Sunday, December 9, 2012

تناقض و یا تفاهم

شرکت ما هم مثل بیشتر جاها پارتیشن بندی شده، در پارتیشن ما چهار نفر هستیم، یکی سام که اهل روسیه است و بیست و چند سال پیش به خاطر مذهبش کشورش رو ترک کرده و همیشه به غیر از محیط کار کیپا روی سرش می ذاره و ریشهاش رو هم با تیغ نمیتراشه، نفر دیگه، اسمش بابو هست اهل هند و مذهب هم هندو. هر روز صبح که میاد سر کار بین ابروهاش یک خال سفید نقش بسته که نشون میده اون روز صبح رو عبادت کرده و بعد اومده سر کار. و البته که گوشت هم در وعده های غذاییش وجود نداره، نفر دیگه اندرو هست اهل ایتالیا که البته در استرالیا به دنیا اومده، مسیحی هست و با اینکه مذهبی نیست ولی هفته پیش دوقلوهای چهار ماهه رو برد برای غسل تعمید و اما من...

Wednesday, November 14, 2012

یاد آوری

بعضی وقتها توی زندگیت یک چیزهایی داری که یادت میره و هستند آدمهایی که بهت یاد آوری می کنند زیباییهای زندگیت رو و خوشبختیهات رو. چند روز پیش آخر هفته، صبحانه خیلی خوبی اقای همسر آماده کرد و عکسش رو برای سهیم شدن دوستان در لحظه دوست داشتنی زندگی در فیس بوک به اشتراک گذاشتم، کامنتهای زیاد و جالبی دریافت کردم. ولی یکیش این بود که معلومه که همسرت حسابی عاشقته. فکر کردم بهش اینکه بعضی وقتها یادم میره که چقدر همدیگر رو دوست داریم و چقدر این یاد آوری به جا بود چقدر زندگیمون رو دوست دارم چقدر برای بهبودش همیشه تلاش کردیم هر دومون. چقدر خوب و ممنونم از ناهید جان عزیز که به من یاد آوری کرد این عشق رو.

Sunday, October 21, 2012

توصیه

یکی از دوستام از آشفتگی تصمیمش نوشته بود برای مهاجرت. فکر نمیکردم هیچ وقت بشینم و این حرفها رو برای کسی بزنم. اما مثل اینکه واقعا دو سال که بگذره آرامش هم با تو آشتی می کنه. اولش خیلی سخته. خیلی اشفته ات می کنه ولی باید قبل از اومدن بنویسی. یعنی حتما بنویسی. 1 - 2 -3 - ... اینها همه دلایلی هستند که من به خاطرشون دارم میرم و هر روز بهشون سر بزنی. هر وقت دلت گرفت هر وقت گفتی عجب غلطی کردم هر وقت دلت خواست همین الان لباسهات رو بذاری توی چمدون و کلید خونه رو به دست صاحبخونه بسپاری و آزاد و رها سوار شی بر هواپیمای خیالت و برگردی به شعر آرزوهات که البته بدتر از همه دیگه آرزوهات هم رنگ خاکستری شهر رو به خودشون گرفتند. و من در این زمینه میگم اگه نیومده بودم زیر اون خاکستری هنوز آرزوهام رو آبی می دیدم. اما وقتی آبی رو می بینی خاکستری معنای بیشتری پیدا میکنه. و صد البته خیلی کمرنگ بنویسی که چه چیزهایی قراره بده دست بیارم. کمرنگ بنویسی برای اینکه حداقل دو سال اول سراغشون نری. چون دستیابی بهشون دو سال اول خیلی بعیده. ولی بعدش کم کم شروع میشه یافتن و به دست آوردن. و البته هیچ وقت تموم نمیشه سوار شدن بر اون هواپیمای خیال. و باز هم خواهش می کنم هر وقت که برای اولین بار خواستی بیای بیرون یک بلیط رفت و برگشت بخری و حتما هم با خودت عهد کنی دمب دقیقه نمیگیرمش دستم بیام. می ذارم 11 ماه دیگه برمی گردم. قبل از یکسال اومدن تحمل کشور دوم رو برات آسونتر می کنی. البته همه اینها توصیه است و شاید نسخه ای که برای هر کسی کار نکنه ولی بهشون فکر کن. زیاد فکر کن. و بیا. وقتی که میری از اونجا بیرون انگاری دنیای بزرگتری رو می بینی. وقتی میری سرکار و حداقل از 10 ملیت دیگه همکار داری بهت یاد آوری می کنی اونجایی که به دنیا اومدی پر از عشقه و اینجا پر از یادگیری. میشه عشق رو داشت و یادگیری رو هم رها نکرد. البته که اونجایی که پر از عشقه هم میشه یاد گرفت ولی دهه سی شروع شده حالا یادگیری یه کم جهانی بشه بد نیست. باز اینها همه حرف منه. حرف منی که دلم میخواد یک روزی بعد از اینکه یاد گرفتم اون قدری که سیر شدم. سوار اون هواپیما بشم و برم به سمت همون ارزوهای آبی خودم حتی اگر تا اون روز دیگه خاکستری هم نباشند سیاه شده باشند.

عکس

کلا دوست دارم احساسات شیرینم رو با دوستانم در میون بگذارم. البته درسته که در میون دوستانی که دارم همشون در دسته کسانی نیستند که در حالتی غیر از فیس بوک میشستیم و عکسهای هم رو میدیدم. اما شاید هم یک توفیق اجباری باشد. حالا الان نمیدونم توی این اوضاع اقتصادی ایرن کار درستی هست عکس گذاشتن از سفر به سواحل اقیانوس منجمد جنوبی و یا سفر و بازی کردن با کانگوروها؟ میدونم که خیلیها دوست دارند عکسهامون رو ببینید و از کامنتهاشون می فهمم که خوشحال میشن ولی هنوز میگم کار درستیه یا نه؟ دلم میگه بله ولی اون عقل یک چیز دیگه میگه ولی من مثل بیشتر وقتها با اون دل بیشتر کنار میام. چند وقت پیش اما یک کامنت داشتم از یکی از دوستام که بهم گفته بود عکسهات رو که می بینم دلم تازه میشه و لذت می برم. باز هم عکس بذار. می گم کاش تمام دوستان فیس بوکی من واقعا به همین اندازه بهم نزدیک بودند (البته کامنت گذارنده دوست خیلی نزدیکم نیست ولی حس کردم که روحش خیلی بهم نزدیکه) و از دیدن عکسها فقط حس خوب بکنند به جای هر گونه مقایسه. امیدوارم دل کسی رو نشکونده باشم.

سفر

سفر روحم رو صیقل میده. هر نوعش برام دلنشینه. هر جا که باشه و هر کار تازه ای که باشه. آرزو می کنم این سفر رفتنها همیشه در زندگیمون ادامه داشته باشه. و بتونیم روحمون رو صیقل بکشیم و به زندگی برگردیم.

