Tuesday, March 13, 2012

چهارشنبه سوری

امشب همه زردیهایم رو می خواهم بدهم و سرخی بستانم

Friday, March 9, 2012

خیال شاید یک روز واقعی

یکی از دوستان مادر همسر هست که یک خونه کوچک و جمع و جوری با یک حیاط خیلی کوجک نزدیک رودخانه داره که برای آخر هفته ها و وقتهای دلتنگی خریده. یک بار هم ما به اتفاق رفتیم پیششون.
اینها رو گفتم که بگم خیلی دلم میخواد با اولین پولی که میشه یک جایی در همین حد ( می دونم که حالا حالاها بهتر و بزرگترش رو نمیتونیم بخریم) در ایران اطراف کرج یک جایی که رودخونه داشته باشه یا یک جایی که دار و درخت زیاد باشه بخریم دکورش کنیم بهش برسیم. بذاریم برای اینکه پدر ها و مادرهامون آخر هفته هاشون رو یا تنها یا با دوستان و کسانی که دوستشون دارند توی این خونه کوجک پر کنند. شاید اینطوری نبودن ما کمتر حس بشه. شاید اینطوری یک جورایی بودنمون حس بشه.

امروز انقدر دلم برای این کار پر می کشید که توی دفترم نقشه یک خونه ای مشابه همون که پاراگراف اول گفتم کشیدم دو تا اتاقش رو یکی کردم دور تا دورش رو صندلی چوبی زدم توی همشون رختخواب چیدم. یک میز گرد گذاشتم که دلم می خواست وسطش رو هم مخمل بذارم.
دو تا مبل تختخوابشو گذاشتم. آشپزخونه رو کلی خوشگل کردم. همه پنجره هاش رو عوض کردم.
حمام و دستشویی اش رو هم کلا عوض کردم. زیر زمینش رو هم که پر از خاک بود خالی کردم یک حوض آبی گذاشتم وسطش دو تا تخت قدیمی هم کنارش و سماور و قلیان.

توی این همه رویا و دنیای الکی، دلم راستکی از این تصور و خیال شاد شد. دلم خواست که زودی بتونم دل اونهایی رو که دوست دارم شاد کنم.
گرچه اونها بی توقعنداز ما.

Monday, March 5, 2012

MRI

خیلی وقته که می خوام اینو بنویسم. ولی هر بار به یک دلیلی نشده الان هم حتی مطمئن نیستم تمومش کنم.
چند ماه پیش که برای مطمئن شدن از محل جراحی عصب دستم رفتم برای عکسهای رادیولوژی و ام آر آی. مجبور شدم دو روز پشت سر هم این کار رو انجام بدم.
هر بار هم 20 دقیقه تا 40 دقیقه قرار بود طول بکشه.
روز اول تلاش کردم تی ام کنم. تمرکزم رو گذاشتم روی روبیدن چاکراها و کم و بیش موفق بودم ولی به محض اینکه تمام شد واقعا دلم میخواست بلند شم و دیگه این صدایی رو که هر چقدر تلاش کردم با یک تم موسیقی همراهش کنم و به شکل ملودی بهش گوش بدم رو نشنوم.
روز بعد اما تی ام نتونستم بکنم . من کلا آدم تی ام کردن نیستم این تمرکز رو یا بلد نیستم یا شاید اصلا برای من نسخه خوبی نیست. گفته بودند این بار بیشتر از دیروز طول می کشه و چون باید دستت زیر سرت باشه نمیتونیم بهت گوشی بدیم تا صدا رو کمتر بشنوی. و من بودم که باید یک فکری به حال خودم می کردم. شروع کردم از 7 سالگی اومدم جلو . تمام خاطرات پر رنگ روزهای دبستان رو مرور کردم و حتی بعضی خاطرات کم رنگ هم اومد جلوی چشمم. به دوران راهنمایی رسیدم یاد تمام خاطرات کردم و روزها رو مرور کردم . به دبیرستان رسیدم و همراه با همه روزها زندگی کردم. کم کم دبیرستان هم تموم شد وبه پیش دانشگاهی رسیدم که در اتاق باز شد و اعلام کردند که اماده باشید الان باید بیاریمتون بیرون و دلم میخواست بگم یک کم صبر کن پیش دانشگاهی هم تموم بشه. :)

سرخوش

و من این روزها سر خوش از بوی نسیمی هستم که مشامم را نوازش می دهد و من سرخوشم از بوی اغوش مادر که انتظار مرا می کشد