Monday, August 27, 2012

برف و سرما

همین پریروز بود که سرکار نشسته بودم و دلم تنگ شد. دلم تنگ شده که 5 صبح سخت اما مشتاق از خواب بیدار شم و از خونه به قصد دامنه های البرز خارج شم. برم و برسم به میدان سربند . زیر آسمان سرمه ای که از سیاه به آبی بدل میشود به سمت اوسون حرکت کنم. باران ببارد نم نم، بالاتر که بریم باران تند تر شود به دوراهی اوسون که میرسیم. کم کم زمین سفید شده باشد و باران به برف تبدیل شده باشد. . شالمان را روی دهانمان ببندیم، و هر چند وقت یکبار نفسمان را از زیر شال به بیرون برانیم. هتل اوسون را از دور ببینیم و برسیم. سلامی به اقای پهلوان بگوییم و به سمت همان میز همیشگی که کنار پنجره است برویم. سفارش بدهیم مثل همیشه املت، عدسی، چای داغ. کمی بنشینیم و نظاره کنیم قندیلهای کنار پنجره را. لذت ببریم از دیدن کهنسالان سرحال و ارزو کنیم که تا وقتی به روزگاران کهن رسیدیم مقصدمان اینجا باشد. برویم بالاتر به سمت شیر پلا، حرکت کنیم و در سپیدی برف گم بشیم. لذت ببریم. برای اینکه بالا برویم دستش را دراز کند و من با چشمانی که حالا برف به تندی بارشش را بر آن شروع کرده است به چشمانش نگاه کنم. با عشق و اشتیاق دستم را به دستش داده و رها شویم هر دو در این سپیدی البرز. دلم تنگ شد. و باز برگردیم خسته به خانه و باز روزهای زیباتر.

Sunday, August 12, 2012

عاشقانه آذربایجان

عاشقانه آذربایجان. عکسها و خیالها و اشکها و نتوانستن ها و غصه ها و غم ها لعنت به این دوری از وطن. که هیچ دوستش نمییدارم.

Tuesday, August 7, 2012

و من سی ساله شدم

و من سی ساله شدم. بی چون و چرا. حس جالبی دارم. حس می کنم زندگی رو میشه به سه دوره تقسیم کرد. دوره اول صفر تا سی سالگی. دوره دوم سی سالگی تا 50 یا 60 سالگی و دوره سوم هم بقیه راه. حس خوبی دارم . حس هیجانهای همیشگی و دوست داشتنی ام اومده سراغم. یه کمی توی راه دلم تنگ بود و با صدای بلند و تنها توی ماشین گریه کردم. ولی بیشتر خوشحال بودم. نمیدونم چرا بی خود و بی جهت یا با دلیل. حس می کنم حالا وقتشه که یک سری کار جدید رو شروع کنم. و اینکه این دوره دوره ای هست که قراره مادر شم، دنیا رو بیشتر بگردم. برای حامد همسر بهتری باشم. برای پدر و مادرم فرزند بهتری، برای خواهرم خواهر بهتری. و کلا آدم بهتری باید باشم. سخته ولی باید بشه. قراره که درسم رو ادامه بدم. و باید بتونم. حس خوبی دارم. خوشحالم. فعلا فقط همین

حامد و سی سالگی من.