Wednesday, October 17, 2012

نامه

حامد رفت ایران برای سفر کاری، بماند که همکارش یعنی رییسش که باهاش بوده چقدر دیدش نسبت به ایران بهتر شده و چقدر دوست داره که با زن و فرزند بره و شهرهای بیشتری رو بگرده. از خانواده خواستم که برام نامه بنویسند، یک جورایی دلم میخواست صدای نفسشون رو توی پاکت نامه حس کنم. بوی دستهای آدمها توی ایمیلشون پخش نمیشه.اثر چایی که اون ساعت دستشون بوده رو نمیتونی روی نامه ببینی. همه هم برای اینکه دل من نشکنند خواسته بودند که همکاری کنند. از همه فقط ۲ خطی دریافت کردم که بوی دستهاشون رو میداد ولی فقط برای نشکووندن دل من من بود. انگار همه حتا پدر و مادرم هم این روزها با اینترنت راحت ترن و البته که خواهرم تنها کسی بود که منو فهمیده بود. حتا نامش رو گذاشته بود توی یک پاکت و چسب زده بود. انگاری چسبش رو هم با زبون زده بود. ممنونم از همه اما از خواهرکم خیلی بیشتر.

Monday, September 17, 2012

برق

امشب که اومدیم خونه. درمون قفل شده بود. یعنی اون قفلی که معمولا قفلش نمیکنیم قفل بود. و ما نمیدونستیم که کلیدش کدومه. با چراغ موبایل همسر به دنبالش گشتیم و در رو باز کردیم. این نور کوچک موبایل به دلم نشسته بود. انگاری دلم نمیخواست چراغ رو روشن کنیم. گفتم و همسر هم با کمی ناز قبول کرد. شمع رو روشن کردم و نشستیم برای دقایقی. این برق نداشتن انگار نعمتی بود . ارامشی داشت. یعنی این برقه که ارامش آدم رو میگره :) معلومه که نه ولی به نظرم گاهی دوری از این چیزها ارامش رو انگاری بر می گردونه حتی شده برای لحظاتی. دلم خواست که از این به بعد زیاد ادای برق رفتن در بیارم.

مامان بتول

مادر همسر اومدن و مدتی مهمان ما هستند. خوب و دوست داشتنی. خوش برخورد و مهربون و همراه و پایه برنامه های طبیعت گردی. داره بهمون خوش می گذره. یک هفته میریم و باطوطیها سرگرم میشیم و البته جنگل. هفته دیگه هم با دشت لاله خودمون رو خوشحال می کنیم و البته جنگل. قرار هم شده یعنی خودشون خواستند ما سپردیم به خودشون که هر طور راحت هستند باشند. یک هفته خونه ما باشند و یک هفته منزل برادر همسر و خانمشون. امروز صبح اولین صبحی بود که بعد از یک هفته وقتی از خواب بیدار شدم مامان خونمون نبود. راستکی حس غریبی بود. واقعنی بگم که از ته دل گفتم خدا رو شکر که خونه بچه ها هستند و هنوز بینمون اقیانوسها فاصله نیست. همچی جاشون توی خونه خالی بود.

Monday, September 10, 2012

دلم یک آرامش طولانی میخواد، آرامشی که کمتر چیزی بتونه بر همش بزنه. نگاه توی این عکس رو دوست دارم. دلم میخواست میتونستم همیشه اینطوری ارامش داشته باشم.

Saturday, September 8, 2012

تنهایی

وقتی حالت خرابه. خرابه دیگه. چقدر بده که دلت نخواد یک جایی زندگی کنی ولی یک چیزهایی باشند که تو رو نگهت دارند. می ترسم بشم 60 ساله و باز هم بگم من دوست ندارم اینجا زندگی کنم. اینجوری که باشی، غم داری همیشه توی چشمات انگار یک جورایی شادی رو ازت می گیره. هیچ چیزی هر چقدر هم عمیق شادت کنه چشمات رو خوشحال نمیکنه. حالت همیشه خرابه. همیشه اشکت نا خود آگاه صورتت رو خیس می کنه. خب طبیعی هم هست که کسی دلش نمیخواد لحظاتش رو با یک آدم این شکلی بگذرونه. دارم تنها میشم تنهاتر از همیشه. بد شدم. دلم نمیخواد کسی رو ناراحت کنم. دلم میخواست این روزها خیلی شاد باشم. ولی انگار هیچ چیزی نمیتونه اونقدر خوشحالم کنه که چشمام از این غم طولانی دل بکنند. دوست دارم مادر بشم، ولی این حال و این اوضاع روحم، نباید کودکی رو درگیر خودش بکنه. از طرفی هم میدونم که برگشتنم هم کاری رو از پیش نمیبره. برگشتنم درمان نیست. بعضی وقتها میگم اصلا بی خیال، کسی که تو به خاطرش مهاجرت کردی تو رو تا ابد اینطوری تحمل نمیکنه. چرا داری خودت رو این قدر آزار می دی. ولی این فکری که برگشتنم هم درمانم نمیکنه باعث میشه بگم تحمل می کنم. و البته اون عشقی که به خاطرش اومدم. اونی که هنوز دوسش دارم. می دونم آدمهایی که من رو میشناسند با خوندن این متن ،خیلی راحت قضاوتم میکنند، که این دختره خوشی زده زیر دلش، نمی فهمه، ناشکری می کنه. و هزار تا ازا ین حرفها. حس می کنم خیلی تنها هستم. هیچ کسی نیست که لحظه ای هم بتونه خودش رو جای من بگذاره. و لحظه ای با من همدردی کنه. این تنهایی کشنده رو تا کی می تونم تحمل کنم نمیدونم.

Monday, August 27, 2012

برف و سرما

همین پریروز بود که سرکار نشسته بودم و دلم تنگ شد. دلم تنگ شده که 5 صبح سخت اما مشتاق از خواب بیدار شم و از خونه به قصد دامنه های البرز خارج شم. برم و برسم به میدان سربند . زیر آسمان سرمه ای که از سیاه به آبی بدل میشود به سمت اوسون حرکت کنم. باران ببارد نم نم، بالاتر که بریم باران تند تر شود به دوراهی اوسون که میرسیم. کم کم زمین سفید شده باشد و باران به برف تبدیل شده باشد. . شالمان را روی دهانمان ببندیم، و هر چند وقت یکبار نفسمان را از زیر شال به بیرون برانیم. هتل اوسون را از دور ببینیم و برسیم. سلامی به اقای پهلوان بگوییم و به سمت همان میز همیشگی که کنار پنجره است برویم. سفارش بدهیم مثل همیشه املت، عدسی، چای داغ. کمی بنشینیم و نظاره کنیم قندیلهای کنار پنجره را. لذت ببریم از دیدن کهنسالان سرحال و ارزو کنیم که تا وقتی به روزگاران کهن رسیدیم مقصدمان اینجا باشد. برویم بالاتر به سمت شیر پلا، حرکت کنیم و در سپیدی برف گم بشیم. لذت ببریم. برای اینکه بالا برویم دستش را دراز کند و من با چشمانی که حالا برف به تندی بارشش را بر آن شروع کرده است به چشمانش نگاه کنم. با عشق و اشتیاق دستم را به دستش داده و رها شویم هر دو در این سپیدی البرز. دلم تنگ شد. و باز برگردیم خسته به خانه و باز روزهای زیباتر.

