Tuesday, March 15, 2011

چهارشنبه سوری

امشب اولین چهارشنبه سوری من بود در روزهای مهاجرت،
تصمیم داشتم خودم رو بسپارم به هیاهوی هموطنانم در این مرز و بوم و دلی بدم به دل غربت نشینان چند ساله، همین کردم،.
 از این قرار بود ، برای اولین باردر اینجا مواجهه با خیابانی که هر دوطرف پر از ماشین بود و یافتن جای پارک بس دشوار،  با دیدن مردم داخل پارک، و جمعیت زیاد و صدای بلند سوسن خانم ،و هیاهوی زیبای اون فضا ،بغضم رو فرو خوردم، چرا در اینجا همیشه همه شادیهای عمومی من با بغض باید آغاز بشه؟ تا کی؟ و با بغض فروخورده خودم فریاد زدم که رسیدیم.
به سمت مردم که حرکت کردیم بغض بالا می اومد و من با تمام تلاشم سرکوبش می کردم ،این همه ایرانی ، ،یکجا شاد و آزاد و رها. همه باهم. نگاهش کردم و توی چشماش گفتم دلم تنگ شده و چرا مردم ایران نه؟ و حریف بغضم نشدم. خیلی کوتاه. از صبح هم بوی عیدی فرهاد رو انقدر گوش داده بودم که اگه نوار کاست بود خراب شده بود و جدال بین من و بغضم هم که جای خود که گاه با پیروزی من و گاه با پیروزی بغضم همراه بود

دلم می خواست شادی کنم  و از روی اتش بپرم، صف طولانی بود و آتش محدود. تنها به یکبار پریدن می بایست بسنده می کردیم و کردیم ، شاد بودم و شادی کردم، فقط غمی درونم مرا لحظه به لحظه بر آن می داشت که آرزو کن، آروز کن برای مردمان میهنت، که سال 90 جشن بگیرند همه روزهای سال را، جشن بگیرند ،فروردینگان  را، اردیبهشتگان و تا نوروز را.  همه باهم یک دل و یک صدا . 


1 comment: