یاد دو خاطره خنده دار از دوران کودکی خودم افتادم،

اولی: پدر من دوران جنگ رو در جبهه بود، و برای همین ما تا سالها به مناسبت روز پاسدار براش کادو می خریدیم، و الان اصلا یادم نیست که از کی بود که دیگه نه خودش دوست داشت و نه ما بهش  تبریک گفتیم، شاید به خاطر اینکه می دید آرمانهاشون هیچ کدوم به حقیقت نپیوسته، ولی حالا موضوع این نوشتم این نیست،
من اول راهنمایی بودم که تازه ویدیو کلوپها در ایران افتتاح شدند و یکیش هم در محله ما که یک محله مذهبی بود باز شده بود، من هم همون منتطقه مدرسه می رفتم که چادر سر کردن اجباری بود، یادمه از مدرسه اومدم ،و از اونجایی که توی خونه شنیده بودم که بابای من بیژن مرتضوی رو دوست داره رفتم داخل این ویدیو کلوپ، یک آدمی مدل امروز خودمون ،فروشنده بود، گفتم آقا من نوار مرتضی بیژنی می خوام . گفت منظورت بیژن مرتضویه، گفتم بله، برای روز پاسدار میخوام به بابام کادو بدم. طرف  فکر کنم داشت شاخ در می آورد، با چادر ،توی این محل، اونم برای روز پاسدار ،ولی گفت برو فردا بیا ،رفتم و دیدم برام دو طرف یک کاست رو موزیک بی کلام که البته اون موقع هم بیشتر از این دست کارها داشت بیژن مرتضوی، برام ضبط کرده بود. الان که یادم میاد کلی هم به استقلال 12 سالگی خودم می بالم، هم به روحیه باحالم، کلا خوشم اومد از خودم الان.

دومی: تولد مامان بود، من کلاس پنجم دبستان را تمام کرده بودم و خواهرم هم، دوم دبستان را. پایگاه تابستانی مدرسه می رفتیم، یادم میاد پولهامون رو جمع کرده بودیم و قصد داشتیم مامان رو برای تولدش سورپرایز کنیم، یک هماهنگی هم با بابا کرده بودیم، رفتیم دو تایی کیک و شمع و نمی دونم چرا یک جعبه نون خامه ای گرفته بودیم، و رفتیم یک کفش فروشی نزدیک مدرسه که برای مامان کفش بخریم، یادمه پای مامان اون موقعها بسته به نوع قالب 40 یا 41 بود. یادم میاد که اون موقعها جنس فروخته شده نه پس گرفته میشد و نه تعویض، من و خواهرم هم باهم مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم برای مامان شماره 41 بخریم که اگه بزرگش بود بعدا اندازش بشه، من چه می دونستم که پای مامانم دیگه بزرگ نمیشد خب. یادمه که اندازش نبود و طرف هم که تعویض نمیکرد و اندازه پای مامان بزرگم شد، الان که یادم می افته کلی می خندم، چه مشورتی هم کردیم ما دوتا.

کلا هم بگم که ما معمولا برای تولد بابا همیشه چراغ رو خاموش می کردیم و بابا که می اومد مطمئن بود که ما الان با جیغ و هورا چراغ رو روشن می کنیم، کیک رو با شمع سال تولدش میاریم و بعد هم چند کتاب و یک کمربند به عنوان کادو بهش می دیم، و یادمه برای تولد مامان هم معمولا میرفتیم یک رستوران و از وقتی وضع مالی بابا خوب بود، معمولا یک گردنبندی ، انگشتری به مامان هدیه می داد.
هر دو مدلش رو دوست داشتم، دلم تنگ شد برای اون روزها.

Thursday, January 27, 2011

درس و تغییرات جدید

بعد از 6 سال دوباره سر کلاس نشستن، درس خوندن، البته یک دوره کوتاه، خیلی کوتاه، به زبانی غیر از زبان مادری، با لهجه ای که فقط 8 ماه و اندی است می شنوی، امتحان رو هم آنلاین باید بدی، یادمه تو مدرسه ،شاید دوره راهنمایی ،بود که می گفتن امتحان اوپن بوک اومده ،و شنیده بودم سخته، الان حس می کنم که سخته.
من چه تغییراتی کردم توی این سالها، یادمه همیشه از اول، هرچی بلد بودم همونی بود که سر کلاس یاد گرفته بودم، درست یا غلط خیلی برای درس خوندن وقت نذاشته بودم، برای همین معدل لیسانسم خوب نبود چون پیام نور خیلی کلاس نداشت ،ولی من همونی بودم که سر کلاس یاد می گرفتم، حالا شدم کاملا برعکس، سر کلاس تازه شاید 50% حرفها رو بفهمم، از این 50% هم شاید 90% رو یاد بگیرم ،می مونه این وسط پنجاه و خرده ای درصد که من باید بخونم و به این می گن تغییر اساسی ،کار های نکرده،  البته که قبول دارم تغییر خیلی وقتها کارساز هست و برای بقا لازم، ولی یه کم سختمه . اما خدا رو شکر هنوز این تغییر گریبان اعتماد به نفس وافر بنده رو نگرفته و همچنان بسان کودکی و نوجوانی همراه منه، امیدوارم از پسش خوب بربیام و بتونم حداقل خودم رو سربلند کنم.

