حس ناتوانی . حسی عجیبیه وقتی واقعا نمیتونی یک کاری رو بکنی. برای من چند وقتی است که اتفاق افتاده ولی نمیخواستم بنویسم شاید خیلی منو به خودش مشغول نکنه و زود رهام کنه، ولی مثل اینکه خیلی دوستم داره و می خواد حالا حالاها کنارم باشه برای همین می نویسم که انگشت کوچک دست چپم مدتیه که خودش درست کار نمیکنه و بیشتر مواقع هم شلوغ می کنه و نمیدونم چرا نمیذاره 3 انگشت دیگه این دست خوب کار نکنند تازه مچ رو هم از راه به در کرده تا الان فقط انگشت وسط به حرفش گوش نداده ،یک سری کارها که نمیتونی بکنی. حس رو در مرحله اول فقط میشه به ناراحتی تفسیر کرد ولی کم کم که می گذره حس می کنی یک تجربه جدیده، زندگیه دیگه همه چیز توش هست اینم یکیش. کم کم برات جالب میشه که این دست و انگشتاش چه کارهایی برات می کردند که الان برات سخت شده ،مثلا وقتی می خوام گوجه فرنگی خرد کنم دست چپم سختشه که گوجه رو نگه داره و دست راستم خرد کنه ،البته با همه سختی این کار رو می کنم ،یا اینکه بعضی وقتها نمیتونم روی صفحه لمسی موبایلم فشار وارد کنم. یا یانکه خاراندن گوشم کار سختیه ،یا اینکه برداشتن ابرو با دست چپ، یا بند انداختن صورت، و کارهای ساده ای از این قبیل، بعضی وقتها هم توی تایپ کردن خودش رو لوس می کنه که البته امروز از اون روزها نیست ،کلا حس جالبیه. دارم سعی می کنم باهاش کنار بیام در عین حال به فکر برگردوندنش به حالت قبلی باشم ،ولی روی هم رفته حس جدیدی بود که دلم خواست ثبتش کنم.
همین
همین
:(
ReplyDeleteاین نیز بگذرد. یک روز این صفحه و این پست رو می خونیم و بهش می خندیم.
دنیا این طوریه