Sunday, August 12, 2012

عاشقانه آذربایجان

عاشقانه آذربایجان. عکسها و خیالها و اشکها و نتوانستن ها و غصه ها و غم ها لعنت به این دوری از وطن. که هیچ دوستش نمییدارم.

Tuesday, August 7, 2012

و من سی ساله شدم

و من سی ساله شدم. بی چون و چرا. حس جالبی دارم. حس می کنم زندگی رو میشه به سه دوره تقسیم کرد. دوره اول صفر تا سی سالگی. دوره دوم سی سالگی تا 50 یا 60 سالگی و دوره سوم هم بقیه راه. حس خوبی دارم . حس هیجانهای همیشگی و دوست داشتنی ام اومده سراغم. یه کمی توی راه دلم تنگ بود و با صدای بلند و تنها توی ماشین گریه کردم. ولی بیشتر خوشحال بودم. نمیدونم چرا بی خود و بی جهت یا با دلیل. حس می کنم حالا وقتشه که یک سری کار جدید رو شروع کنم. و اینکه این دوره دوره ای هست که قراره مادر شم، دنیا رو بیشتر بگردم. برای حامد همسر بهتری باشم. برای پدر و مادرم فرزند بهتری، برای خواهرم خواهر بهتری. و کلا آدم بهتری باید باشم. سخته ولی باید بشه. قراره که درسم رو ادامه بدم. و باید بتونم. حس خوبی دارم. خوشحالم. فعلا فقط همین

حامد و سی سالگی من.

وقتی به گذشته و به تو فکر می کنم تصاویر مشخصی به یادم می آد، شخصیتی که تو رو با اون ها شناختم: قیافه تخس، صدای پر انرژی، لحن رک و کمی شیطون. شخصیتت طوری بود که من رو به خودش جلب کرد. تو گرچه در ارتباط برقرار کردن خیلی قوی و راحت بودی اما می دونستی چطوری فاصله ات رو با بقیه حفظ کنی و این یکی از نکات مثبتی بود که من در تو شناختم. جسارت و شجاعتت هم برای من تحسین برانگیز بود. از همون اول معلون بود که آدم مستقلی هستی و برای خودت حاشیه و حریم و قلمرو خاصی داری که مخصوص توست. به قول نوید، یکی از معدود خانم هایی بودی که می تونستی خودت تصمیم بگیری و این، دقیقا شروع آشنایی ما بود. کمی بعدتر، وقتی در اصفهان همدیگر رو دیدیم اولین دیدار ما شکل گرفت. گرچه اون دوران من از نظر کاری شرایط خیلی سختی رو پشت سر می گذاشتم. ارتباط ها و تماس های بعدی، هر چه بیشتر ما رو به هم نزدیک کرد و من رو که گرچه به خاطر برنامه مهاجرت از ایران برای ارتباط با خانم ها محتاط شده بودم، آرام آرم به سمتی سوق داد که تصمیم خودم رو گرفتم. تمام این ویژگی های تو، جسارت و شجاعت و خط شکن بودنت که بعد ها در تو شناختم شخصیتی رو برای من تصویر می کرد که ازش نمی تونستم بگذرم. شخصیتی که الان همسر منه. الان که به اون دوران که با هم ارتباط داشتیم و داشتیم آرام آرام همدیگه رو می شناختیم فکر می کنم، به زمان هایی که تلاش می کردم باهات دوست شم، به همه اون تماس های بعد از ارسال خبرنامه، به اس ام اس های کاری و غیر کاری، انگار که دارم به یک تاریخ نگاه می کنم. من کمی قبل تر از اون از خدا یا همون نیروی حاضر در هستی خواسته بودم که حالا دیگه کسی رو به من نزدیک کنه که بتونه همسر خوب آینده من باشه و این تو بودی که دنیا به من معرفی کرد. ما لحظات تلخ و شیرین زیادی رو با هم تجربه کردیم: از بام تهران گرفته تا منیره، تا اوسون، تا نمایشگاه خودرو و پلاستیک، تا میدان فاطمی، تا عوارضی تهران کرج، تا شیراز، تا تخت جمشید، تا نیلوفر های تخت جمشید، تا حافظ و سعدی، تا موزه مادام توسو!، تا فست فود نادر، تا اصفهان، تا جلفا و کلیسای وانگ، تا خوان گستر، تا مهتاب، تا اکباتان، تا فاز ۳ و تمامی لحظه های تلخ و شیرینی که اونجا با هم سپری کردیم ..... زندگی اولش سخت بود خیلی سخت برای هردومون. تا به اخلاق و رفتار های هم عادت کنیم به هر دومون خیلی سخت گذشت. یادته بهت می گفتم ما مثل رو تا چرخ دنده بزرگ از سنگ خارا می مونیم که هنوز دنده هاشون توی هم نیافتاده و برای همین فعلا دنده ها به هم می خورن و جرقه می زنن و سر و صدا می کنن. خوشحالم که خیلی از اون ناراحتی های اولیه دیگه حل شده و دیگه به همدیگه و اخلاق هم وارد شده ایم و دیگه خیلی از مشکلات بینمون رو حل کرده ایم. خب ما هر دومون حرف حرف خودمون بود و با وجود نقاط شباهت زیاد، تفاوت های بسیاری هم داشتیم و داریم. و بعد هم مهاجرت و خوبی و بدی های اون. عزیزم می دونم که تو اینجا به دلایل مختلف سختی ها و تلخی های زیادی رو تجربه کرده ای و یا داری می کنی اما باور دارم که اگه قوی باشی که هستی مثل همون خاطره هایی که من از سختی های بسیار اوایل زندگیمون تنها در گوشه ای از یادم مونده، روزی تمام اینها به خاطرات تلخ گذشته ای برای موفقیت های آینده تبدیل می شه که تنها یادشون می کنیم و بهشون می خندیم. * * * * و تو امروز وارد دهه سی سالگی خودت می شی. دهه ای که برای خیلی از خانم ها به منزله یک نقطه عطفه. گذر از مرز جوانی به پختگی. سنی که شاید معنی مشابهی چون چهل سالگی برای مردان داشته باشه. و من در این زمان برای تو تنها شادی و آرامش روح رو آرزو می کنم که امیدوارم هر چه زودتر بهش برسی و گرمای وجودت همچون همیشه گرمابخش جمع خانوادگیمون باشه که ممکنه به زودی اعضای جدیدی رو به عضویت بپذیره. دوستت دارم حامد ۱۶ مرداد ۱۳۹۱ شمسی

Wednesday, July 18, 2012

آستانه سی سالگی

و من در آستانه سی سالگی بر آنم که آن کنم که تا کنون از انجامش کوتاهی کرده ام.