Saturday, January 22, 2011

خاطرات ،قسمت 2، روزهای اول مدرسه


روز اول مدرسه بود، اون موقعها مثل الان، کلاس اولیها یک روز زودتر نمی رفتند ،یا اگر می رفتند ما نرفتیم. مامان و مرضیه و من حاضر شدیم که بریم مدرسه، وای چه هیجانی بود، الان که خوب فکر می کنم من از بچگی عاشق کارهای جدید و جاهای جدید بودم ، لباسهام رو آماده گذاشته بودم، یادم میاد دو تا کیف داشتم نمی دونم برای چی ولی دو تا داشتم، یکیش روشونه ای بود، یکی دیگه اش کوله پشتی ،ولی برای من که با چادر می رفتم مدرسه کوله پشتی یه کم سخت بود، آخه چرا سر من یه ذره چادر کرده بودند نمی دونم، منم با اشتیاق سر کرده بودم، کسی مجبورم نکرده بود، جو دوستان و اطرافیان می طلبید همه رزمنده و خانواده شهدا بودند  و همه مثل من چادر سر می کردند، البته مرضیه از من عاقل تر بود از اول همیشه طفره می رفت و هر وقت که می رفت خونه خالم روسری هم سرش نمی کرد.
بگذریم، رفتم مدرسه، مدرسه حجاب، مدرسه ای که قبل از انقلاب اسمش آزرم بود، آخه یکی نیست بگه مگه آزرم چش بود یا اسم کدوم از خدا بی خبری بود که عوضش کردین؟
 مامانم 23 سالش بود، ولی خیلی مامان بود ،من که 23 سالم بود نمی تونستم مثل مامانم مامان به اون خوبی باشم ، با من اومد تو حیاط مدرسه که بهم ،یاد بده چطوری باید دوست پیدا کنم ،من مهد کودک و امادگی نرفته بودم ، یه دختری مثل من تنها بود ،صداش کرد و نشست که هم قد ما بشه، پرسید اسم شما چیه؟ گفت: زینب و مامان از من خواست خودم رو معرفی کنم منم که تازه یاد گرفته بودم توک زبونی حرف نزنم، گفتم ،نسیبه. و اینجوری ما با هم دوست شدیم. بیشتر مامانا و بعضی باباها ایستاده بودند تا ما کلاس بندی بشیم و بریم سر کلاس و بعد با خیال راحت برن به زندگیشون برسند ، من دوست نداشتم مامانم بمونه ،انگار از همون موقع دلم می خواست که مستقل باشم ،به مامان اشاره کردم برو، این تیکه رو که الان می گم من یادم نمیاد مامان تعریف می کنه که می گفتی ،برو دیگه ابروم می ره ،آخه جزقل تو ابرو چه می دونی چیه؟ وای هیچ چیزی به اندازه گریه مرضیه بامزه نبود ،خوب من و مرضیه خیلی اختلاف سنی کمی داشتیم، همیشه با هم بودیم ،با هم بازی می کردیم ،عین هم لباس می پوشیدیم، و خواهر کوچیکه من یه کم هم حسود بود، گریه می کرد ،به نحوی که فکر نمی کنم دیگه هیچ وقت تو زندگیش تونسته باشه فاصله بین دو لبش رو از اهم به درازای صورتش برسونه، آخی منم غصه خوردم براش، گریه می کرد که من چی؟ منم می خوام برم مدرسه، خلاصه مامان قبول کرد دست دختر کوچولوش رو بگیره و راهی خونه بشن ،دیگه نمی دونم مامان چطوری تونست مرضیه رو ساکت کنه.
کلاس بندی شد و من و زینب با هم توی یک کلاس نیافتادیم و همینجا بود که کوتاهترین دوستی من که دقایقی قبلش شکل گرفته بود تموم شد، جالب اینجا بود که حتی زنگ تفریح هم سراغ هم نرفتیم، ولی با مزه بود که من همیشه برام مهم بود که حالش خوب یا نه؟ معلمشون خوبه یا نه؟ شاید نسبت به این دوستی احساس مسئولیت می کردم.
یادمه اسم معلممون خانم احمدی بود، آخی، من همیشه احساس می کردم شبیه مامان علی کوچولو.. شاید هم این سریال بعدش پخش شد و من بعدش به این نتیجه رسیدم، نمی دونم.
یادم نیست که دیگه کی و چحوری من با دوستای کلاس اولم آشنا شدم، من چی گفتم اونا چی گفتن؟ ولی من با دو تا از همکلاسیام دوست شدم، ستاره که در عین زیبایی رفاقت، هر چند خیلی دور، ولی هنوز با هم دوستیم، ستاره در آمریکا زندگی می کنه و من در استرالیا. یکی از چیزهایی هم که باعث شد دوستی ما انقدر طولانی بمونه این بود که من هر سال 10 خرداد یادم بود که باید به ستاره زنگ می زدم و تولدش رو تبریک بگم و از اونجایی که ستاره اینا، به همراه جمع صمیمی و مهربون خانوادگی در منزل مادر بزرگ گلش ،مادر بتول، زندگی می کردند، همیشه در دسترس بود و هرجا که می رفت قابل رد یابی بود. بعضی سالها هم ستاره تولد من یادش می موند و اون با من تماس می گرفت، ولی جالب اینه که بر خلاف عادت آدمی ،من هیچ وقت توقع تماس متقابل رو نداشتم و هیچ وقت از این کارم نه ناراحت شدم و نه الان پشیمونم مهم اینه که الان ستاره هست من هستم، حامد هست و کاوه شوهر ستاره هم هست و ما همه همدیگر رو می شناسیم و این خیلی با ارزش.
من و ستاره هر دو تامون با یه همکلاسی دیگه هم دوست شدیم، یگانه ،خیلی دوستی خوبی بود، اینی که می گم من یادم نمیاد، ستاره یادش بود، که ما زنگ تفریحها سه تایی باهم خوراکیهامون رو می خوردیم و بعد می رفتیم به جمع بقیه همکلاسیها می پیوستیم. جه مفت خور بودیما. هرچی تو فیس بوک دنبال یگانه می گردم پیداش نمی کنم که نمی کنم.
یادمه ستاره همیشه یه لقمه هیجان انگیز سالم و مقوی مثل نون و پنیر و خیار و گردو داشت  و من نمی دونم چرا، ولی آرزوی داشتن همچین لقمه ای و خوردن صبحانه مفصل قبل از مدرسه همیشه به دلم موند، اخه مامانم خیلی خوابالو بود ولی طفلک امروز به جبر زمانه خیلی کم استراحت می کنه.
توی کلاس یه همکلاسی دیگه داشتم به اسم هاجر، فامیلش اصلا یادم نمیاد ، فقط یادمه مامانش دانشجو بود و دانشگاه هم درس می دارد، همون کلاس اول رو که خوند از مدرسه ما رفت. 11 سال بعد تو کلاس کنکور دیدمش ،یکی از دوستاش صداش کرد ، من هم کنجکاو شدم، دیدم مثل همون موقعها یه عینک گرد زده و همونجوری شیطون ،گفتم تو مدرسه حجاب نمی رفتی ، تایید کرد و خودم رو بهش یاد آوری کردم و یادش اومد، جالب این بود که از مامانش پرسیدم و گفت، مامانم هنوزم هم دانشچو هم داره درس می ده.

هم کلاسیهای دیگه هم داشتیم ، یه عده که خونشون از مدرسه دور بود ولی ماماناشون ،پرستار بیمارستان شفایحیاییان بودند که نزدیک مدرسه بود و همشون بعد از مدرسه می رفتند مهد کودک بیمارستان، اونا تیپاشون با بچه های همون محل فرق می کرد ،امروزی تر بودند، محله خیابان ایران و دیالمه ، محله مذهبیها بود و ما هم که از همون قشر. البته فقط ما، نه یگانه اینها و نه ستاره اینها اینطوری نبودند، ستاره ،ستار می زد ولی به خاطر مشیت مزخرف مدرسه وقتی معلم بهداشت، خانم مومنی ازش پرسید چرا ناخنت بلند، یه بهانه های تخیلی آورد که نمی تونم کوتاه کنم. الان که فکر می کنم می بینم خانم مومنی یا خودش رو زده بود به کوچه علی چپ یا واقعا از این چیزا سر در نمی اورد، اخه خواهر من ناخن انگشت سبابه دست راست چه دلیلی غیر از ستار داره؟  آخه اون موقعها اگه کسی ساز می زد توی اون محله حتی ممکن بود اخراجش کنند ، من نمیدونم چرا انقدر متحجر بودند و اصلا نمیدونم کدومشون متحجر بودند ، پدر من هم که مذهبی بود، ستار میزد و من هیچ وقت نمیفهمیدم که چرا مدرسه ما فکر می کنه گناهه.
ستاره یه خواهر داشت به اسم نرگس ،من خیلی دوسش داشتم، آخه خواهر بزرگ هم نداشتم کلا در نزدیکانم کسی از من بزرگتر نبود یا اگر بود انقدر به من نزدیک نبود که مثل خواهر باشه، نرگس یه بار مبصر ما بود، من کاملا یادم ولی ستاره یادش نمی یاد.
داشت یادم می رفت، یه همکلاسی داشتیم اسمش آسیه شریفی زاده بود که خیلی بامزه اسمش رو تلفظ می کرد. س رو شبیه به ش تلفظ می کرد. روزهای خوبی بود، یادش به خیر باید همیشه دستمال و لیوان با خودمون می بردیم و ناخنهامون هم کوتاه می کردیم، آخی، مامور آبخوری داشتیم که کسی با دست آب نخوره ،راست می گفتنا دستامون تو طول روز کثیف می شد و لی من هنوزم دوست دارم با دست آب بخورم.

یادم میاد، یه روز برف اومده بود، من رو بابام رسوند مدرسه ،اون موقعها یه پیکان داشت، یه پیکان کرم، منم همچین خوش و خجسته از ماشین پیاده شدم و از ترس اینکه زمین نخورم اروم اروم رفتم توی مدرسه. تا اینجا فکر کنم مست بودم، رفتم سر کلاس ،چادرم رو در آوردم و فکر کنم تازه از مستی خارج شدم ،دیدم کیف ندارم، تو ماشین بابا جا گذاشته بودم ،بابا هم دور زده بود و برام آورده بود.
کلاس اولم رو دوست داشتم، هم معلمش رو هم همه همکلاسیهام رو ،هم نمره هایی که می آوردیم رو. همیشه نمره های من و دوستام خوب بود. معدل هممون 20 شد.
من به اقتضای درس بابا که اصفهان دانشجو بود ، دوم دبستان از اون مدرسه رفتم و دوباره چهارم دبستان برگشتم ، بیشتر دوستام بودن غیر از یگانه ،و من دوباره از اینکه می دیدمشون خوشحال بودم.



