Tuesday, August 16, 2011

روز اول کار

امروز اولین روز کاری استرالیایی من در زمینه ای بود که در ایران تجربه اش رو داشتم.

اولا که به قول دوستی من مصداق کامل" پایان شب سیه سپید است"، هستم. برای اینکه سه ماه اخیر دقیقا بعد از اینکه یکسال از مهاجرتمون گذشت، و من هنوز سر کار مرتبط نرفته بودم. برای من خیلی سخت گذشت. خیلی زیاد. . برای دختری که از 19 سالگی روزی حداقل 9 ساعت کار کرده، یک سال بیکاری فشار زیادی بود که من تحمل می کردم. الان می نویسم چون اون روزها گذشته و با توجه به اینکه امروز در سپیدی هستم. هیچ دوستی شرح حال سیاهی رو اونقدر که سیاه هست نمی بینه.

حالا بماند که کار چطوری بعد از اینکه دیگه دنبالش نکردم و تصمیم گرفتم درس بخونم، اومد دنبالم و صدام کرد و گفت دیگه وقتشه .


امروز رفتم سر کار. ساعت 9 قرار بود اونجا باشم. همه چیز حساب شده بود. روز قبل یک میل به کلیه پرسنل ارسال شده بود که شخصی با این نام و نام خانوادگی و برای سمت فلان از فردا در شرکت مشغول میشه. حضور سرپرست خط تولید از ملیت افغانی که از قضا همسر ایرانی نیز اختیار کرده است، باعث شده بود که بلافاصله ملیت من رو تشخیص داده و به همه اعلام کند که یک ایرانی فردا می اید. در بدو ورود گپی دو ساعته راجع به کار با مدیر مستقیم زده و سپس به مرحله معرفی به همکاران ستادی رسیدیم. همه خیلی خوب و مهربان برخورد کردند و خوشبختانه مورد استقبال قرار گرفتم. خصوصا که همه با روی باز اعلام کردند هر سوالی داری حتما از ما بپرس به دو همکاری که در یک پارتیشن هستیم گفتم که اگر من در صحبت کردن به زبان انگلیسی مشکلی دارم ازتون عذر خواهی می کنم و خواهش می کنم که کمکم کنید. و در جواب متوجه شدم که زبانم از کنار دستی ام بهتره کسی که روس هست و من هم با لبخندی از ته دل، شروع کردم به روسی صحبت کردن که خیلی همکار روسم رو خوشحال کرد و قرار شد در پیشرفت زبان روسی نیز بهم کمک کنه. بعد از این ماجرا یک ساعتی رو با مدیر منابع انسانی گذروندم از ابتدایی ترین موارد تا موارد خیلی مهم رو توضیح داد و یا اینکه یک کپی از توضیحات لازم در اختیارم گذاشت و یک سری کامل از لیست کلیه پرسنل به همراه عکس سمت و زمان شروع کار در این شرکت. که برای شناختن همکاران بسیار مفید واقع می شود. .

دیگه در اینجا نوبت به بازدید از خط تولید رسیده بود که البته در روز مصاحبه نیز این کار صورت گرفته بود. ولی نه با معرفی. در اینجا وقت این بود که تمام تجهیزات ایمنی ورود به خط تولید که از قبل تهیه شده بود در اختیارم قرار گیرد . جالب این بود که همکار افغانی مذکور رو نیز زیارت کردیم که البته تنها نبود و 9 همزبان دیگر نیز در این کارخانه کار می کردند. که البته با استقبال مدیر مالزیایی منابع انسانی ، شروع به صحبت به زبان شیرین فارسی کردیم. محبت بی دریغ همکاران هم زبان من رو شیفته خودش کرده بود و اینکه حس می کردند خواهرشون توی این شرکت استخدام شده و از ته دل به من گفتند که هر کاری بود به ما بگو. منو خیلی خیلی خوشحال کرد خصوصا که نماز و روزه ام رو هم قبول باشه گفتند. :).

بعد از دریافت قرارداد نیز به پیشنهاد همکاران خانم ، نهار رو با هم خوردیم که این رو هم دوست داشتم. برای روز اول خیلی خوب بود. و بعد از یک سال و سه ماه خستگی از تنم در اورد. در نهایت هم می بایست راهی درمانگاهی که از قبل مشخص بود می شدم که طبق قانون این شرکت، گواهی سلامت نیز داشته باشم. سراپا انرژی برگشتم و از ته دل ارزو می کنم که همه دوستان که در حال کاریابی هستند، به زودی کار مورد علاقه خودشون رو پیدا کنند و همینطور روزهای خوش من در این سازمان طولانی و مستدام باشه


غرض از گفتن همه اینها این بود که یک روز خوبم رو به ساده ترین زبان توصیف کرده باشم و دیگر اینکه، فکر نمیکنم این برخورد حساب شده منابع انسانی در کشور من که توانایی نیروی انسانی به مراتب بالاتر از این سرزمین است، برای کسی نه در روز اول کاری بلکه تا اخرین لحظه صورت بگیره که این امر منو مثل همیشه که وقتی به کمبودهای داخلی بر می خورم غصه دار می کنه غصه دار کرد و آرزو می کنم ما هم یک روزی به این سطح احترام برسیم . روزی که ارزش یک انسان رو به درستی درک کنیم.

. .

به امید روزهای خیلی خوب برای همه.

Friday, August 12, 2011

کار پیدا کردم

بالاخره تموم شد. روزهای سخت بیکاری و روزهای تلخ پر غم و غصه
خوشحالم خیلی زیاد انقدر که نمیدونم الان باید چی بنویسم. فقط خواستم بنویسم که این لحظه رو ثبت کنم. و کار پیدا کردم. ممنونم ازهمسر به خاطر همه صبوریهاش و ممنونم از همه دوستانم به خاطر کمکهاشون. به خاطر دلداریهاشون. خدایاااااااااااااااااا شرکت

Saturday, August 6, 2011

آخرین شمع دهه بیست

امشب برای اخرین بار شمعی رو فوت کردم که دهگانش 2 بود. 29 . دهه بیست هم تموم شد. روزها و سالهای خوب و پر فراز و نشیبی بود. شاید بشه گفت مهمترین اتفاقات زندگیم توی این سالها افتاد.

رفتم سر کار. درسم تموم شد. با همراه زندگیم اشنا شدم. ازدواج کردم. از پدر و مادر و خواهر عزیزم جدا شدم. با خانواده دوست داشتنی همسرم اشنا شدم. مهاجرت کردم.همه دوستهام و دوست داشتنیها رو گذاشتم و اومدم به دنبال دوست داشتنیهای جدید که زیاد هم پیدا کردم . سال سخت مهاجرت که سال اولش باشه رو پشت سر گذاشتم. دوستهای خوبی پیدا کردم.


و اما در این یکسالی که گذشت:

سال سختی داشتم. سالی که قسمتی از خود قبلی رو باید فراموش کردم و به دنبال خود جدید اما واقعی تر می گشتم. و خوشبختانه با صبوریهای همسر و تلاش خودم. پیداش کردم. و حالا دارم سعی می کنم ازش مراقبت کنم. و به راهی که باید هدایتش کنم. سال سختی بود ولی نتیجه ای که حاصل شد رضایت بخش بوده تا الان. به امید روزهای بهتر برای همه .


خداحافظ دهه بیست.