و من وابسته ام

و من وابسته ام. وابسته ام به تئاتر، به موسیقی، به ادبیات، به سینما، به خطاطی، به تذهیب، به مینیاتور، به قلم کاری، به خاتم کاری، به مینا کاری. به نقش قالی، به نقشهای گلیم و گبه وابسته ام به ستاره های کویر، به تپه ماهورهای کویر، به لاله های گریان کوهرنگ، به غارهای کهن، به قله های مرتفع، به گرمای جنوب، به سبزی شمال، به دریای خزر، به خلیج فارس، به شقایقهای الموت وابسته ام به عالی قاپو، به سی و سه پل، به حافظیه، به تخت جمشید، به نقش رستم، به پاسارگاد، به منار جنبان، به چهل ستون، به باغ شازده، به الی گلی، به آتشکده، به عمارت کلاه فرنگی، به طوس، به حمام فین، به باغ ارم. وابسته ام به همه اینها و با این همه اینجایم. و من نمیدانم از اینجا چه میخواهم.

Sunday, June 17, 2012

گریه

از وقتی رفته بودم سفر ایران و برگشته بودم حالم خیلی بهتر بود. و البته هنوز هم خیلی بهتر هست. ولی امشب نمیدونم چرا ولی یهو دلم باز شد و گریه کرد. دلم گفت باز هم که جقدر دوست داشتم که ایران بود و چقدر دلش می خواد یک قدمی برداره، برای ارتقا در کشورش برای بهبود. امشب اشکم در اومد و فکر کنم حامد هم کلی تعجب کرد از این اشک من، فکر کنم انتظارش رو نداشت. ولی اشکها بی اختیار من اومدند و بعض بی اختیار من ترکید. من کی می تونم برای ایران کاری بکنم. کی؟

Wednesday, June 13, 2012

وضو

امروز توی نهار خوری شرکت با لیوان قهوه ام خوردم زمین دست راستم کلا کثیف شد هم قهوه ریخت روش هم به زمین مالیده شد و البته که کمر و پام هم کبود شد. تا زمین رو تمیز کنم، یه کم طول کشید. بعد رفتم که دستم رو بشورم. دستم از مچ تا ارنج باید شسته می شد. دست چپم رو پر از آب کردم و ریختم روی آرنج دست راست. صدای اب، زلالی آب ، ریختن اب روی آرنج، حس غریب و کهنه ای بهم داد که دوستش داشتم، شاید دلم برای وضو گرفتن تنگ شده بود. شاید. ولی حس خوبی بهم داد حسی که من رو یاد کودکی و انداخت.

Tuesday, June 12, 2012

میدان نقش جهان

خبری خواندم پیرامون احتمال حذف میدان نقش جهان، از فهرست میراث فرهنگی جهان. دلم گرفت، دلم رفت به میدان نقش جهان و چقدر تنگ شد. دلم برای استخر میانی و فواره های زیبایش که پر هستند از خاطرات کودکی. دلم برای حجره های مینا کاری، دلم برای رنگهای آبی مینا، دلم برای تماشای طولانی مدت دستان زیبای استاد کار مینا. دلم برای دستان رنگی استاد قلم کار دلم برای چشمان کم سو شده استاد خاتم کار تنگ است. دلم هوای دالان مسگرها را کرده با آن صدای بلند اما دلچسب. صدایی که مرا با خود به عمق هر تراش می برد تا جایی که صدای سیمرغ داخلی سینی مسی را می شنیدم و طعم شراب جامهای تراش شده را می چشیدم. دلم رفت به کناره میدان به نقره سرای حاجی اهتمام. چه خوش تراشه های دستان پرتوانش را روی میز خانه تماشا می کنم. دلم رفت به عالی قاپو، خواهرم گوشه ای نجوا کرد و من گوشه دیگر پاسخش دادم. پلکان خاطره انگیز را بالا رفتم ، بالکنش، حوضچه آب بندی شده اولینش، نمای گبند مسجد میدان را دیدم، شاید صدای اذان را هم شنیدم ، آری شنیدم. اتاق موسیقی اش، نقشهای زیبای موروثی که دیگر هیچ مرمت کاری هنر مرمتش را به ارث نبرده است. باز به میدان آمدم، میان حجره ها قدم زدم، گز خریدم و پولکی، دویدم. دویدم و چرخیدم و به آسمان نگریستم، نوای زیبای اواز از مسجد شیخ لطف اله گوشم را نوازش داد ، چه نوایی و چه بنایی. دلم تنگ شد ، کاش هنوز کودکی بودم بی دغدغه امروز، من جوانی هستم با دغدغه امروز، و برای هر آنچه که می توانم فریاد بر می آورم ، مبارزه می کنم، می نویسم. شاید روزگاری ما هم پیروز شویم.

Thursday, May 24, 2012

ضرب المثل

وقتی که به یک زبان دیگه شروع می کنی به صحبت کردن، نا خود آگاه توجهت به زبان خودت بیشتر میشه. و از طرفی هم زندگی دو زبانه کلا رنگ و بوی دیگه ای داره. این روزها دیگه وقتی دارم مدتی انگلیسی صحبت می کنم یا در یک جلسه هستم، به این زبان فکر هم می کنم، اما وقتی بر می گردم پشت میزم و کامپیوترم دوباره فکرم به زبان مادری اش بر می گرده. در تمام زمانهایی که دارم انگلیسی فکر می کنم ضرب المثلهای ایرانی همراهم هستند و به این نتیجه رسیدم که چقدر من توی حرف زدنم نیاز به یاد گرفتن ضرب المثلهای انگلیسی دارم. مثلا اون روز داشتیم با همکارم سر یک پروژه حرف می زدیم، که داشت می گفت فلانی فلان کار رو کرده فلان مشکل رو توی قطعه ایجاد کرده حالا که سخت شده زده زیرش. دلم میخواست یک چیزی معادل "هر کی خربزه می خوره پای لرزش می شینه" بگم که خب بلد نبودم. "یا چند روز پیش به رئیسم می خواستم بگم باید برای موفقیت در فلان کار، "طرف رو به مرگ بگیریم که به تب راضی بشه. مثلا توی توضیحات فنی یک قطعه، یک قطعه ای اضافه شده بود بعد هم کم شده بود. یعنی می شد اصلا نباشه، دلم میخواست بگم اینجا" نه خانی آمده "است نه خانی رفته است و کلی چیزهای دیگه