خاطرات، قسمت 1، عاشورای دوران کودکی

وقتی مهاجرت کردم و مواجه شدم با زمانهای خالی و بی برنامه زیاد ،تصمیم گرفتم شروع کنم خاطراتم رو نوشتن ،بعضیهاش رو نوشتم و بعضیهاش رو هم می خوام بنویسم، خاطرات رو شماره گذاری می کنم ،ولی این به معنی تقدم و تأخر خاطرات نیست ،فقط شماره می نویسم که بدونم همشون خاطره هستند و مربوط به گذشته خودم




مثل همیشه، شب عاشورا بود و ما همه خونه خانم بزرگ، جمع می شدیم که غذای نذری بپزیم ،یعنی بپزند و ما بازی کنیم و دور دیگ بایستیم و با التماس ملاقه رو بگیریم و یه همی بزنیم و زیر لب برای همه اونایی که می شناسیم و می دونیم دوست دارند دعاشون کنیم دعا کنیم.
از وقتی یادمه، هر سال می رفتیم و با دختر عمه ها و دخترای فامیل دورتر که سالی یک بار و اونم شب عاشورا، همدیگر رو می دیدیم، بازی کنیم و حرف های دوستای قدیمی خانم بزرگ رو بشنویم. یادم نمی ره یه خانمی بود که بهش می گفتن خانم ایرانی، معلم مکتب بود و هر وقت می دیدیش یه قرآن در قطع A3 جلوش بود و داشت با یه نجوایی می خوندش. هر وقت ازش در مورد فلک کردن بچه ها تو مکتب می پرسیدم طفره می رفت. خانم ایرانی الان دیگه سالهاست که نیست، یادم میاد بر اثر کهولت سن فوت کرد.
یه خانم دیگه بود به اسم ربابه خانم، که در نوع خودش آدم جالبی بود، همیشه می گفت من نذر دارم چایی بدم و کسی حق نداره وارد آشپزخونه بشه و بعضی از ما دنبال غفلت ربابه خانم بودیم که بریم و یه شیطنتی تو آشپزخونه بکنیم. ربابه خانم رو چند سال پیش چند تا دزد توی خونش کشتن، چقدر دلم سوخت.
یه خانم دیگه بود که بهش می گفتیم خاله فخری، ولی خیلی نسبت دوری باهامون داشت، عاشق این بود که ما بچه های از همه جا بی خبر رو گیر بیاره و برامون از جن و بختک بگه اونم تو خونه قدیمی خانم بزرگ. می گفت اگر یه جن رو دیدی و تونستی بهش یه سنجاق قفلی ببندی، غلامت می شه، خودش هم همیشه یه سنجاق قفلی به لباسش وصل بود، می گفت برای اینه که اگه جن دیدم بگیرمش، ولی ما به شوخی می گفتیم خودش جن که غلام شده. خاله فخری هنوز زنده است.
یه خانم خیلی خوشگلی بود که بازم نمی دونم چرا ولی ما باید بهشون می گفتیم زن دایی، زن دایی استاد تعریف کردن چیستان بود، همیشه برامون چیستان طرح می کرد و من عاشق این بودم که همیشه اولین نفر به جواب برسم که همیشه پیروز نبودم. زن دایی هم فوت کرد.
ما خودمون هم چند نفری بودیم با منش و اخلاق متفاوت، من بودم و خواهرم، آزاده، عاطفه ، فاطمه، انسیه، ما بودیم که هم سن و سال بودیم، راحله و لیلا و مریم هم از ما بزرگتر بودند، ریحانه هم بود که از همه کوچکتر بود و خیلی دوست داشتنی.
آزاده، نقاشی می کشید، یادم نمیاد کاریکاتور کسی رو از قلم انداخته باشه، همه آدمهایی که به اون خونه رفت و آمد می کردند از زیر قلم آزاده جان گذشته بودند، آزاده یکی از دوستای خوب من الان.
فاطمه هم، یکی یک دونه عمه بزرگه بود و معمولا طفلکی رو اول از همه دعوا می کردند وقتی شلوغ می کردیم.
من و مرضیه هم که نتیجه های خانم بزرگ بودیم و معمولا خیلی مورد غضب واقع نمی شدیم
ما همه یه اتاق غرق می کردیم و برای اینکه تا صبح بخندیم، کسی رو تو اتاق راه نمی دادیم. ولی بدترین موقعش این بود که ساعت 5 صبح خانم بزرگ با صدای بلند همه رو برای نماز بیدار می کرد، وای باید نماز می خوندیم، بعضیهامون عادت داشتند به نماز صبح، ولی من یکی که نداشتم. ولی دیگه باید پا می شدی و نماز می خوندی و اگر نمی خوندی، تا آخر وقت هر کی می خواست یه نصیحتی بهت بکنه مگر اینکه عذر شرعی داشتی. خدا به خیر می کرد. تا بری نماز بخونی و برگردی تو رختخوابت می دیدی مامانت و عمه هات از ترس اینکه بچه هاشون دوباره نخوابند و خانم بزرگ دعواشون نکنه، رختخوابت رو جمع کرده بودند و داشتن اتاق رو جارو می کردند.
یادش به خیر، صبحها صف دستشویی و مسواک، چه صف طویلی بود، همه غذاها آماده شده بود و شله زرد و حلوا و آجیل مشکل گشا و همه این حرفها هم. ما هم اکثر اوقاتمون به تفریح و استفاده از ساعات با هم بودن گذشته بود.
حدودای 7.5 - 8 صبح بود که سفره صبحانه انداخته می شد توی حیاط و صبحانه مفصل که ما دخترا جمعش می کردیم و استکانها رو یا به قول خانم بزرگ استکامها رو می شستیم.
خانم بزرگ، مادر بزرگ پدر من بود، خدا رحمتش کنه، همیشه می گفت سی ساله که من این مراسم رو دارم حالا این سی سال چقدر دقیق بود رو نمی دونم. سید بود و همیشه لباس سبز تنش می کرد به غیر از محرم که لباس رویی حتما مشکی بود. یادش به خیر وقتی می رفت حمام و لباسهاش رو روی بند پهن می کرد، یه عالمه بود، ما همیشه تعجب می کردیم که چرا خانم بزرگ این همه لباس رو هم می پوشه زمستون و تابستون فرقی نمی کرد. دلم براش تنگ شده، الان تقریبا 8 ساله که ازش بی بهره ایم، 2 ساله که فوت کرده و 6 سال بود که دیگه مارو نمی شناخت و تو روزهای قدیمش موقعی که بابای من بچه بود زندگی می کرد.
خلاصه، مراسم شروع می شد و یه خانمی که اسمش احترام خانم بود می اومد و یه سری چیزها می گفت که خداییش جا داره بگم خدا رحمتش کنه و از سر تقصیراتش بگذره. قبل و بعد سخنرانی مبسوط هم، دعاهایی مرسوم خونده می شد.
حالا دوباره نوبت ما می شد که خودی نشون بدیم و عرض اندام کنیم ، آزاده همیشه دعای عهد رو می خوند، منم بعضی وقتها یه نمه زیارت عاشورا می خوندم و بعضی وقتها هم یه کم از دعای توسل، یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله.
یه کم کوچکتر که بودیم می رفتیم، دسته های عزاداری رو می دیدیم. ولی سال های آخر دیگه، فقط مرضیه و عاطفه و ریحانه می رفتند.
یادش به خیر همه خوراکی هامون از مغازه آقای صفایی خدابیامرز تهیه می شد، آلوچه و پفک و بستنی.
خلاصه مراسم برگزار می شدو نهار میدادیم و بعد از ظهر هم مرد ها و پسرها از سینه زنی می اومدند و بعضی وقتها مراسم شام غریبان رو با هم شمع روشن می کردیم.
و همه می رفتیم خونه هامون و دیگه ما نوه ها و نتیجه ها ،انسیه و لیلا و دورترها رو تا سال دیگه نمی دیدیم.

