وقتی مهاجرت کردم و مواجه شدم با زمانهای خالی و بی برنامه زیاد ،تصمیم گرفتم شروع کنم خاطراتم رو نوشتن ،بعضیهاش رو نوشتم و بعضیهاش رو هم می خوام بنویسم، خاطرات رو شماره گذاری می کنم ،ولی این به معنی تقدم و تأخر خاطرات نیست ،فقط شماره می نویسم که بدونم همشون خاطره هستند و مربوط به گذشته خودم
مثل همیشه، شب عاشورا بود و ما همه خونه خانم بزرگ، جمع می شدیم که غذای نذری بپزیم ،یعنی بپزند و ما بازی کنیم و دور دیگ بایستیم و با التماس ملاقه رو بگیریم و یه همی بزنیم و زیر لب برای همه اونایی که می شناسیم و می دونیم دوست دارند دعاشون کنیم دعا کنیم.
از وقتی یادمه، هر سال می رفتیم و با دختر عمه ها و دخترای فامیل دورتر که سالی یک بار و اونم شب عاشورا، همدیگر رو می دیدیم، بازی کنیم و حرف های دوستای قدیمی خانم بزرگ رو بشنویم. یادم نمی ره یه خانمی بود که بهش می گفتن خانم ایرانی، معلم مکتب بود و هر وقت می دیدیش یه قرآن در قطع A3 جلوش بود و داشت با یه نجوایی می خوندش. هر وقت ازش در مورد فلک کردن بچه ها تو مکتب می پرسیدم طفره می رفت. خانم ایرانی الان دیگه سالهاست که نیست، یادم میاد بر اثر کهولت سن فوت کرد.
یه خانم دیگه بود به اسم ربابه خانم، که در نوع خودش آدم جالبی بود، همیشه می گفت من نذر دارم چایی بدم و کسی حق نداره وارد آشپزخونه بشه و بعضی از ما دنبال غفلت ربابه خانم بودیم که بریم و یه شیطنتی تو آشپزخونه بکنیم. ربابه خانم رو چند سال پیش چند تا دزد توی خونش کشتن، چقدر دلم سوخت.
یه خانم دیگه بود که بهش می گفتیم خاله فخری، ولی خیلی نسبت دوری باهامون داشت، عاشق این بود که ما بچه های از همه جا بی خبر رو گیر بیاره و برامون از جن و بختک بگه اونم تو خونه قدیمی خانم بزرگ. می گفت اگر یه جن رو دیدی و تونستی بهش یه سنجاق قفلی ببندی، غلامت می شه، خودش هم همیشه یه سنجاق قفلی به لباسش وصل بود، می گفت برای اینه که اگه جن دیدم بگیرمش، ولی ما به شوخی می گفتیم خودش جن که غلام شده. خاله فخری هنوز زنده است.
یه خانم خیلی خوشگلی بود که بازم نمی دونم چرا ولی ما باید بهشون می گفتیم زن دایی، زن دایی استاد تعریف کردن چیستان بود، همیشه برامون چیستان طرح می کرد و من عاشق این بودم که همیشه اولین نفر به جواب برسم که همیشه پیروز نبودم. زن دایی هم فوت کرد.
ما خودمون هم چند نفری بودیم با منش و اخلاق متفاوت، من بودم و خواهرم، آزاده، عاطفه ، فاطمه، انسیه، ما بودیم که هم سن و سال بودیم، راحله و لیلا و مریم هم از ما بزرگتر بودند، ریحانه هم بود که از همه کوچکتر بود و خیلی دوست داشتنی.
آزاده، نقاشی می کشید، یادم نمیاد کاریکاتور کسی رو از قلم انداخته باشه، همه آدمهایی که به اون خونه رفت و آمد می کردند از زیر قلم آزاده جان گذشته بودند، آزاده یکی از دوستای خوب من الان.
فاطمه هم، یکی یک دونه عمه بزرگه بود و معمولا طفلکی رو اول از همه دعوا می کردند وقتی شلوغ می کردیم.
