Sunday, February 26, 2012

سفر و دغدغه های من

بعد از گذراندن دوران طولانی و تحمل روزهای سخت و خوشحالی از روزهای شیرین همین دوران سخت، دلت رو کلی صابون می زنی که قراره بری ایران و کلی خوشحال بشی و عروسی بری و همه رو ببینی و روحت رو تازه کنی و دوباره برگردی اینجا از اول.
بعد همین وسط یهو می زنه و پاسپورت آقای همسر گم میشه. با هزار شرایط ناجو که اصلا قابل پیگیری نیست.
پاسپورت ارسال شده سفارت و ازش خبری نیست. و اینجا ست که ادم دلش میخواد فریاد بزنه بابا خب من هم دلم یک شادی بی دغدغه می خواد. اما انگار همه چیز دست به دست هم میده که نه بابا شما همش باید بد بیاری. همش باید یک جوری بشه که اونجوری نباشه که به شما خوش بگذره.
به امید اینکه بشه پیداش کرد. به امید اینکه اقای همسر با ما بیاد. دلم بدون اون همش اینجا می مونه، گیر می کنه. دلم باهام نمیاد. و من بدون دلم نمیتونم خوشحال باشم. اصلا دلم بیشتر از من دلش می خواد که بره ایران.

دلم هم تنگ شده هم تنگ نشده.

دلم برای صدای کلاغهای تهران تنگ شده.
دلم برای زمین پر از برگهای زرد و نارنجی و نم بارونی که هوای آلوده تهران رو پشت سر گذاشته و خودش رو به هر زحمتی به زمین رسونده تنگ شده.
دلم برای صبح زود تهران و هوای تاریک و روشن و صدای اتوبوسهای بین شهری که تازه دارن میرن سمت ترمینال که مسافرهاشون رو پیاده کنند تنگ شده.
دلم برای ایستادن کنار خیابان و داد زدن مستقیم تنگ شده.
دلم برای اعصاب خرد و اخم های هر روزه و نگاههای خالی از لبخند تنگ نشده. این رو مطمئنم ولی نگاههای آرام و پر لبخند ادمهای این مرز و بوم جاشون رو برام پر نکرده.
دلم برای سوار شدن به مترو تنگ نشده.
دلم برای صدای جاروی رفتگر پیر محله مون تنگ شده. ولی دلم میخواست اون هم می تونست مثل رفتگر اینور دنیا از حداقل امکانات زندگی برخوردار بود.
دلم برای پوشیدن مانتو و روسری تنگ شده.
دلم برای دور همیهای دوستانه تنگ شده.
دلم برای هر هفته رفتن خونه مامان و بابا و مامان و بابای همسر تنگ شده.
دلم برای رفتن خونه خاله و آواز و رقص و خنده اونجا تنگ شده.
دلم برای مسافرتهای هر چند کوتاه و هرچند شمالهای تکراری و هر از گاهی سفر جدید و برنامه ریزی شده تنگ شده.
دلم برای تا صبح بیدار بودن کنار خواهر و از در و دیوار حرف زدن و حرف شنیدن تنگ شده.
دلم برای گپ زدن با مادر بزرگ تنگ شده.
دلم برای ترافیک تهران تنگ نشده.
دلم برای اتوبوس سوار شدن در تهران تنگ نشده.
دلم برای رانندگی در تهران تنگ شده.
دلم برای دردل شنیدن دوستهام تنگ شده.
دلم برای درد دل کردن با دوستام تنگ شده.
دلم برای خیلی چیزها تنگ شده و دلم برای یک چیزهای کمی تنگ نشده.
ایران عزیزم چقدر هنوز کفه ترازوت سنگینه. نمیدونم تا به کی این جا نمیخواد در رقابت با تو پیروز بشه. و اما من همچنان نا عادلانه باید بهش فرصت بدم.

من و یاری که تنهام گذاشته بود اما دوباره اومد.

و باز اومد سراغم. فکر می کردم رهام کرده و این روزها می تونم خوب و خوشحال وشاد زندگی کنم.
اما باز هم سر و کله اش پیدا شده و این بار خیلی شدید تر از بار قبل.
دلم نمیخواد با قرص و دارو به جنگش برم.
این بار شاید اصلا نخوام به جنگش برم. شاید بخوام رهاش کنم. شاید خودش از من بدش اومد و رفت.
شاید از کارم استعفا دادم و سفر ایرانم رو طولانی تر کردم. بعضی وقتها شاید لازمه که یک تغییر اساسی بدم.
کارم رو دوست ندارم. نه خودش رو نه محیطش رو و این چقدر بده.
چه رئیس نا مناسبی دارم. تصمیم دارم بد و خوب نذارم روی ادمها وگرنه حتما می گفتم که خیلی خیلی بده.
و کلا اینکه روزها داره سخت و سخت تر میشه و این وسط من بیشتر از خودم نگران آقای همسر و نگران زندگی قشنگمون هستم. شاید توقفی دادم توش و شاید تحمل کردم یک دوری طولانی مدت رو البته همراه با اینکه درآمد خودم رو هم از زندگی حذف کنم. می دونم سخت میشه هم دوری از هم. هم اینکه در آمد کمتر.

کاش یکی به من بگه جهنم در آمد مهم خودتی و خودش. همین.

Sunday, February 19, 2012

ضد و نقیض

چقدر این روزها من ضد و نقیضم.
چقدر نوشتم امروز ،فردا، این هفته ، این ماه باید این کار رو بکنم اما نکردم.
چقدر به خیال خودم مصمم به انجام کاری شدم و چه زود فراموشش کردم.
این منم؟ نه این من نیستم. دختری با اراده بودم . امروز دختری بی اراده.
باید درستش کنم باید بهتر از قبل بشی حتی.
و باز می دانم ماه دیگر که به این نوشته می نگرم . تکرار می کنم که من چقدر ضد و نقیض شده ام.

من

در من منی وجود دارد که پیوسته بین من امروز و من دیروزم در حال برقراری تعادل هست و من به دنبال منی هستم که نه من امروز است و نه من دیروز