و امروز دیگه از اون روزها خبری نیست ، بعضیهامون که بزرگ شدیم و خدامون هم عوض شد و دیگه زیارت عاشورا و توسل و دعای عهد برامون بی معنی و بعضیهامون هم با همون اعتقاد بزرگ شدند،  ولی اصل ماجرا اون دور هم بودنهاست که عین همون 8 سال خانم بزرگ دیگه ازش خبری نیست و گرچه که عمه ها سعی در ادامه داشتند ولی نشد ، خانم بزرگ تصمیم داشت بره و اون 30 سالی که معلوم نبود از کی شروع شده بود دیگه داشت تموم می شد و تموم شد.


Thursday, January 13, 2011

سیل و باورها

امروز آسمان صبوری ندارد، قطره های باران عجول تر از همیشه خود را یکی پس از دیگری به زمین می رسانند، انگار مسابقه ای بر قرار است که ازهر خط مستقیم متصل به زمین چند قطره در صدم ثانیه به زمین می رسد، یا برای ابر برتر جایزه ای در نظر گرفته شده است ،هر چه هست، مسابقه در شهر ما هم آغاز شده است ،رودخانه ها پرشده اند و آب فضای بیشتری را طلب کرده است،گفته اند شهر ما در امان است، اما در همین استان ما هم تا 57 و 67 میلیمتر باران آمده و این یعنی سیل، در نزدیکی ما.

شنیده ام که در ایالت دیگری ،در خیابان مردم را صدا زده اند که تخلیه کنید، فکرش را بکنید، همه زندگیت را داخل یک چمدان بگذار و برو، خانه ات را بگذار برای سیل که لازمش دارد ،باید ببرد، یا شاید لازم است تا در خانه ات رسوخ کند،

تلفنهای خانه ها قطع شده، مکالمه های موبایل باید کوتاه باشد و خیلی از موبایلها در دسترس نیست، ولی به قول یکی از دوستان ،مردم سراپا امیدند، و انگار این امید رخنه در خون و رگشان دارد ،و نگرانی های ما در وجودشان نیست،

و این یعنی زندگی ،
سیل چه بیاید چه نیاید، زندگی جریان دارد، یاد گرفتم که دل نبدنم به هرچیزی غیر از وجودم، وجودش و وجود انسانها ،دل نبندم به هر چیزی که همواره داشتن یا نداشتنش از عهده من خارج است، به چیزی دل ببندم که تا وقتی من هستم، و او هست و آنها هستند، نگه داشتنش سخت اما مقدور است، و ان وجود درونی آدمی است.

دلایل خوشحالی

وقتی مهاجرت می کنی، خیلی چیزها هست که باعث خوشحالی تو میشه، یکی از اونها شنیدن خبر ویزای دوستانی که منتظر ویزا بودند، مثلا چندی پیش ویزای دوست همسر آمد که یک ماهی به همراه خانم و پسرش پیش ما بودند و برگشتند ایران تا تصمیم بگیرند که کجا زندگی کنند ،که من همش فکر می کنم چقدر کم بود و دلم کلی براشون تنگ شده، بعد هم خبر ویزای دوست برادر همسر اومد که البته الان دوست خودمون هم هستند  و تا یک ماه و نیم دیگه هم منتظریم که بیان پیش ما. ولی چیزی که خیلی خیلی باعث خوشحالی من و آقای همسر شد شنیدن خبر ویزای برادر همسر و خانمش بود، که امشب شنیدم، و از خوشحالی داشتم بال در می آوردم و از الان دارم برای روزی که می بینمشون لحظه شماری می کنم. امیدوارم که همه دوستان روزهای خیلی خیلی خوب و خوشی رو پیش رو داشته باشند

Tuesday, January 11, 2011

خبر

امروز و دیروز فقط خبرهای ناخوشایند شنیده میشه، اینکه کویینزلند سیل اومده و تقریبا دو هفته است که مردم اون ایالت از سیل در امان نیستند، و پیش بینی وخیم ترین سیلها رو کردند، بعد اینکه یک نفر جنگل پرت را آتش زده و خلاصه اینکه این کشور که معروف به زیباییهای طبیعی هست، دستخوش بلایای طبیعی و غیر طبیعی شده. و مساله اینجاست که طی دوهفته اخیر، سیل خانمان برانداز مذکور جان 10 ساکن این منطقه را گرفته و برای هر اعلام، نخست وزیر کشور و مسئول ایالت با گریه و غم و اندوه خبر از مرگ هر کدام داده و قول مساعد کمک برای بازسازی شهر را داده که معمولا قول ،قول است و باید اجرا شود. اما در طرف دیگری از این کره خاکی...
شنیدیم که سقوط کرد، باز هم سقوط کرد. این بار در راه ارومیه. بعد خبر به شکلی مطرح شد که من شخصا فکر کردم همه سالم هستند و فقط یک نفر آن هم در بیمارستان جان داده است ،که روح آن یک نفر شاد ولی خوشحالیم که بقیه سالم اند، غافل از اینکه جان 77 انسان انقدر بی اهمیت بوده که لازم نبوده خیلی تو خبرها مطرح بشه و وزیر راه و ترابری لازم دونسته بیاد و بگه تعداد تلفات کم بوده و تقصیر خود مردم بوده که اصرار کردند پرواز کنند. من نمیدونم چرا اینور دنیا جون 10 تا آدم دونه به دونه انقدر مهمه که البته باید مهم باشه و در کشور من جون 77 نفر انقدر بی اهمیت.
خدایا، مرز و بوم مرا رها کن، رها از یک استبداد بیش از 300 ساله.

در دست کسانی‌ است نگهبانی ایران
که اصرار نمودند به ویرانی ایران

اولین مهمانی آزی

امروز برای اولین بار دعوت شدیم خونه یک دوست استرالیایی، شخصی که اینجا رئیس انجمن مهندسین پلاستیک استرالیاست و با آقای همسر همکاریهایی دارند، مهمانی رفتن در اینجا و با فرهنگ آزی(استرالیایی) برای خودش معضلاتی دارد، مثلا اینکه نمی دونستیم که الان باید لباس رسمی بپوشیم یا نه، تصمیم گرفتیم که بلوز و شلوار رسمی بپوشیم، آقای همسر کراوات نزند و من هم پیراهن رسمی نپوشیده باشم، رفتیم و رسیدیم، ضمنا گفته شده بود که ساعت 7 تشریف بیارید و فکر کنم اگر میشد می گفت که ساعت 9 تا 9:30 هم تشریف ببرید. :) به در خانه که رسیدیم، نمیدونستیم، که باید ماشین رو ببریم داخل محوطه خانه یا دم در باید پارک کنیم، خلاصه گفتیم، داخل نمیبریم، دم در می گذاریم، اگر قرار بود ببریم داخل ،میگه چرا نیاوردین .و ما متوجه میشویم که دفعه بعد چه کار کنیم. رفتیم که در بزنیم، دو سگ کوچک به صورت متمادی واق واق سر دادند که تا آخر هم دست از سرمان بر نداشتند برای بازی. ( این عجیب نیست، مگر اینکه بدونید بنده از سگ هراسان هستم) در را که باز کرد، یک شلوارک بالای زانو پا کرده بود با یک بلوز و صندل ،و اینجا بود که ما مانده بودیم که الان ما خیلی رسمی هستیم و ممکن است معذب شود.
وقتی رسیدیم دعوتمان کرد به نهار خوری خانه برویم، روی میز برای خودش و ما سه لیوان پایه دار( به اصطلاح خودمان گیلاس) و سه لیوان آبخوری به صورت بر عکس گذاشته بود به همراه یک چنگال، برای ورود هم با آب گاز دار پذیرایی شدیم که من از فرط ایرانی بودنم روم نشد بگم من دوست ندارم و تا آخرش خوردم. غذای ساده ای که مخلوط مرغ ،فلفل دلمه ای ،پیاز و برنج بود درست کرده بود خوشمزه بود، و در آخر هم با بستنی پذیرایی شدیم. .
همه اینها رو گفتم که بگم ساده بود همه چی ،نه یک میز پر از مزه آماده کرده بود و نه غذا و سالاد و نوشابه و این حرفها، 
باز همه اینها را گفتم که بگم، همیشه فکر می کردم که من ساده برگزار می کنم و خودم رو اذیت نمیکنم، ولی این مهمونی خیلی ساده تر از این حرفها بود .
با خودم فکر کردم، آیا می تونم وقتی مهمون می یاد خونمون، با لباس تو خونم باشم، یا پذیرایی رو به این شکل انجام بدم، یا حتی وقتی می خوام برم مهمونی شلوارک بپوشم و خیلی هم به خودم نرسم و یا حتی با دمپایی برم، هر چی فکر کردم به نتیجه مثبت نرسیدم، احساس کردم نه تعارفات زیاد بزرگترهامون در ایران و نه بی تعارفی این آزیها . 
من از اینی که هستم در این زمینه راضیم و تا اطلاع ثانوی هیچ علاقه ای به کم و زیاد کردنش ندارم، اگه باز هم دعوتمون کنه، همینطوری لباس می پوشم. ..

