Sunday, June 17, 2012

گریه

از وقتی رفته بودم سفر ایران و برگشته بودم حالم خیلی بهتر بود. و البته هنوز هم خیلی بهتر هست. ولی امشب نمیدونم چرا ولی یهو دلم باز شد و گریه کرد. دلم گفت باز هم که جقدر دوست داشتم که ایران بود و چقدر دلش می خواد یک قدمی برداره، برای ارتقا در کشورش برای بهبود. امشب اشکم در اومد و فکر کنم حامد هم کلی تعجب کرد از این اشک من، فکر کنم انتظارش رو نداشت. ولی اشکها بی اختیار من اومدند و بعض بی اختیار من ترکید. من کی می تونم برای ایران کاری بکنم. کی؟

Wednesday, June 13, 2012

وضو

امروز توی نهار خوری شرکت با لیوان قهوه ام خوردم زمین دست راستم کلا کثیف شد هم قهوه ریخت روش هم به زمین مالیده شد و البته که کمر و پام هم کبود شد. تا زمین رو تمیز کنم، یه کم طول کشید. بعد رفتم که دستم رو بشورم. دستم از مچ تا ارنج باید شسته می شد. دست چپم رو پر از آب کردم و ریختم روی آرنج دست راست. صدای اب، زلالی آب ، ریختن اب روی آرنج، حس غریب و کهنه ای بهم داد که دوستش داشتم، شاید دلم برای وضو گرفتن تنگ شده بود. شاید. ولی حس خوبی بهم داد حسی که من رو یاد کودکی و انداخت.

Tuesday, June 12, 2012

میدان نقش جهان

خبری خواندم پیرامون احتمال حذف میدان نقش جهان، از فهرست میراث فرهنگی جهان. دلم گرفت، دلم رفت به میدان نقش جهان و چقدر تنگ شد. دلم برای استخر میانی و فواره های زیبایش که پر هستند از خاطرات کودکی. دلم برای حجره های مینا کاری، دلم برای رنگهای آبی مینا، دلم برای تماشای طولانی مدت دستان زیبای استاد کار مینا. دلم برای دستان رنگی استاد قلم کار دلم برای چشمان کم سو شده استاد خاتم کار تنگ است. دلم هوای دالان مسگرها را کرده با آن صدای بلند اما دلچسب. صدایی که مرا با خود به عمق هر تراش می برد تا جایی که صدای سیمرغ داخلی سینی مسی را می شنیدم و طعم شراب جامهای تراش شده را می چشیدم. دلم رفت به کناره میدان به نقره سرای حاجی اهتمام. چه خوش تراشه های دستان پرتوانش را روی میز خانه تماشا می کنم. دلم رفت به عالی قاپو، خواهرم گوشه ای نجوا کرد و من گوشه دیگر پاسخش دادم. پلکان خاطره انگیز را بالا رفتم ، بالکنش، حوضچه آب بندی شده اولینش، نمای گبند مسجد میدان را دیدم، شاید صدای اذان را هم شنیدم ، آری شنیدم. اتاق موسیقی اش، نقشهای زیبای موروثی که دیگر هیچ مرمت کاری هنر مرمتش را به ارث نبرده است. باز به میدان آمدم، میان حجره ها قدم زدم، گز خریدم و پولکی، دویدم. دویدم و چرخیدم و به آسمان نگریستم، نوای زیبای اواز از مسجد شیخ لطف اله گوشم را نوازش داد ، چه نوایی و چه بنایی. دلم تنگ شد ، کاش هنوز کودکی بودم بی دغدغه امروز، من جوانی هستم با دغدغه امروز، و برای هر آنچه که می توانم فریاد بر می آورم ، مبارزه می کنم، می نویسم. شاید روزگاری ما هم پیروز شویم.