من و مرضیه هم که نتیجه های خانم بزرگ بودیم و معمولا خیلی مورد غضب واقع نمی شدیم
ما همه یه اتاق غرق می کردیم و برای اینکه تا صبح بخندیم، کسی رو تو اتاق راه نمی دادیم. ولی بدترین موقعش این بود که ساعت 5 صبح خانم بزرگ با صدای بلند همه رو برای نماز بیدار می کرد، وای باید نماز می خوندیم، بعضیهامون عادت داشتند به نماز صبح، ولی من یکی که نداشتم. ولی دیگه باید پا می شدی و نماز می خوندی و اگر نمی خوندی، تا آخر وقت هر کی می خواست یه نصیحتی بهت بکنه مگر اینکه عذر شرعی داشتی. خدا به خیر می کرد. تا بری نماز بخونی و برگردی تو رختخوابت می دیدی مامانت و عمه هات از ترس اینکه بچه هاشون دوباره نخوابند و خانم بزرگ دعواشون نکنه، رختخوابت رو جمع کرده بودند و داشتن اتاق رو جارو می کردند.
یادش به خیر، صبحها صف دستشویی و مسواک، چه صف طویلی بود، همه غذاها آماده شده بود و شله زرد و حلوا و آجیل مشکل گشا و همه این حرفها هم. ما هم اکثر اوقاتمون به تفریح و استفاده از ساعات با هم بودن گذشته بود.
حدودای 7.5 - 8 صبح بود که سفره صبحانه انداخته می شد توی حیاط و صبحانه مفصل که ما دخترا جمعش می کردیم و استکانها رو یا به قول خانم بزرگ استکامها رو می شستیم.
خانم بزرگ، مادر بزرگ پدر من بود، خدا رحمتش کنه، همیشه می گفت سی ساله که من این مراسم رو دارم حالا این سی سال چقدر دقیق بود رو نمی دونم. سید بود و همیشه لباس سبز تنش می کرد به غیر از محرم که لباس رویی حتما مشکی بود. یادش به خیر وقتی می رفت حمام و لباسهاش رو روی بند پهن می کرد، یه عالمه بود، ما همیشه تعجب می کردیم که چرا خانم بزرگ این همه لباس رو هم می پوشه زمستون و تابستون فرقی نمی کرد. دلم براش تنگ شده، الان تقریبا 8 ساله که ازش بی بهره ایم، 2 ساله که فوت کرده و 6 سال بود که دیگه مارو نمی شناخت و تو روزهای قدیمش موقعی که بابای من بچه بود زندگی می کرد.
خلاصه، مراسم شروع می شد و یه خانمی که اسمش احترام خانم بود می اومد و یه سری چیزها می گفت که خداییش جا داره بگم خدا رحمتش کنه و از سر تقصیراتش بگذره. قبل و بعد سخنرانی مبسوط هم، دعاهایی مرسوم خونده می شد.
حالا دوباره نوبت ما می شد که خودی نشون بدیم و عرض اندام کنیم ، آزاده همیشه دعای عهد رو می خوند، منم بعضی وقتها یه نمه زیارت عاشورا می خوندم و بعضی وقتها هم یه کم از دعای توسل، یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله.
یه کم کوچکتر که بودیم می رفتیم، دسته های عزاداری رو می دیدیم. ولی سال های آخر دیگه، فقط مرضیه و عاطفه و ریحانه می رفتند.
یادش به خیر همه خوراکی هامون از مغازه آقای صفایی خدابیامرز تهیه می شد، آلوچه و پفک و بستنی.
خلاصه مراسم برگزار می شدو نهار میدادیم و بعد از ظهر هم مرد ها و پسرها از سینه زنی می اومدند و بعضی وقتها مراسم شام غریبان رو با هم شمع روشن می کردیم.
و همه می رفتیم خونه هامون و دیگه ما نوه ها و نتیجه ها ،انسیه و لیلا و دورترها رو تا سال دیگه نمی دیدیم.
و امروز دیگه از اون روزها خبری نیست ، بعضیهامون که بزرگ شدیم و خدامون هم عوض شد و دیگه زیارت عاشورا و توسل و دعای عهد برامون بی معنی و بعضیهامون هم با همون اعتقاد بزرگ شدند، ولی اصل ماجرا اون دور هم بودنهاست که عین همون 8 سال خانم بزرگ دیگه ازش خبری نیست و گرچه که عمه ها سعی در ادامه داشتند ولی نشد ، خانم بزرگ تصمیم داشت بره و اون 30 سالی که معلوم نبود از کی شروع شده بود دیگه داشت تموم می شد و تموم شد.
No comments:
Post a Comment