Monday, January 30, 2012

فال

وقتی که از ته دل دلت می خواد که مامان باشی، البته قبلا هم دلم میخواست حتی یکبار خواب دیده بودم که بچه دار شدم و شیرش هم دادم، صبحش که برای مادر همسر تعریف کردم انگار واقعا شیرش داده بودم.
الان خیلی بیشتر از قبل به این مساله فکر می کنم، و آقای همسر هم فکر می کنم بیشتر از قبل به این فکر افتاده.
حالا در همین وقت هم مامانت بگه راستی یک فال قهوه گرفتم - فکر می کنم با دوستان دور هم نشستند و یک تفریحی کردند - بهم گفتن که یک نسیم نامی یا شبیه به این از نزدیکات، کنارش یک جوجه افتاده.
جوجه مامان وقتی که شکل بگیری و به دنیا بیای جقدر شاید بخندی به این حرفهای امروز ما و وقتی بزرگ شی چقدر برات جالبه که چقدر همه منتظر اومدنت بودند.

پی نوشت: نسیم دوستم بارداره و داره به زودی ما رو خاله می کنه.

قاصدک

امروز موقع رانندگی، قاصدکها توجهم رو خیلی جلب کردند، انگار امروز شهر، شهرِ قاصدکها بود. به یاد بچگی تند تند باهاشون آرزو می کردم.
آخ که چقدر آرزو داشتم امروز. این نشون میده که هستم. چند وقتی بود که از آرزو تهی شده بودم یا آرزو کردن یادم رفته بود. چه خووووووووووووب که آرزو دارم . اون هم توی این هوای بارونی تابستون.

Saturday, January 28, 2012

روشنگری

اگر گاه گداری از من گله ای می شنوید از این مهاجرتی که کردم. از این که چرا دورم از کشورم دلیل بر نارضایتی نیست.

شایسته است که بگویم دغدغه های من برای جایی که متولد شدم جایی که سرزمین من است از پس آشناییهایم با آرامش و اعتبار رشد عجیبی داشته


اینکه من اینجا وضعیت معلولین این کشور رو می بینم، اینکه یک کسی که نه دست داره و نه پا به تنهایی از پس نیازهای اولیه و حتی بیشتر خودش بر میاد منو خوشحال میکنه منو راضی میکنه اما برای آدمهای این سرزمین. اما بهم حق بدین که دلم بگیره از اینکه کشور من چندین برابر معلولین اینجا، جانبازانی داره که برای همون سرزمین به این روز افتادند اما حتی امکان رد شدن از خیابون رو بدون کمک ندارند . پس آرامش اینجا من رو به فکر بیشتری نسبت به میهنم وا می داره.


اینکه من اینجا روزی نمیشه که عده ای خانم و آقای بالای 80 سال رو سوار ون، شاد و خندان نبینم که گویای اینه که یا دارن به تفریح میرن و یا از تفریح بر می گردند و وقتی متوجه میشی که این تفریحات براشون به صورت رایگان هست ،خوشحال میشی برای اینکه قراره اینجا پیر شی. خوشحال میشی برای آدمهای اینجا که چقدر آرامششون زیاده در این سن و چقدر با ارامش به استقبال آخر این دوره خواهند رفت. و من در پس تمام این خوشحالیها دلم میگیره برای تمام مادر بزرگان و پدر بزرگان پیری که اگر هم پس اندازی دارند باید برای مراسم عقد این نوه و پاگشای اون نوه نگهش دارند و جایی برای تفریح خودشون نمی ذارند مگر اینکه همون بچه ها و نوه ها براشون وقت بذارند که اونها هم گرفتارتر از اینها. و این کشور و در آمد این کشور هست که شاید بتونه به من یا به امثال من کمک کنه، در حد توانمون ،این امکانات رو به صورت رایگان برای این عزیزان فراهم بیاریم.


اینکه من اینجا احترام کارمند و کارفرما رو میبینم و اینکه چرا در کشور من این احترام و این رفتار مثبت متقابل حفظ نمیشه اجازه نمیده من فقط و فقط خوشحال باشم و خدا رو شکر کنم که آخ جون که اینجا هستم و هیچ دغدغه و نارضایتی برای مردمم نداشته باشم.


اینجا بودن من به من کمک کرده که تواناییهایی رو توی خودم کشف کنم که با امکانات همین جا بتونم رشدش بدم و در نهایت برای همین جا و بیشتر برای مردم کشورم به کار بندازم.

پس اینجا بودنِ من، من رو راضی میکنه و خوشحالم از این مهاجرت اما نه اینکه بگم من خوشحالم من خودم رو از اون همه گرفتاری نجات دادم پس دیگه همینه.

نه هرگز نمیگم ،به هیچ قیمتی.

من خوشحالم برای اینکه به همراه عزیز زندگیم در جایی پر از آرامش زندگی می کنم. و خوشحالم چون تمام تلاشم رو می کنم که تمام چیزهایی که من در این سوی دنیا یاد می گیرم رو روزی در حد توانم در سرزمینم پیاده خواهم کرد.


من تمام تلاشم رو برای زندگی مشترک می کنم، اما من بدون دغدغه دیگران زنده نیستم.

