پستها و نتهای قدیمی که می خواستم بذارم اینجا تمام شد، تمام که نشد، ولی فعلا برای بقیه تصمیم نگرفتم.
ساعت 3:56 بامداد به وقت ملبورن، و من حتی خواب از چند متری هم به سراغم نیامده چه برسه به اینکه در چشمانم حلقه زده باشد.
دلم برای روزهای قدیمیتر تنگ شده ،دلم تنگ شده، کلا دلم تنگ شده.
دلم برای روزهایی تنگ شده که اصلا دلم با تکرارشون همراه نیست، فقط دلم تنگ شده، همه روزهای قدیمی رو دوست دارم نه اینکه بیزار باشم ازشون، نه، فقط دلم نمیخواد تکرار شه، دلم می خواد از این به بعد هر چی هست و هر چی میاد و هرچی که خودم میارمش، یا خودمون میاریمش، منو برسونه به اون دختری که دوست داشتم، به دختری که وجودش پر باشه از خواستن و دختری که دلش بخواد یه جا وایسه و یک نگاه کنه به قبل و بگه :" اهان این شد، این درسته"
و می دونم که تا اون موقع خیلی راه داره این دختر. ولی مهم اینه که باید بتونه. باید.
این دختر امروز احساس می کنه یک بادکنک بوده که فقط باد شده ،و مهاجرت بادش رو خالی کرده ،اولش همش از این مهاجرت بدش می اومد که چرا من دیگه اونی نیستم که بودم ،ولی کم کم فهمید که باد بادکنک بالاخره یک روز خالی می شد، فهمید دیگه دنبال راهی بره که بادکنک نمیشه، باید خودش باشه و خودش. با اعتماد به نفس کامل.
همه حرفهایی که گفتم قشنگه، ولی باورش و از همه مهمتر اجراش خیلی سخته، اینا باور منه، ولی توی اجراش موندم، نمیدونم از کجا باید شروع کنم. الان دارم فقط دنبالش می گردم که چه کنم، ولی پیداش می کنم، حتما.
این روزها رو روزهای سر در گمی می گم، شاید بیشتر ادمها این روزها و این حالات رو از 18 سالگی تا 22 سالگی تجربه کنند، ولی من اون روزها اصلا سردرگم نبودم و می دونستم، یا فکر می کردم که می دونم، که چی می خوام، برای رسیدن بهش تلاش کردم و بهش هم رسیدم، ولی الان احساس می کنم خواسته هام تبدیل شدن به همون بادکنک، حالا من می تونم اون بادکنک رو دوباره بادش کنم یاد اینکه بذارمش کنار و فکر چیز دیگه ای باشم که امیدوارم این دفعه دوباره بادکنک نباشه، البته که کمی عاقل ترم و شاید راه بهتری رو انتخاب کنم.
خلاصه که روزهای سردر گمی هم عالمی داره، عالمی دردناک، و بی برنامه و در عین حال پر از امید.
دوست دارم این پستت رو و کاملا درک می کنم
ReplyDelete