Monday, January 10, 2011

حیوانات شب خانه ما

شبهای اول اصلا تغییر ساعت خوابم را به هم نریخت، هر روز به راحتی 7 صبح بیدار میشدم، ماه دوم بیخوابیها شروع شد،  وقتی یه کم فکر کنی، باید به نظرت منطقی بیاد ،وقتی عادت داری روزی 6 ساعت بخوابی در ازای روزی 10 الی 12 ساعت کار ،خب روزهایی که کار نداری یا اگر داری حداکثر 4 ساعت هست، بهتره که به جای هر 24 ساعت هر 36 ساعت بخوابی که بدن من نیز چنین کرد و همچنان ادامه دارد...
بگذریم، همه اینها را گفتم تا از خاطرات شب بیداریها بنویسم، اول اینکه، پس از زندگی در یک آپارتمان خیلی خیلی با صفا و دوست داشتنی 40 متری، نقل مکان می کنی به یک خانه ویلایی که بیش از سه برابر منزل قبلی وسعت دارد و در ده قدمی پارکی با درختان بلند و دریاچه بزرگی در وسط قرار دارد و از پنجره ورودی راهرو مانند پارک نیز پیداست و همچنین درختان بلند قدی نیز در باغچه روبروی خانه چشم تو را با خودش آشنا می کند... و این خود مقوله ای است برای ترسیدن های اولیه در شب بیداریها و یا ارامش گرفتن در شبهای بیداری...
خب حالا خواستم بگم برای من اولین چیز بعد از خوشحالی و فکر راجع به اینکه این خونه رو چطور باید دکور کنم ،چی بخرم، وسایلی که دارم رو کجا بگذارم، ترس از شبهای اینجا شروع شد، خصوصا که با حیوان شب این کشور که به صورت ویژه در منطقه زندگی شما فراوان یافت می شود اشنا نیستی، به نام پاسوم...
پاسوم ،حیوانی است به شکلی عجیب، که دمی شبیه به دم سنجاب ولی بلند تر دارد ،چشمانی درشت و بدنی به اندازه گربه، و از همه مهمتر صدایی مهیب که بدون هیچ تاملی تو را یاد صدای وحشتناک حیوانات در جنگلهای فیلمهای وحشتناک می اندازد ،..
حالا این پاسومها شبها چطور رفتار می کنند؟
اول اینکه از درختانی که پیش از این عرض کردم بالا و پایین می روند و با صدای خودشان  که امروز دوستش دارم فریاد می زنند یا شاید با هم صحبت می کنند ، و از همه مهمتر اینکه برای اینکه از درخت جلوی خانه،  خودشان را به درخت پشت خانه و یا به ظرف غذایی که هر از چند گاهی برایشان پر می کنیم از سبزیجات اضافه-  پاسومها گیاهخوار هستند- برسانند ، مسیر مذکور را از روی سفالهای بام خانه طی می کنند ،که این نیز خود صدای مهیب به همراه دارد که در شبهای اول بنی بشر را بر آن میدارد که همسرش را که در حال دیدن پادشاه سوم و یا چهارم است صدا زده و او را از احتمال دزد با خبر سازد،.
خلاصه که الان وقتی صدای تق تق سفالها را می شنوم از اینکه موجود زنده ای بر بام خانه من ورجه وورجه می کند لذت می برم ،و صدای مهیبش را که اوایل حتی همسر رو هم بر آن داشت که از منبع آن جویا شود ،دوست دارم ،و کلا اگر شبی پاسوم نیاید دلم برایشان تنگ می شود ،اینها تنها موجوداتی هستند که در شب بیداریهای من حرکت می کنند.

Friday, January 7, 2011

وبلاگ خونی

سرک کشیدن به وبلاگ دیگران رو دوست دارم، امیدوارم اونهایی که وبلاگشون رو می خونم هم دوست داشته باشند که من این کار رو بکنم. نوشته هاشون رو در بیشتر مواقع دوست دارم و اینکه خیلی چیزها یاد میگیرم، ولی به یک دسته بندی خیلی سطحی و کوچک رسیدم، اون هم این که  بیشتر خانمهایی که وبلاگ دارند ،وبلاگ دارند چون بچه دارند و نوشته هاشون از قدکشیدن و دندون در آوردن بچه ها هست، تا تفسیرهای زیبا تر در مورد رفتار و حرکاتشون و گهگاهی این وسط چیزهایی می نویسند از خودشان و از خواسته هاشان.
اما وبلاگ آقایان، عمدتا حرف از اقتصاد و سیاست است ،تقریبا همه وبلاگهایی که نویسنده آنها یک آقا می باشد ،حرفهایی من باب مهاجرت، مزایا و معایب از لحاظ اقتصادی و سیاسی و شاید تحصیلی باشد و این در حالی است خانمهایی که در این مورد مطلبی نوشته اند ،عمدتا از دلتنگی و از دست دادن دوست داشتنیهاشون نوشتند.

خلاصه اینکه بیشتر اقایون از احساس و عواطف در وبلاگهاشون چیزی نمینویسند و توی این تعداد وبلاگی که من خوندم، فقط یک نفر از لحظه لمس پوست شکم خانمش وقتی که باردار بود نوشته بود و بقیه فقط شاید چند خطی نوشته بودند که پدر شدند، /

خلاصه خواستم بگم  از حس خانمهایی که مادر شدند لذت می برم و از نوشته هاشون سیراب میشم، و از اون مادرهایی که گهگاهی برای خودشون و دلشون می نویسند خیلی خوشم میاد و امیدوارم که من هم وقتی مادر شدم ،گهگاهی به خودم سر بزنم،

بی خوابیها

باز هم ساعت 3:11 بامداد به وقت ملبورن.
انگار خواب با چشمانم لج کرده، یا شاید چشمان پر از غصه و ناله من ، لجبارش کرده باشد. ولی مدتهاست که خواب هر وقت دلش بخواهد می آید و تا وقتی که مجبورش نکنم رهایم نمی کند،
ولی هر وقت بخواهد ،نه هر وقت من بخواهم می اید. مدتهاست دلم میخواهد شب، یعنی وقتی هوا تاریک می شود بخوابم، و صبح وقتی هوا روشن می شود بیدار شوم. ولی دریغ و افسوس...
نمیدانم بی خوابی یا بد خوابی تا کی آغوش مرا رها نکرده و کی خواب وقتی به سراغم می آید که من خواهانش هستم.؟

تاریخ: 1389/10/18

Wednesday, January 5, 2011

اندر احوالات تکنولوژی

امروزه بشر به روشهای مختلف از تکنولوژی استفاده می کنه، هر کسی بنا به ضرورت زندگی ، علاقه و یا نیاز.
ولی من فقط میخوام از دید یک تازه مهاجر بگم ،اون هم این که ما میتونیم این طرف دنیا، جایی که با سریعترین امکانات، یک روز از محل زندگی همه دوست داشتنیهای من،راه هست، پای کامپیوتر بشینیم و صورت کسانی رو که حتما دلتنگشون میشیم رو ببینیم، باهاشون حرف بزنیم، تغییراتشون رو ببینیم، چاق شدند یا لاغر؟ رنگ موی جدیدشون بهشون میاد یا نه؟ لباس جدید، دکور جدید خونه، بعضی وقتها باهاشون می شینی و چای می خوری ، مادر بزرگت رو می بینی، مادر مادر بزرگت، خاله در ایران، خاله در آلمان. پدر ها رو آخر هفته های ایران راحت تر میشه دید، ولی مادر ها رو تقریبا میشه هر روز دید، همینطور خواهرم رو و میشه برادرها و خانماشون رو هم دید..