Monday, May 21, 2012

روستا

یک فرش قرمز با تارهای کم و بیش از هم گسیخته، پتوهای با ملحفه سفید تا شده دور تا دور اتاق زیر پشتی های قرمز. سماور گوشه اتاق ،طاقجه های کوتاه و بلند و آینه و شمعدان قدیمی، چراغ لاله های روی طاقچه، درهای چوبی و پردها های پشت دری، همه و همه آدم رو یاد خونه های محلی می اندازه که دلم برای سفر بهشون یک ذره شده. و البته که در نگاهی دیگر ، علاوه بر سادگی، فقر رو هم یاد آوری می کنه به آدم. نوستالژیهای نسل ما همه به خوب و بد آمیخته است

Wednesday, May 16, 2012

شارژر و گوشی

چند وقتی هست که اینجا ننوشتم، دلم بعضی وقتها زیاد دفتر و قلم رو می خواد. یک چیزی بود که داشتم فکر می کردم اشیا هم چقدر باید مواظب هم باشند، اشیا هم باید احترام با هم بودنشون رو حفظ کنند. از وقتی رفتم ایران و گوشیم و با شارژر دیگران شارژ کردم دیگه فکر کنم شارژر خودش باهاش قهر کرده، فکر می کنم حس می کنه گوشی بهش خیانت کرده. می دونی شاید یک بار دوبارش رو بخشیده بود ولی انقدر طولانی رو دوست نداشته. کم کم داشتند آشتی می کردند و کژدار مریض شارژش می کرد که این هفته مهمون داشتیم و شارژر لازم داشت . حالا گوشی ناز کرده برای شارژر. واقعا فکر می کنم دنیای اشیا بعضی وقتها چقدر واقعی می شه.

Monday, April 23, 2012

مکالمات یک طرفه من در اووو

Hamed Ghajarnia is currently offline and will receive your message the next time s/he signs in. (11:12 PM) Nasibe Mousavi: (11:13 PM) بیدارم تا وقتی که از تو خبری بشه حامد. دل نگرانم. با خودم فکر کردم تا فردا صبر می کنم فردا به شرکتتون زنگ می زنم. ببینم خبری هست ازتون یا نه. شاید کار خوبی نباشه ولی دو روز بی خبری برام خیلی زیاده. Nasibe Mousavi: (11:13 PM) البته به حمید هم گفتم که گفت کار خوبیه. Nasibe Mousavi: (11:14 PM) امروز زنگ نزدم گفتم دیشب دیر رسیدی و صبح هم عجله ای رفتی بیرون کار بدیه ولی امشب هم بی خبری. آخه بی انصاف از تلفن هتل یک زنگ کوتاه می زدی آخه Nasibe Mousavi: (11:14 PM) کاش می دونستم که خوبی و بعد با خیال راحت می خوابیدم. خوابم نمی بره. امشب بیشتر از هر شب دیگه ای جای خالیت معلومه. Nasibe Mousavi: (11:14 PM) کجااااااااااااااااایی؟ Nasibe Mousavi: (11:14 PM) حااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااامد Nasibe Mousavi: (11:15 PM) دوست دارم خیلی زیاد Nasibe Mousavi: (11:15 PM) یک بار ستاره برای کاوه نوشته بود: Nasibe Mousavi: (11:15 PM) امروز هر چی زنگ زدم نتونستم پیدات کنم Nasibe Mousavi: (11:16 PM) دست در کوچه و بستر حضور مانوس تو را می جوید Nasibe Mousavi: (11:16 PM) و من نیز می جویم تو را

یک شب ساده

از سرکار برگشتم، داشت تی ام می کرد یک دسته گل بنفش خیلی زیبا روی میز نهار خوری بود و من دست به قیچی شدم و شاخه ها رو کوتاه کردم و توی گلدان کوتاه آبی رنگی گلها رو جا دادم، از اتاق که اومد بیرون مثل همیشه بعد از تی امش آرامش توی صورتش موج می زد. و من مسئولم، مسئولم که آرامش درونش رو پابرجا نگه دارم. آرامشی که طی این سالها من رو از خیلی نا آرومیهام دور کرده.
امشب شب آرومیه. لپ تاپ من خرابه و داره درستش می کنه. من هم دارم با لپ تاپش کار می کنم، جدایی نادر از سیمین رو دوباره دیدم البته من دیدم و اون شنید، بعد هم یک سری از شعرهای شاملو با صدای خودش. بعدش هم یک کم موسیقی. در این مدت گاه گاهی هم با هم حرف می زدیم از مشکلات اجتماعی جامعه مون از تفاوتهای اینجا و اونجا، از اینکه اگه یکیمون یک پدری داشت که مثل پدر نادر بهش احتیاج داشت ما الان اینجا بودیم؟
از اینکه کلا چرا اینجا هستیم البته خیلی کوتاه، این مبحث مجالی می خواهد برای خودش.
چند تا متن با موضوعات مختلف رو خوندم براش.
ساعت 12:30 شب هم تازه دست به کار آشپزی شدم، و شام رو ساعت 1:15 در همون آرامش خوردیم.
اینجور شبهای آروم رو دوست دارم.
منتظر تلفن یک دوست هم بودم که تماس گرفت و اما شب هنوز تمام نشده و من هنوز در کمال ارامش بیدارم. .

پاییز

پاییز کوچه مان، انتظار حضورت را می کشد. دلم تنگ است، چه زود جای خالیت تمام مرا در بر گرفته، و چه سخت است این یک روز و اندی بی خبری. عزیزم روح و جسمم تو را طلب می کند، نفسهایم بی نفسهایت شمارش نمیشود، دلم برایت تنگ است.

Friday, April 20, 2012

صورتی

امشب دیر آمدم، تمرین رقص و حضور در جمع دوستان و همراه شدن با دوستی تا منزل. ساعت 2 بامداد بود و شهر رنگ تازه ای به خودش گرفته بود. شرق شهر از آسمان تا کف زمین پر از ابرهای صورتی بود و هر چه به شرق نزدیکتر شدم،در ابرها پنهان تر شدم و رنگ زیبای ابرها برایم فراموش نشدنی تر می شد. ، به حس و باور کودکانه سکونت خدا در آسمان، خدا امشب پایین امده بود . می شد در منبع انرژی سبکبال شد و آرزو کرد، لطافت ابرها را لمس کرد. و بهترینها را فریاد زد. می شد جای خالی ات را این روزها پررنگ تر حس کرد، می شد عشق را در چراغهای راهنمایی دید، در بازی زیبایشان با سه رنگ زرد و قرمز و سبز و این بار همراه با صورتی. این روزها شهر من تهران است و شهر من اینجاست. شهر من خاکستری است و گاهی آبی، شهر من آبی است و. امشب صورتی. بود.

