Wednesday, July 27, 2011

عینک

روزهای با عینک رو شروع کردم. روزهایی که برام یک نقطه مهمه نمیدونم چرا. ولی دلم میخواست اولین نامه اقدام برای دانشگاه رو این روز بزنم.

نگاه و تجربه جدید و جالبی بود. اینکه همه نوشته کمرنگ بودند و امروز دیگه پررنگ شدند و بزرگت. اینکه همه ادمها توی تلویزیون دو تا یا بیشتر بودند الان همون یک نفرند.

کلا همه چی جالبه و برای من توی این شرایط یک تنوع قشنگه. همین.

آشپزی

روزهای اول مهاجرت و علاقه خودم به آشپزی و اشتیاق زیبا و تشویق آقای همسر، رفتن به رستورانهای متنوع این شهر و حس لذت از ارائه زیبای غذا همه و همه دست به دست هم داد تا من هرچه بیشتر به این حرفه علاقه مند بشم. هرچه بیشتر بپزم هرچه بیشتر بخوام یاد بگیرم. و هرچه بیشتر تلاش کنم.
کم کم دیدم دلم میخواد ازشون عکس بگیرم. کم کم دیدم دوست دارم دیگران هم ببینم و امروز دیگه به شدت می بینم که خیلی دلم میخواد که خیلی بیشتر از این کاربدونم.
برای همین از همسر خواهش کردم یک کلاسی متناسب پیدا کنه که کرد و من از هفته دیگه میرم که فنون سر آشپزی رو یاد بگیرم.
خیلی دوست دارم که ادامه بدم و ببینم بالاخره سر از کجا درمیارم.
البته که فکر کنم برای روحیه و حالم هم خیلی خوبه. خیلی زیاد.
البته بی انصافی نکنم که برنامه جذاب و دیدنی مستر شف هم سهم عمده ای در این تصمیم داشت.
به امید موفقیت

Sunday, July 17, 2011

افسردگی

افسردگی، دردی روحی که فکر می کردی محاله دچارش شی. ولی میشی. دردی که همیشه فکر می کردی مبتلا شدن بهش کار تو نیست و تو در زمره افسردگان قرار نخواهی گرفت. ولی غافل از اینکه خیر. این بیماری تصمیم داشت گریبانت رو بگیره. و خوشبختانه فعلا در حد اولیه.

مشاوره با روانشناس، با اینکه بر ام حرف تازه ای نبود ،ولی طی دو هفته گذشته خیلی به دادم رسیده، حرفهایی که خودم هم می دونستم و همه بهم می گفتند ولی از زبان یک متخصص مورد توجهم قرار گرفت.
من هیچ وقت نمیدونستم که یک ایده الیست هستم ،ولی مثل اینکه اینطوریه.
یا اینکه هیچ وقت فکر نمیکردم یک زمانی دل بدم به اینکه باید یک زمانی بپذیرم که همسر خوب و خانه داری باشم و همسرم تمام هزینه های زندگی رو تقبل کنه. که البته بی منت این کار رو می کنه. امروز پذیرفتم که البته خودش هم خیلی در این پذیرش بهم کمک کرد.
و همه این حرفها رو نوشتم برای اینکه یادم نره دوران افسردگی رو طی کردم یادم نره چه دردی رو تحمل کردم

Monday, July 4, 2011

تولد بابا

امروز بابا 50 ساله شد. حس جالبی بود که نیم قرن از سن بابا می گذره و من مدتهاست حس میکنم که چقدر به بودنش به شنیدن صداش و به همیشه داشتنش وابسته ام چقدر دلم برای خودش و مادرم تنگ شده. دوستتون دارم بابا و مامان گلم.