چند روزی قبل از اومدن، برای خداحافظی به منزل یکی از دایی های همسرم رفته بودیم که دوره دکترای خودشون روتقریبا 50 سال پیش در فرانسه گذرونده بودند، و از روزهایی که حتی تلفن کردن براشون سخت بوده صحبت می کردند، و اینکه تنهایی رو چطور گذرونده بودند و با کلی نگرانی ما رو بدرقه کردند.
یاد روزهایی می افتم که برای اینکه مالیات دو برابر تلفن خارجه رو روی قبض خونه پرداخت نکنی، مادر بزرگ رو می دیدم که برای تماس با دختر و پسر خودشون راهی مخابرات می شدن.
روزهایی که برای دیدن یک عکس از عزیزان، باید مدتها منتظر پست می شدند تا پست عکسی، نامه ای چیزی همراه خودش بیاره.
یادم میاد اولین باری که در سن 16 سالگی از ایران رفته بودیم همراه خانواده  همه دوستان  باهم یک ورق سفید رو برای من می نوشتند و از محل کار پدرشون فاکس می کردند برای محل کار پدرم،این سریعترین راه بود. حتی اینترنت در ایران دو سالی بعد باب شد.
خلاصه که خواستم بگم این تکنولوژی کاری کرده که مادر بزرگ ما هم لپ تاپ بخره و اوووو و اسکایپ رود دانلود کنه که از حال بچه ها و نوه هاش بهتر خبردار شه، و همش هم دعا کنه اون کس یا کسانی رو که این تکنولوژی رو ساختند.

روزهای سردرگمی

پستها و نتهای قدیمی که می خواستم بذارم اینجا تمام شد، تمام که نشد، ولی فعلا برای بقیه تصمیم نگرفتم.
ساعت 3:56 بامداد به وقت ملبورن، و من حتی خواب از چند متری هم به سراغم نیامده چه برسه به اینکه در چشمانم حلقه زده باشد.
دلم برای روزهای قدیمیتر تنگ شده ،دلم تنگ شده، کلا دلم تنگ شده.
دلم برای روزهایی تنگ شده که اصلا دلم با تکرارشون همراه نیست، فقط دلم تنگ شده، همه روزهای قدیمی رو دوست دارم نه اینکه بیزار باشم ازشون، نه، فقط دلم نمیخواد تکرار شه، دلم می خواد از این به بعد هر چی هست و هر چی میاد و هرچی که خودم میارمش، یا خودمون میاریمش، منو برسونه به اون دختری که دوست داشتم، به دختری که وجودش پر باشه از خواستن و دختری که دلش بخواد یه جا وایسه و یک نگاه کنه به قبل و بگه :" اهان این شد، این درسته"
و می دونم که تا اون موقع خیلی راه داره این دختر. ولی  مهم اینه که باید بتونه. باید.

این دختر امروز احساس می کنه یک بادکنک بوده که فقط باد شده ،و مهاجرت بادش رو خالی کرده ،اولش همش از این مهاجرت بدش می اومد که چرا من دیگه اونی نیستم که بودم ،ولی کم کم فهمید که باد بادکنک بالاخره یک روز خالی می شد، فهمید دیگه دنبال راهی بره که بادکنک نمیشه، باید خودش باشه و خودش. با اعتماد به نفس کامل.
همه حرفهایی که گفتم قشنگه، ولی باورش و از همه مهمتر اجراش خیلی سخته، اینا باور منه، ولی توی اجراش موندم، نمیدونم از کجا باید شروع کنم.  الان دارم فقط دنبالش می گردم که چه کنم، ولی پیداش می کنم، حتما.
این روزها رو روزهای سر در گمی می گم، شاید بیشتر ادمها این روزها و این حالات رو از 18 سالگی تا 22 سالگی تجربه کنند، ولی من اون روزها اصلا سردرگم نبودم و می دونستم، یا فکر می کردم که می دونم، که چی می خوام، برای رسیدن بهش تلاش کردم و بهش هم رسیدم، ولی الان احساس می کنم خواسته هام تبدیل شدن به همون بادکنک، حالا من می تونم اون بادکنک رو دوباره بادش کنم یاد اینکه بذارمش کنار و فکر چیز دیگه ای باشم که امیدوارم این دفعه دوباره بادکنک نباشه، البته که کمی عاقل ترم و شاید راه بهتری رو انتخاب کنم.

خلاصه که روزهای سردر گمی هم عالمی داره، عالمی دردناک، و بی برنامه و در عین حال پر از امید.

وقتی تعطیلات تموم میشه

بعد از 13 روز تعطیلات که البته این 13 روز عددی است که برای هر کس و هر شرکت فرق می کنه، رفتم سر کار، با خوشحالی و شادمانی ،به فکر اینکه بعد از سال نو رفتی سر کار و همه شاد و خوشحال و ریست شده بعد از یک تعطیلات حسابی دارند بر می گردند و می خوان به هم تبریک بگن. فکر می کردم مثل قبل از شروع تعطیلات که همه اونقدر خوشحال و شاد بودند باز هم  خوشحالند و خندان. غافل از اینکه همه همکارات از زمین و زمان بیزارند به خاطر اینکه دیگه تعطیلات تموم شده و مجبورند بیان سر کار و فقط تنها تویی که با خنده به همه می گی هپی نیو یر. اولش فکر کردم شاید شرکت ما اتفاقی افتاده و من بی خبرم، بعد از ظهر با یکی از دوستام صحبت کردم، که اون هم می گفت اینها همه اینطوری هستند و کلا اینجا همه دوشنبه ها ناراحت هستند و جمعه ها خوشحال. ،
قضاوت به خوبی و بدیش کردن شاید خوب نباشه که ما خوبیم که انقدر شاد و بشاش میایم سر کار بعد از تعطیلات، یا اینکه اینها بدند که دوست دارند همیشه تعطیل باشند
ولی مساله اینه که من خیلی تو ذوقم خورد. و یه جورایی یهو همچین دلم برای ایران تنگ شد.

شاید هم توی ایران هم اینطوری نبوده و من فکر می کردم مردم بعد از تعطیلات با خوشحالی میان سر کار، شاید چون خودم اینطوری بودم.

در هر صورت مساله اینه که وقتی توی یک جامعه  جدید زندگی می کنی و 28 سال از عمرت رو هم توی جامعه دیگه ای جا افتادی ، اتفاقاتی از این دست زیاد می افته..

تاریخ: 2011.01.04

حسودی

هیچ وقت تو زندگیم حسودی نکرده بودم ،یعنی می تونم بگم با این حس خیلی اشنا نیستم، برای همین شاید این چیزی که میگم، حسودی نباشه و باید اسمش رو یک چیز دیگه گذاشت،
امشب رفتیم مرکز شهر برای اینکه سال 2010 رو در کنار دیگر مردم این سرزمین به پایان برسونیم ،برای اینکه فضای شهر رو ببینیم و با مردم و اداب و رسوم که البته اینجا خیلی کم داره ،بیشتر اشنا بشیم.