وقتی به گذشته و به تو فکر می کنم تصاویر مشخصی به یادم می آد، شخصیتی که تو رو با اون ها شناختم: قیافه تخس، صدای پر انرژی، لحن رک و کمی شیطون. شخصیتت طوری بود که من رو به خودش جلب کرد. تو گرچه در ارتباط برقرار کردن خیلی قوی و راحت بودی اما می دونستی چطوری فاصله ات رو با بقیه حفظ کنی و این یکی از نکات مثبتی بود که من در تو شناختم. جسارت و شجاعتت هم برای من تحسین برانگیز بود. از همون اول معلون بود که آدم مستقلی هستی و برای خودت حاشیه و حریم و قلمرو خاصی داری که مخصوص توست. به قول نوید، یکی از معدود خانم هایی بودی که می تونستی خودت تصمیم بگیری و این، دقیقا شروع آشنایی ما بود. کمی بعدتر، وقتی در اصفهان همدیگر رو دیدیم اولین دیدار ما شکل گرفت. گرچه اون دوران من از نظر کاری شرایط خیلی سختی رو پشت سر می گذاشتم. ارتباط ها و تماس های بعدی، هر چه بیشتر ما رو به هم نزدیک کرد و من رو که گرچه به خاطر برنامه مهاجرت از ایران برای ارتباط با خانم ها محتاط شده بودم، آرام آرم به سمتی سوق داد که تصمیم خودم رو گرفتم. تمام این ویژگی های تو، جسارت و شجاعت و خط شکن بودنت که بعد ها در تو شناختم شخصیتی رو برای من تصویر می کرد که ازش نمی تونستم بگذرم. شخصیتی که الان همسر منه. الان که به اون دوران که با هم ارتباط داشتیم و داشتیم آرام آرام همدیگه رو می شناختیم فکر می کنم، به زمان هایی که تلاش می کردم باهات دوست شم، به همه اون تماس های بعد از ارسال خبرنامه، به اس ام اس های کاری و غیر کاری، انگار که دارم به یک تاریخ نگاه می کنم. من کمی قبل تر از اون از خدا یا همون نیروی حاضر در هستی خواسته بودم که حالا دیگه کسی رو به من نزدیک کنه که بتونه همسر خوب آینده من باشه و این تو بودی که دنیا به من معرفی کرد. ما لحظات تلخ و شیرین زیادی رو با هم تجربه کردیم: از بام تهران گرفته تا منیره، تا اوسون، تا نمایشگاه خودرو و پلاستیک، تا میدان فاطمی، تا عوارضی تهران کرج، تا شیراز، تا تخت جمشید، تا نیلوفر های تخت جمشید، تا حافظ و سعدی، تا موزه مادام توسو!، تا فست فود نادر، تا اصفهان، تا جلفا و کلیسای وانگ، تا خوان گستر، تا مهتاب، تا اکباتان، تا فاز ۳ و تمامی لحظه های تلخ و شیرینی که اونجا با هم سپری کردیم ..... زندگی اولش سخت بود خیلی سخت برای هردومون. تا به اخلاق و رفتار های هم عادت کنیم به هر دومون خیلی سخت گذشت. یادته بهت می گفتم ما مثل رو تا چرخ دنده بزرگ از سنگ خارا می مونیم که هنوز دنده هاشون توی هم نیافتاده و برای همین فعلا دنده ها به هم می خورن و جرقه می زنن و سر و صدا می کنن. خوشحالم که خیلی از اون ناراحتی های اولیه دیگه حل شده و دیگه به همدیگه و اخلاق هم وارد شده ایم و دیگه خیلی از مشکلات بینمون رو حل کرده ایم. خب ما هر دومون حرف حرف خودمون بود و با وجود نقاط شباهت زیاد، تفاوت های بسیاری هم داشتیم و داریم. و بعد هم مهاجرت و خوبی و بدی های اون. عزیزم می دونم که تو اینجا به دلایل مختلف سختی ها و تلخی های زیادی رو تجربه کرده ای و یا داری می کنی اما باور دارم که اگه قوی باشی که هستی مثل همون خاطره هایی که من از سختی های بسیار اوایل زندگیمون تنها در گوشه ای از یادم مونده، روزی تمام اینها به خاطرات تلخ گذشته ای برای موفقیت های آینده تبدیل می شه که تنها یادشون می کنیم و بهشون می خندیم. * * * * و تو امروز وارد دهه سی سالگی خودت می شی. دهه ای که برای خیلی از خانم ها به منزله یک نقطه عطفه. گذر از مرز جوانی به پختگی. سنی که شاید معنی مشابهی چون چهل سالگی برای مردان داشته باشه. و من در این زمان برای تو تنها شادی و آرامش روح رو آرزو می کنم که امیدوارم هر چه زودتر بهش برسی و گرمای وجودت همچون همیشه گرمابخش جمع خانوادگیمون باشه که ممکنه به زودی اعضای جدیدی رو به عضویت بپذیره. دوستت دارم حامد ۱۶ مرداد ۱۳۹۱ شمسی