Friday, January 27, 2012

گوگل و عکسهای دلتنگی

هیچ وقت فکر نمیکردم، عکس درکه و دربند و توچال رو گوگل کنم و اشک توی چشمام حلقه بزنه و اگه توی شرکت نبودم زار زار گریه کنم

Sunday, January 22, 2012

برف

و باز در آن سوی این کره خاکی شهرهافرشی با دانه های سفید آسمانی پهن می کنند و ما برای همیشه حضورمان در این سوی دنیا محرومیم از اینکه بیدار شویم و سرمای برف تنمان را بلرزاند و پرده را کنار بزنیم سفیدی برف چشممان را نوازش دهد

برف، پنجره، صندلی، بخاری گرم، چای و موسیقی. فکر کنم کم کم ارزویم باشد.

دلم تنگه برای همه روزهای گذشته و نگاهم به آینده نگاهی سرد و بی اعتماده، این روزها حال خوشی ندارم دوباره

دلم گرفته

نمیدونم چرا این روزها دوباره دلم زیاد میگیره ،دلم از رئیسم که کار کردن باهاش رو اصلا دوست ندارم، دلم از خودم ،دلم از این کشوری که دارم توش زندگی می کنم ،دلم از اینکه اصلا چرا باید مهاجرت می کردیم ،سوالی که دوباره ذهنم رو به خودش مشغول می کنه، از آدمهایی که اینور دنیا باهاشون آشنا شدیم و دلمون رو شکستند ،از خیلی چیزها دلم میگیره ،خیلی چیزها.
کاش این اعتماد به نفس من که رفته دوباره برگرده، کاش بشم همون آدم قبلی، با اراده ،مصمم ، کاش دوباره بتونم بایستم. بدون اینکه به کسی یا به چیزی وابسته باشم.
این روزها اگه اقای همسر و خانم برادرش نبودند شاید خیلی بهم سخت تر می گذشت.
این روزها نیاز دارم به خود قبلی ام خیلی زیاد. کاش بشه که دوباره برگرده.

Friday, January 20, 2012

یک شب ساده

از سرکار برگشتم، داشت تی ام می کرد یک دسته گل بنفش خیلی زیبا روی میز نهار خوری بود و من دست به قیچی شدم و شاخه ها رو کوتاه کردم و توی گلدان کوتاه آبی رنگی گلها رو جا دادم، از اتاق که اومد بیرون مثل همیشه بعد از تی امش آرامش توی صورتش موج می زد. و من مسئولم، مسئولم که آرامش درونش رو پابرجا نگه دارم. آرامشی که طی این سالها من رو از خیلی نا آرومیهام دور کرده.
امشب شب آرومیه. لپ تاپ من خرابه و داره درستش می کنه. من هم دارم با لپ تاپش کار می کنم، جدایی نادر از سیمین رو دوباره دیدم البته من دیدم و اون شنید، بعد هم یک سری از شعرهای شاملو با صدای خودش. بعدش هم یک کم موسیقی. در این مدت گاه گاهی هم با هم حرف می زدیم از مشکلات اجتماعی جامعه مون از تفاوتهای اینجا و اونجا، از اینکه اگه یکیمون یک پدری داشت که مثل پدر نادر بهش احتیاج داشت ما الان اینجا بودیم؟
از اینکه کلا چرا اینجا هستیم البته خیلی کوتاه، این مبحث مجالی می خواهد برای خودش.
چند تا متن با موضوعات مختلف رو خوندم براش.
ساعت 12:30 شب هم تازه دست به کار آشپزی شدم، و شام رو ساعت 1:15 در همون آرامش خوردیم.
اینجور شبهای آروم رو دوست دارم.
منتظر تلفن یک دوست هم بودم که تماس گرفت و اما شب هنوز تمام نشده و من هنوز در کمال ارامش بیدارم. .

Wednesday, January 18, 2012

من و خواسته های درونم

شاید هوایی شدم . شاید خیلیها فکر کنند که ثبات روحیم رو از دست دادم ،ولی از ته دل حس می کنم این جایگاهی که امروز دارم اونی نیست که باید داشته باشم. نه از نظر بالا و پایین. از نظر اینکه دلم میخواد یک چیز دیگه باشم. این شاید برای زندگیمون هم بهتر باشه. شاید بهتره که یک تغییری بدم .
مدتهاست حس می کنم رسالت خودم رو در مورد خودم، زندگیم، همسرم، جامعه ای که توش زندگی می کنم، جامعه ای که توش به دنیا اومدم رو می دونم.
امیدوارم اونی که داره هر روز منو مشغول خودش می کنه درست باشه.
به امید اینکه سال آینده که می خوام در این ماه سال چیزی بنویسم. بنویسم که الان در راه رسالتم دارم قدم بر می دارم.
و باید در راهش اول برای دانشگاه اقدام کنم . امیدوارم بتونم موفق باشم.

گذشته در مقابل آینده

وقتی مهاجرت می کنی، داری گذشته ات رو فدای ایندت می کنی، آیا کار درستی می کنی؟ این سوالیه که من بارها و بارها از خودم پرسیدم و هنوز بی جوابم. همه میگن بعد از یک بار سفر به ایران به جوابت می رسی. یعنی میرسم؟