شمردند ،10، 9، 8، 7، 6، 5، 4، 3، 2، 1 فریاد شادی، صدای هپی نیو یر و اتش بازی که فکر کنم یک ربع یا بیشتر طول کشید. اتش بازی بسیار زیبا که ارزش نگاه کردن رو داشت.
اما چرا حسودی...
به سمت شهر که حرکت می کردیم و جمعیت زیاد می شد، بغض گلوی من رو رها نمی کرد ،و هر سر و صدایی، هر فریادی، هر جمعیتی منو به یاد تجمعات خودمون می انداخت، ولی من یادم نمیاد که توی وطنم ایران ،به غیر از روزهای سبز سال 88 همچین تجمعاتی داشته باشیم، دلم گرفت که چرا همه تجمعات شادی مردم خصوصیه، چرا ما نمیتونیم در یک فضای بزرگتر احساس شادی خودمون رو باهم شیر کنیم

ضمیر ناخودآگاهم منتظر حمله یگان ویژه و صدای شلیک بود، ترس لجظه ای اشک آور کم و بیش به سراغم می آمد

سال که به اصطلاح خودمون تحویل شد، و آتش بازی شروع، بغضم ترکید، که چرا ما حتی برای چهارشنبه سوری که می خوایم شاد باشیم، باید بترسیم و بلرزیم، تجمعاتمون از افراد محله مون تچاوز نمی کنه، و یا در محافل خصوص جشن می گیریم

دلم گرفت که چرا محرومیم از همه شادیهای عمومی ولی در عین حال بالیدم به اینکه اجازه ندادیم ،جشن و شادیهامون رو ازمون بگیرند، بالیدم به اینکه هنوز مهرگان، شب یلدا، چهارشنبه سوری، و جشنهایی از این قبیل رو زنده نگه داشتیم ، اگر چه به اجبار از شکوهش کاستیم.

با آرزوی آزادی ایران و همبستگی ایرانیان. ،

تاریخ: 2011.01.01

آزاده

سلام، هرچی سعی کردم خطاب به خودت ننویسم نشد،
آزاده جان ،رفتی و من می دونم که دلم به زودی برات خیلی تنگ میشه ، آزاده ،از اینکه از تمام فرصتهایی که می شد با هم باشیم خوب استفاده کرده بودیم، خوشحالم ،از اینکه تو همیشه به ما لطف داشتی و هیچ وقت ما رو از خودت بی خبر نذاشتی خوشحالم

می دونی ازاده؟ یاد اون روزی می افتم که اومدی خونه مامان من بدرقه من و حامد ،سفت بغل کردیم همدیگر رو و گفتی به زودی میام پیشتون و می بینمتون.

ازی ،رفتم نوشته هایی رو که رو وال فیس بوکم نوشته بودی و من برات نوشته بودم رو خوندم ،احساس کردم چه دوستهای خوبی بودیم برای هم توی این مدت ،نمی دونم تو هم همین فکر رو می کردی یا نه/
.
یاد تلفنها و درد دلها هم که بخیر.

یاد همه حرفها و خاطرات با تو بخیر.
کاش می شد بگی چرا رفتی؟ کاش می شد برام تعریف کنی این سفرت چطور بود؟
ولی جیف که نمیشه.

آزی ،نوشتم که یادت رو امروز ثبت کنم ،نوشتم که یادم باشه همیشه تو رو مثل یک دوست خیلی نزدیک دوست داشتم. می دونی که همیشه به یادت خواهم بود ،امیدورام هر جا میری و هر جا هستی خوب و خوش باشی رفیق. دوست دارم خیلی زیاد.  در عین نا باوری ارزو می کنم روخت شاد باشه و مطمئن باش که جات همیشه سبزه.

دلم برات تنگ میشه به زودی. خیلی زیاد.

2010.12.23

امروز 6 ماه شد

امروز  6 ماه شد که ما رسیدیم ملبورن. 10 می سال 2010 ،20 اردیبهشت سال 1389. روز قبلش همه عشقمون رو گذاشتیم پشت گیت و اومدیم اینجا.
یادم نمیره وقتی که دلم می خواست دوباره برگردم و بقیه رو ببینم ولی تمام شیشه ها رو پوشونده بودند، وااااای.
یادم نمیره وقتی که داشتن می گشتنم، پرسیدن چرا گریه می کنی؟ خیلی خودم رو کنترل کردم که نگم اگه امثال شما نبودید، من الان پیش خانوادم بودم.
یادم نمیره که تا اخرین لحظه که سوار هواپیما شیم، تلفنامون زنگ می خورد و داشتیم با همه خداحافظی می کردیم.
یادم نمیره که وقتی تو هواپیما نشستم ،مهاندار هواپیما یک تعدادی دستمال کاغذی آورد گذاشت روی پام.
یادم نمیره که در فرودگاه قطر گریه هام تموم شده بود.
یادم نمیره، که هژبر و مریم که من فقط اسمشون رو شنیده بودم و حامد هم فقط هژبر رو می شناخت. اومدن فرودگاه دنبالمون و من از اینکه تنها نیستیم چقدر به وجد اومده بودم.
یادم نمیره که 10 روز تمام هر روزاز هتل می رفتیم کتابخونه شهر و دنبال کار و خونه می گشتیم  ؛ و اینکه باز هژبر و مریم اومدند و باهم رفتیم دنبال خونه و خونه رو دیدیم و تونستیم با پرداخت 6 ماه اجاره پیش، اجاره اش کنیم.
یادم نمیره که 2 روز بعد از اجاره خونه و منتظر شدن تا اینکه خونه گرم بشه، کیمیا و وحید اجازه ندادند بریم خونه خودمون و چون هتل رو هم تسویه کرده بودیم، دو شب رو مزاحمشون شدیم. وحید هم از دوستان قدیمی حامد بود که من اصلا ندیده بودمشون.
یادم نمیره که توی یکی از این دو شب برای تولد کاوه برادر کیمیا رفتیم کلاب، و اونجا مرجان و سینا رو دیدیم که باز از دوستان قدیمی حامد بودند.
یادم نمیره که از همون اول هم پیام یکی از دوستامون که لیلا بهمون معرفی کرده بود چقدر با راهنماییهاش بهمون کمک کرد.
همه چیز خوب بود، من هیچ کدوم از این چیزها رو یادم نمیره.
وقتی اومدیم خونه خودمون و رفتیم یک سری وسایل خریدیم و کارتنهایی که از ایران فرستاده بودیم رو از فرودگاه آوردیم، حامد شروع کرد به تمیز کردن خونه و من باز کردن کارتنها و چیدن سر جاهای خودشون.
بازم یادم نمیره که هر بسته ای رو که باز می کردم یک یادداشت از طرف یکی از اعضای خانوادمون بود و جالب این که من در کل زمانی که داشتند اینا رو جاسازی می کردند نفهمیده بودم.
یادداشتها از طرف پدر و مادر و خواهر من و پدر و مادر و برادرها و خانمهای برادرهای حامد بود ،با دیدن هر کدومشون اشک توی چشمام جمع می شد و با همون بغض می اومدم سراغ حامد و براش می خوندم، حامد هم هر چند تا یکی بغض می کرد و هر چند تا یکی منو بغل می کرد.
روزها یکی یکی پشت سرهم گذشتند و من همه اتفاقات رو با همه خوشیها و نا خوشیهاش دوست دارم.
هفته سوم که شد و وسایل چیده شد وخونه شکل گرفت، فیل من یاد هندستون کرده بود. دیگه رسیده بودم یه اینکه اصلا برای چی اومدیم، دلایلمون چیه؟ کلی پرسیدم و کلی فکر کردم، خودم رو راضی کردم. حامد هم در همه این مواقع به من کمک می کرد، که بیشتر ارامش داشته باشم.

روزها سپری می شد و ما دنبال کارمیگشتیم، بیشتر با حامد تماس می گرفتند کار من به شدت احتیاج به تجربه محلی داشت ، البته حامد هم که تا مراحل اخر مصاحبه پیش می رفت در نهایت به همین علت کار رو دریافت نمی کرد.