Tuesday, March 13, 2012

چهارشنبه سوری

امشب همه زردیهایم رو می خواهم بدهم و سرخی بستانم

Friday, March 9, 2012

خیال شاید یک روز واقعی

یکی از دوستان مادر همسر هست که یک خونه کوچک و جمع و جوری با یک حیاط خیلی کوجک نزدیک رودخانه داره که برای آخر هفته ها و وقتهای دلتنگی خریده. یک بار هم ما به اتفاق رفتیم پیششون.
اینها رو گفتم که بگم خیلی دلم میخواد با اولین پولی که میشه یک جایی در همین حد ( می دونم که حالا حالاها بهتر و بزرگترش رو نمیتونیم بخریم) در ایران اطراف کرج یک جایی که رودخونه داشته باشه یا یک جایی که دار و درخت زیاد باشه بخریم دکورش کنیم بهش برسیم. بذاریم برای اینکه پدر ها و مادرهامون آخر هفته هاشون رو یا تنها یا با دوستان و کسانی که دوستشون دارند توی این خونه کوجک پر کنند. شاید اینطوری نبودن ما کمتر حس بشه. شاید اینطوری یک جورایی بودنمون حس بشه.

امروز انقدر دلم برای این کار پر می کشید که توی دفترم نقشه یک خونه ای مشابه همون که پاراگراف اول گفتم کشیدم دو تا اتاقش رو یکی کردم دور تا دورش رو صندلی چوبی زدم توی همشون رختخواب چیدم. یک میز گرد گذاشتم که دلم می خواست وسطش رو هم مخمل بذارم.
دو تا مبل تختخوابشو گذاشتم. آشپزخونه رو کلی خوشگل کردم. همه پنجره هاش رو عوض کردم.
حمام و دستشویی اش رو هم کلا عوض کردم. زیر زمینش رو هم که پر از خاک بود خالی کردم یک حوض آبی گذاشتم وسطش دو تا تخت قدیمی هم کنارش و سماور و قلیان.

توی این همه رویا و دنیای الکی، دلم راستکی از این تصور و خیال شاد شد. دلم خواست که زودی بتونم دل اونهایی رو که دوست دارم شاد کنم.
گرچه اونها بی توقعنداز ما.

Monday, March 5, 2012

MRI

خیلی وقته که می خوام اینو بنویسم. ولی هر بار به یک دلیلی نشده الان هم حتی مطمئن نیستم تمومش کنم.
چند ماه پیش که برای مطمئن شدن از محل جراحی عصب دستم رفتم برای عکسهای رادیولوژی و ام آر آی. مجبور شدم دو روز پشت سر هم این کار رو انجام بدم.
هر بار هم 20 دقیقه تا 40 دقیقه قرار بود طول بکشه.
روز اول تلاش کردم تی ام کنم. تمرکزم رو گذاشتم روی روبیدن چاکراها و کم و بیش موفق بودم ولی به محض اینکه تمام شد واقعا دلم میخواست بلند شم و دیگه این صدایی رو که هر چقدر تلاش کردم با یک تم موسیقی همراهش کنم و به شکل ملودی بهش گوش بدم رو نشنوم.
روز بعد اما تی ام نتونستم بکنم . من کلا آدم تی ام کردن نیستم این تمرکز رو یا بلد نیستم یا شاید اصلا برای من نسخه خوبی نیست. گفته بودند این بار بیشتر از دیروز طول می کشه و چون باید دستت زیر سرت باشه نمیتونیم بهت گوشی بدیم تا صدا رو کمتر بشنوی. و من بودم که باید یک فکری به حال خودم می کردم. شروع کردم از 7 سالگی اومدم جلو . تمام خاطرات پر رنگ روزهای دبستان رو مرور کردم و حتی بعضی خاطرات کم رنگ هم اومد جلوی چشمم. به دوران راهنمایی رسیدم یاد تمام خاطرات کردم و روزها رو مرور کردم . به دبیرستان رسیدم و همراه با همه روزها زندگی کردم. کم کم دبیرستان هم تموم شد وبه پیش دانشگاهی رسیدم که در اتاق باز شد و اعلام کردند که اماده باشید الان باید بیاریمتون بیرون و دلم میخواست بگم یک کم صبر کن پیش دانشگاهی هم تموم بشه. :)

سرخوش

و من این روزها سر خوش از بوی نسیمی هستم که مشامم را نوازش می دهد و من سرخوشم از بوی اغوش مادر که انتظار مرا می کشد

Sunday, February 26, 2012

سفر و دغدغه های من

بعد از گذراندن دوران طولانی و تحمل روزهای سخت و خوشحالی از روزهای شیرین همین دوران سخت، دلت رو کلی صابون می زنی که قراره بری ایران و کلی خوشحال بشی و عروسی بری و همه رو ببینی و روحت رو تازه کنی و دوباره برگردی اینجا از اول.
بعد همین وسط یهو می زنه و پاسپورت آقای همسر گم میشه. با هزار شرایط ناجو که اصلا قابل پیگیری نیست.
پاسپورت ارسال شده سفارت و ازش خبری نیست. و اینجا ست که ادم دلش میخواد فریاد بزنه بابا خب من هم دلم یک شادی بی دغدغه می خواد. اما انگار همه چیز دست به دست هم میده که نه بابا شما همش باید بد بیاری. همش باید یک جوری بشه که اونجوری نباشه که به شما خوش بگذره.
به امید اینکه بشه پیداش کرد. به امید اینکه اقای همسر با ما بیاد. دلم بدون اون همش اینجا می مونه، گیر می کنه. دلم باهام نمیاد. و من بدون دلم نمیتونم خوشحال باشم. اصلا دلم بیشتر از من دلش می خواد که بره ایران.

دلم هم تنگ شده هم تنگ نشده.

دلم برای صدای کلاغهای تهران تنگ شده.
دلم برای زمین پر از برگهای زرد و نارنجی و نم بارونی که هوای آلوده تهران رو پشت سر گذاشته و خودش رو به هر زحمتی به زمین رسونده تنگ شده.
دلم برای صبح زود تهران و هوای تاریک و روشن و صدای اتوبوسهای بین شهری که تازه دارن میرن سمت ترمینال که مسافرهاشون رو پیاده کنند تنگ شده.
دلم برای ایستادن کنار خیابان و داد زدن مستقیم تنگ شده.
دلم برای اعصاب خرد و اخم های هر روزه و نگاههای خالی از لبخند تنگ نشده. این رو مطمئنم ولی نگاههای آرام و پر لبخند ادمهای این مرز و بوم جاشون رو برام پر نکرده.
دلم برای سوار شدن به مترو تنگ نشده.
دلم برای صدای جاروی رفتگر پیر محله مون تنگ شده. ولی دلم میخواست اون هم می تونست مثل رفتگر اینور دنیا از حداقل امکانات زندگی برخوردار بود.
دلم برای پوشیدن مانتو و روسری تنگ شده.
دلم برای دور همیهای دوستانه تنگ شده.
دلم برای هر هفته رفتن خونه مامان و بابا و مامان و بابای همسر تنگ شده.
دلم برای رفتن خونه خاله و آواز و رقص و خنده اونجا تنگ شده.
دلم برای مسافرتهای هر چند کوتاه و هرچند شمالهای تکراری و هر از گاهی سفر جدید و برنامه ریزی شده تنگ شده.
دلم برای تا صبح بیدار بودن کنار خواهر و از در و دیوار حرف زدن و حرف شنیدن تنگ شده.
دلم برای گپ زدن با مادر بزرگ تنگ شده.
دلم برای ترافیک تهران تنگ نشده.
دلم برای اتوبوس سوار شدن در تهران تنگ نشده.
دلم برای رانندگی در تهران تنگ شده.
دلم برای دردل شنیدن دوستهام تنگ شده.
دلم برای درد دل کردن با دوستام تنگ شده.
دلم برای خیلی چیزها تنگ شده و دلم برای یک چیزهای کمی تنگ نشده.
ایران عزیزم چقدر هنوز کفه ترازوت سنگینه. نمیدونم تا به کی این جا نمیخواد در رقابت با تو پیروز بشه. و اما من همچنان نا عادلانه باید بهش فرصت بدم.

من و یاری که تنهام گذاشته بود اما دوباره اومد.

و باز اومد سراغم. فکر می کردم رهام کرده و این روزها می تونم خوب و خوشحال وشاد زندگی کنم.
اما باز هم سر و کله اش پیدا شده و این بار خیلی شدید تر از بار قبل.
دلم نمیخواد با قرص و دارو به جنگش برم.
این بار شاید اصلا نخوام به جنگش برم. شاید بخوام رهاش کنم. شاید خودش از من بدش اومد و رفت.
شاید از کارم استعفا دادم و سفر ایرانم رو طولانی تر کردم. بعضی وقتها شاید لازمه که یک تغییر اساسی بدم.
کارم رو دوست ندارم. نه خودش رو نه محیطش رو و این چقدر بده.
چه رئیس نا مناسبی دارم. تصمیم دارم بد و خوب نذارم روی ادمها وگرنه حتما می گفتم که خیلی خیلی بده.
و کلا اینکه روزها داره سخت و سخت تر میشه و این وسط من بیشتر از خودم نگران آقای همسر و نگران زندگی قشنگمون هستم. شاید توقفی دادم توش و شاید تحمل کردم یک دوری طولانی مدت رو البته همراه با اینکه درآمد خودم رو هم از زندگی حذف کنم. می دونم سخت میشه هم دوری از هم. هم اینکه در آمد کمتر.

کاش یکی به من بگه جهنم در آمد مهم خودتی و خودش. همین.

Sunday, February 19, 2012

ضد و نقیض

چقدر این روزها من ضد و نقیضم.
چقدر نوشتم امروز ،فردا، این هفته ، این ماه باید این کار رو بکنم اما نکردم.
چقدر به خیال خودم مصمم به انجام کاری شدم و چه زود فراموشش کردم.
این منم؟ نه این من نیستم. دختری با اراده بودم . امروز دختری بی اراده.
باید درستش کنم باید بهتر از قبل بشی حتی.
و باز می دانم ماه دیگر که به این نوشته می نگرم . تکرار می کنم که من چقدر ضد و نقیض شده ام.

من

در من منی وجود دارد که پیوسته بین من امروز و من دیروزم در حال برقراری تعادل هست و من به دنبال منی هستم که نه من امروز است و نه من دیروز

Monday, January 30, 2012

فال

وقتی که از ته دل دلت می خواد که مامان باشی، البته قبلا هم دلم میخواست حتی یکبار خواب دیده بودم که بچه دار شدم و شیرش هم دادم، صبحش که برای مادر همسر تعریف کردم انگار واقعا شیرش داده بودم.
الان خیلی بیشتر از قبل به این مساله فکر می کنم، و آقای همسر هم فکر می کنم بیشتر از قبل به این فکر افتاده.
حالا در همین وقت هم مامانت بگه راستی یک فال قهوه گرفتم - فکر می کنم با دوستان دور هم نشستند و یک تفریحی کردند - بهم گفتن که یک نسیم نامی یا شبیه به این از نزدیکات، کنارش یک جوجه افتاده.
جوجه مامان وقتی که شکل بگیری و به دنیا بیای جقدر شاید بخندی به این حرفهای امروز ما و وقتی بزرگ شی چقدر برات جالبه که چقدر همه منتظر اومدنت بودند.

پی نوشت: نسیم دوستم بارداره و داره به زودی ما رو خاله می کنه.

قاصدک

امروز موقع رانندگی، قاصدکها توجهم رو خیلی جلب کردند، انگار امروز شهر، شهرِ قاصدکها بود. به یاد بچگی تند تند باهاشون آرزو می کردم.
آخ که چقدر آرزو داشتم امروز. این نشون میده که هستم. چند وقتی بود که از آرزو تهی شده بودم یا آرزو کردن یادم رفته بود. چه خووووووووووووب که آرزو دارم . اون هم توی این هوای بارونی تابستون.

Saturday, January 28, 2012

روشنگری

اگر گاه گداری از من گله ای می شنوید از این مهاجرتی که کردم. از این که چرا دورم از کشورم دلیل بر نارضایتی نیست.

شایسته است که بگویم دغدغه های من برای جایی که متولد شدم جایی که سرزمین من است از پس آشناییهایم با آرامش و اعتبار رشد عجیبی داشته


اینکه من اینجا وضعیت معلولین این کشور رو می بینم، اینکه یک کسی که نه دست داره و نه پا به تنهایی از پس نیازهای اولیه و حتی بیشتر خودش بر میاد منو خوشحال میکنه منو راضی میکنه اما برای آدمهای این سرزمین. اما بهم حق بدین که دلم بگیره از اینکه کشور من چندین برابر معلولین اینجا، جانبازانی داره که برای همون سرزمین به این روز افتادند اما حتی امکان رد شدن از خیابون رو بدون کمک ندارند . پس آرامش اینجا من رو به فکر بیشتری نسبت به میهنم وا می داره.


اینکه من اینجا روزی نمیشه که عده ای خانم و آقای بالای 80 سال رو سوار ون، شاد و خندان نبینم که گویای اینه که یا دارن به تفریح میرن و یا از تفریح بر می گردند و وقتی متوجه میشی که این تفریحات براشون به صورت رایگان هست ،خوشحال میشی برای اینکه قراره اینجا پیر شی. خوشحال میشی برای آدمهای اینجا که چقدر آرامششون زیاده در این سن و چقدر با ارامش به استقبال آخر این دوره خواهند رفت. و من در پس تمام این خوشحالیها دلم میگیره برای تمام مادر بزرگان و پدر بزرگان پیری که اگر هم پس اندازی دارند باید برای مراسم عقد این نوه و پاگشای اون نوه نگهش دارند و جایی برای تفریح خودشون نمی ذارند مگر اینکه همون بچه ها و نوه ها براشون وقت بذارند که اونها هم گرفتارتر از اینها. و این کشور و در آمد این کشور هست که شاید بتونه به من یا به امثال من کمک کنه، در حد توانمون ،این امکانات رو به صورت رایگان برای این عزیزان فراهم بیاریم.