به قول یکی از دوستان، مهاجرت یک نمودار سینوسیه که شامل اوقات خوشی و ناخوشی می شه. خدا رو شکر می کنم که  در بیشتر مواقع سینوس ما 1 بود.
البته این رو هم بگم که بعضی وقتها یهو و بی علت گریم می گرفت. دلم می خواست که گریه کنم، و یاد آوری سال گذشته در ایران و دیدن فیلمها و خواندن نوشته های مرتبط و اینکه چه آینده ای در انتظارشه یکی از دلایل گریم بود .

حرفهای دوستان اینجا خیلی به ما کمک می کرد، خصوصا حرفهای مرجان، از اینکه دوستان من تجربیاتشون رو انقدر خالصانه با من شیر می کردند خوشحال هستم خیلی زیاد و اینکه می بینیم علیرغم همه روزهای سخت همه دوستان الان روزهای بهتری رو پشت سر می ذارند خوشحال ترم.


بعد از سه ماه کار پیدا شد، البته نه اون کاری که دلمون می خواست ،کار فروش لوازم خانگی، فروش فیس تو فیس. کار خوبیه، هم زبانمون خیلی رشد کرده هم آشناییمون با آدمها . شاید من و حامد جمعا 70 تا مشتری رو دیده باشیم و باهاشون حرف زده باشیم ، این وسط علاوه بر همه اینها که گفتم درآمد هم داشتیم. خدا رو شکر راضی هستیم و امیدوارم به زودی بتونیم کار بهتر رو پیدا کنیم.

یه بار به حامد گفتم، ما اگر به همون روال قبلمون بودیم و چون زمانی ازدواج کردیم که هر دومون تا یه حدی از موقعیتهای اجتماعی رو طی کرده بودیم احتمال اینکه با روزهای سخت مواجه بشیم خیلی کم بود، و برای دوران نوجوانی کودکانمون حرفی از روزهای سخت نداشتیم که بزنیم ،ولی امروز  این روزهای سخت اما شیرین این امکان رو به ما می ده.

طی مدتی که در این شهر زندگی می کنیم، حامد رو بیشتر دوست دارم، بیشتر به انتخابم مطمئن میشم و احساس می کنم بیشتر می فهممش و اون هم منو بیشتر می فهمه.

اتفاقات جالبی در این 6 ماه افتاده، اینکه مثلا تولد حامد و من برای اولین بار از تابستان به زمستان منتقل شده. من همیشه از اینکه در تابستان به دنیا اومدم خرسند بودم و زمستان فصل مورد علاقه ام بود.
امسال اولین سالی بود که شمع تولدم رو بدون حضور خانوادم فوت کردم.  و البته اینجا دوستان نزدیکی دارم که شاید بتونم بگم اینجا با هم یک خانواده مدل جدید تشکیل دادیم
اینجا اولین بار بود که من صدف خوردم، اولین بار بود که چشمم به اقیانوس افتاد، احساس اینکه زمین گرده اونجا خیلی بهم مزه داد
.
طی این مدت  سینوس من یک بار منفی شد. اون هم زمانی که ماشینمون خراب شد و هزینه تعمیرش به اندازه یک ماشین نو بود، خیلی سخت بود ولی بعد از یک هفته و اندی و با کمک همدیگر به این نتیجه رسیدیم که این اتفاق اصلا مهم نیست و باز هم با تلاش و تبدیل کردن همه پس اندازمون به دلار استرالیا ، ماشین نو خریدیم و ماشین قدیمی رو جلوی خونه پارک کردیم تا به موقع تعمیرش کنیم.

اینجا دلتنگی یکی دیگه از مقوله های آزار دهنده است، بعضی وقتها دلم برای کسانی تنگ میشه که اصلا فکرش رو هم نمی کردم ولی این تکنولوژی در این زمینه کلی به دادمون رسیده و اون هم بهره مندی از میل و فیس بوک و اسکایپ و اوووو، می تونیم از دوستان و آشنایان خبر داشته باشیم و باهاشون حرف بزنیم، و خانواده رو هم ببینیم، تنها می مونه آغوشی که نمی تونی با این چیزا داشته باشیش. که دیگه این مونده برای اینکه گاهی گداری من به خاطرش های های گریه کنم.J

اينجا آسمون خیلی زیباست، از پنجره که به بیرون نگاه می کنی ، فکر می کنی داری به یک تابلوی نقاشی زیبا  یا یک عکس خیلی قشنگ نگاه می کنی.
اینجا وقتی از خونه بیرون می ری و نگاهت تو نگاه هر کسی می افته بهت لبخند می زنه. اینجا در محل کار آدمها همه به هم احترام می ذارند و اون مرز متحجرانه رئیس و مرئوس وجود نداره، اون احترامی که لازمه این رابطه است وجود داره نه اون ترس و به رخ کشیدن سمت حتی اگر سوادش رو هم نداشته باشی. برای من خیلی سخت بود که روزهای اول رئیسم رو به اسم کوچک صدا کنم ولی دیدم اگر غیر از این کنم درست نیست. من رئیسم رو پت صدا می کنم.

ما با همه این خوشی ها و نا خوشی ها 6 ماه رو پشت سر گذاشتیم ، ایران خیلی چیزها داره که اینجا نیست و خیلی چیزها هم اینجا داره که ایران نداره. شاید بشه گفت نزدیک به سی سال اون تجربه ها رو داشتیم و حالا سی سال دیگه چیزهای جدید رو تجربه کنیم. خدا رو چه دیدید شاید سی سالهای بعدی اگر بودیم دنبال تجربیات دیگری رفتیم.
دلم تنگ شده برای همه اون کسانی که دوستشون دارم و همه اون کسانی که اینجا فهمیدم که چقدر دوستشون داشتم
2010.11.10.

همه دوستان خوب مدرسه و همه روزهای خوب مدرسه

فردا از اولیش 22 سال می گذرد، مهر سال 67 بود ،هنوز جنگ بود ،من کلاس اولی شدم، یادش به خیر، همشاگردی سلام، همشاگردی سلام،
بیشتر دوستان خوبم مربوط به همون روزهای مدرسه هستند، وقتی توی اون دوران بی غل و غش دوست پیدا می کنی و می تونی این همه سال حفظش کنی ، وقتی خاطرات اون دورانت انقدر قشنگند که می تونی بشینی و ساعتها با فکر کردن بهشون روزت رو قشنگ کنی ،وقتی تونستی این همه روز و این همه ساعت باهاشون بگذرونی و وقتی تکنولوژی امروز بهت این امکان رو می ده که اونایی رو که ازشون بی خبری پیدا کنی و دوباره ببینیشون چه مجازی و چه فرصت کنی و مجالی باشه حقیقی، چرا دلت برای اول مهر تنگ نشه؟

من امروز دوستانی دارم که اگر دوباره به دنیا می اومدم و بهم می گفتن حالا از اول دوست انتخاب کن، هیچ کدومشون رو از قلم نمی انداختم..

از این که هستم خوشحالم و از اینکه شما هستید دوستان خوب من خوشحالت
اول مهر سال 1388

امروز 28 ساله شدم

امروز، برای اولین بار در زمستان بزرگتر شدم، امروز 28 ساله شدم ،احساس جوانی می کنم، درست یا نادرست. نمی دانم.
امروز در 28 سالگی به گذشته ام بر می گردم، مرور می کنم ،خوب و بدش را دوست دارم، با همه آن روزها امروزم را ساختم، یک لیست از تمام کارهایی که دوست داشتم تا الان انجام داده باشم و ندادم ،درست می کنم. می خواهم در 40 سالگی وقتی برگشتم، مرور کردم، اقلام لیستم کمتر باشد ،هست؟ نسیبه در 40 سالگی؟ اقلام لیست، کمتر؟ دومی ،حتما هست. اولی هم باید باشد.


برای 12 سال بعدی هم ،همان چهل سالگی می نویسم.

تاریخ: 2010.8.7