اینکه من اینجا احترام کارمند و کارفرما رو میبینم و اینکه چرا در کشور من این احترام و این رفتار مثبت متقابل حفظ نمیشه اجازه نمیده من فقط و فقط خوشحال باشم و خدا رو شکر کنم که آخ جون که اینجا هستم و هیچ دغدغه و نارضایتی برای مردمم نداشته باشم.


اینجا بودن من به من کمک کرده که تواناییهایی رو توی خودم کشف کنم که با امکانات همین جا بتونم رشدش بدم و در نهایت برای همین جا و بیشتر برای مردم کشورم به کار بندازم.

پس اینجا بودنِ من، من رو راضی میکنه و خوشحالم از این مهاجرت اما نه اینکه بگم من خوشحالم من خودم رو از اون همه گرفتاری نجات دادم پس دیگه همینه.

نه هرگز نمیگم ،به هیچ قیمتی.

من خوشحالم برای اینکه به همراه عزیز زندگیم در جایی پر از آرامش زندگی می کنم. و خوشحالم چون تمام تلاشم رو می کنم که تمام چیزهایی که من در این سوی دنیا یاد می گیرم رو روزی در حد توانم در سرزمینم پیاده خواهم کرد.


من تمام تلاشم رو برای زندگی مشترک می کنم، اما من بدون دغدغه دیگران زنده نیستم.

Friday, January 27, 2012

گوگل و عکسهای دلتنگی

هیچ وقت فکر نمیکردم، عکس درکه و دربند و توچال رو گوگل کنم و اشک توی چشمام حلقه بزنه و اگه توی شرکت نبودم زار زار گریه کنم

Sunday, January 22, 2012

برف

و باز در آن سوی این کره خاکی شهرهافرشی با دانه های سفید آسمانی پهن می کنند و ما برای همیشه حضورمان در این سوی دنیا محرومیم از اینکه بیدار شویم و سرمای برف تنمان را بلرزاند و پرده را کنار بزنیم سفیدی برف چشممان را نوازش دهد

برف، پنجره، صندلی، بخاری گرم، چای و موسیقی. فکر کنم کم کم ارزویم باشد.

دلم تنگه برای همه روزهای گذشته و نگاهم به آینده نگاهی سرد و بی اعتماده، این روزها حال خوشی ندارم دوباره

دلم گرفته

نمیدونم چرا این روزها دوباره دلم زیاد میگیره ،دلم از رئیسم که کار کردن باهاش رو اصلا دوست ندارم، دلم از خودم ،دلم از این کشوری که دارم توش زندگی می کنم ،دلم از اینکه اصلا چرا باید مهاجرت می کردیم ،سوالی که دوباره ذهنم رو به خودش مشغول می کنه، از آدمهایی که اینور دنیا باهاشون آشنا شدیم و دلمون رو شکستند ،از خیلی چیزها دلم میگیره ،خیلی چیزها.
کاش این اعتماد به نفس من که رفته دوباره برگرده، کاش بشم همون آدم قبلی، با اراده ،مصمم ، کاش دوباره بتونم بایستم. بدون اینکه به کسی یا به چیزی وابسته باشم.
این روزها اگه اقای همسر و خانم برادرش نبودند شاید خیلی بهم سخت تر می گذشت.
این روزها نیاز دارم به خود قبلی ام خیلی زیاد. کاش بشه که دوباره برگرده.

Friday, January 20, 2012

یک شب ساده

از سرکار برگشتم، داشت تی ام می کرد یک دسته گل بنفش خیلی زیبا روی میز نهار خوری بود و من دست به قیچی شدم و شاخه ها رو کوتاه کردم و توی گلدان کوتاه آبی رنگی گلها رو جا دادم، از اتاق که اومد بیرون مثل همیشه بعد از تی امش آرامش توی صورتش موج می زد. و من مسئولم، مسئولم که آرامش درونش رو پابرجا نگه دارم. آرامشی که طی این سالها من رو از خیلی نا آرومیهام دور کرده.
امشب شب آرومیه. لپ تاپ من خرابه و داره درستش می کنه. من هم دارم با لپ تاپش کار می کنم، جدایی نادر از سیمین رو دوباره دیدم البته من دیدم و اون شنید، بعد هم یک سری از شعرهای شاملو با صدای خودش. بعدش هم یک کم موسیقی. در این مدت گاه گاهی هم با هم حرف می زدیم از مشکلات اجتماعی جامعه مون از تفاوتهای اینجا و اونجا، از اینکه اگه یکیمون یک پدری داشت که مثل پدر نادر بهش احتیاج داشت ما الان اینجا بودیم؟
از اینکه کلا چرا اینجا هستیم البته خیلی کوتاه، این مبحث مجالی می خواهد برای خودش.
چند تا متن با موضوعات مختلف رو خوندم براش.
ساعت 12:30 شب هم تازه دست به کار آشپزی شدم، و شام رو ساعت 1:15 در همون آرامش خوردیم.
اینجور شبهای آروم رو دوست دارم.
منتظر تلفن یک دوست هم بودم که تماس گرفت و اما شب هنوز تمام نشده و من هنوز در کمال ارامش بیدارم. .

Wednesday, January 18, 2012

من و خواسته های درونم

شاید هوایی شدم . شاید خیلیها فکر کنند که ثبات روحیم رو از دست دادم ،ولی از ته دل حس می کنم این جایگاهی که امروز دارم اونی نیست که باید داشته باشم. نه از نظر بالا و پایین. از نظر اینکه دلم میخواد یک چیز دیگه باشم. این شاید برای زندگیمون هم بهتر باشه. شاید بهتره که یک تغییری بدم .
مدتهاست حس می کنم رسالت خودم رو در مورد خودم، زندگیم، همسرم، جامعه ای که توش زندگی می کنم، جامعه ای که توش به دنیا اومدم رو می دونم.
امیدوارم اونی که داره هر روز منو مشغول خودش می کنه درست باشه.
به امید اینکه سال آینده که می خوام در این ماه سال چیزی بنویسم. بنویسم که الان در راه رسالتم دارم قدم بر می دارم.
و باید در راهش اول برای دانشگاه اقدام کنم . امیدوارم بتونم موفق باشم.

گذشته در مقابل آینده

وقتی مهاجرت می کنی، داری گذشته ات رو فدای ایندت می کنی، آیا کار درستی می کنی؟ این سوالیه که من بارها و بارها از خودم پرسیدم و هنوز بی جوابم. همه میگن بعد از یک بار سفر به ایران به جوابت می رسی. یعنی میرسم؟