امروز 6 ماه شد که ما رسیدیم ملبورن. 10 می سال 2010 ،20 اردیبهشت سال 1389. روز قبلش همه عشقمون رو گذاشتیم پشت گیت و اومدیم اینجا.
یادم نمیره وقتی که دلم می خواست دوباره برگردم و بقیه رو ببینم ولی تمام شیشه ها رو پوشونده بودند، وااااای.
یادم نمیره وقتی که داشتن می گشتنم، پرسیدن چرا گریه می کنی؟ خیلی خودم رو کنترل کردم که نگم اگه امثال شما نبودید، من الان پیش خانوادم بودم.
یادم نمیره که تا اخرین لحظه که سوار هواپیما شیم، تلفنامون زنگ می خورد و داشتیم با همه خداحافظی می کردیم.
یادم نمیره که وقتی تو هواپیما نشستم ،مهاندار هواپیما یک تعدادی دستمال کاغذی آورد گذاشت روی پام.
یادم نمیره که در فرودگاه قطر گریه هام تموم شده بود.
یادم نمیره، که هژبر و مریم که من فقط اسمشون رو شنیده بودم و حامد هم فقط هژبر رو می شناخت. اومدن فرودگاه دنبالمون و من از اینکه تنها نیستیم چقدر به وجد اومده بودم.
یادم نمیره که 10 روز تمام هر روزاز هتل می رفتیم کتابخونه شهر و دنبال کار و خونه می گشتیم ؛ و اینکه باز هژبر و مریم اومدند و باهم رفتیم دنبال خونه و خونه رو دیدیم و تونستیم با پرداخت 6 ماه اجاره پیش، اجاره اش کنیم.
یادم نمیره که 2 روز بعد از اجاره خونه و منتظر شدن تا اینکه خونه گرم بشه، کیمیا و وحید اجازه ندادند بریم خونه خودمون و چون هتل رو هم تسویه کرده بودیم، دو شب رو مزاحمشون شدیم. وحید هم از دوستان قدیمی حامد بود که من اصلا ندیده بودمشون.
یادم نمیره که توی یکی از این دو شب برای تولد کاوه برادر کیمیا رفتیم کلاب، و اونجا مرجان و سینا رو دیدیم که باز از دوستان قدیمی حامد بودند.
یادم نمیره که از همون اول هم پیام یکی از دوستامون که لیلا بهمون معرفی کرده بود چقدر با راهنماییهاش بهمون کمک کرد.
همه چیز خوب بود، من هیچ کدوم از این چیزها رو یادم نمیره.
وقتی اومدیم خونه خودمون و رفتیم یک سری وسایل خریدیم و کارتنهایی که از ایران فرستاده بودیم رو از فرودگاه آوردیم، حامد شروع کرد به تمیز کردن خونه و من باز کردن کارتنها و چیدن سر جاهای خودشون.
بازم یادم نمیره که هر بسته ای رو که باز می کردم یک یادداشت از طرف یکی از اعضای خانوادمون بود و جالب این که من در کل زمانی که داشتند اینا رو جاسازی می کردند نفهمیده بودم.
یادداشتها از طرف پدر و مادر و خواهر من و پدر و مادر و برادرها و خانمهای برادرهای حامد بود ،با دیدن هر کدومشون اشک توی چشمام جمع می شد و با همون بغض می اومدم سراغ حامد و براش می خوندم، حامد هم هر چند تا یکی بغض می کرد و هر چند تا یکی منو بغل می کرد.
روزها یکی یکی پشت سرهم گذشتند و من همه اتفاقات رو با همه خوشیها و نا خوشیهاش دوست دارم.
هفته سوم که شد و وسایل چیده شد وخونه شکل گرفت، فیل من یاد هندستون کرده بود. دیگه رسیده بودم یه اینکه اصلا برای چی اومدیم، دلایلمون چیه؟ کلی پرسیدم و کلی فکر کردم، خودم رو راضی کردم. حامد هم در همه این مواقع به من کمک می کرد، که بیشتر ارامش داشته باشم.
روزها سپری می شد و ما دنبال کارمیگشتیم، بیشتر با حامد تماس می گرفتند کار من به شدت احتیاج به تجربه محلی داشت ، البته حامد هم که تا مراحل اخر مصاحبه پیش می رفت در نهایت به همین علت کار رو دریافت نمی کرد.
به قول یکی از دوستان، مهاجرت یک نمودار سینوسیه که شامل اوقات خوشی و ناخوشی می شه. خدا رو شکر می کنم که در بیشتر مواقع سینوس ما 1 بود.
البته این رو هم بگم که بعضی وقتها یهو و بی علت گریم می گرفت. دلم می خواست که گریه کنم، و یاد آوری سال گذشته در ایران و دیدن فیلمها و خواندن نوشته های مرتبط و اینکه چه آینده ای در انتظارشه یکی از دلایل گریم بود .
حرفهای دوستان اینجا خیلی به ما کمک می کرد، خصوصا حرفهای مرجان، از اینکه دوستان من تجربیاتشون رو انقدر خالصانه با من شیر می کردند خوشحال هستم خیلی زیاد و اینکه می بینیم علیرغم همه روزهای سخت همه دوستان الان روزهای بهتری رو پشت سر می ذارند خوشحال ترم.
بعد از سه ماه کار پیدا شد، البته نه اون کاری که دلمون می خواست ،کار فروش لوازم خانگی، فروش فیس تو فیس. کار خوبیه، هم زبانمون خیلی رشد کرده هم آشناییمون با آدمها . شاید من و حامد جمعا 70 تا مشتری رو دیده باشیم و باهاشون حرف زده باشیم ، این وسط علاوه بر همه اینها که گفتم درآمد هم داشتیم. خدا رو شکر راضی هستیم و امیدوارم به زودی بتونیم کار بهتر رو پیدا کنیم.
یه بار به حامد گفتم، ما اگر به همون روال قبلمون بودیم و چون زمانی ازدواج کردیم که هر دومون تا یه حدی از موقعیتهای اجتماعی رو طی کرده بودیم احتمال اینکه با روزهای سخت مواجه بشیم خیلی کم بود، و برای دوران نوجوانی کودکانمون حرفی از روزهای سخت نداشتیم که بزنیم ،ولی امروز این روزهای سخت اما شیرین این امکان رو به ما می ده.
طی مدتی که در این شهر زندگی می کنیم، حامد رو بیشتر دوست دارم، بیشتر به انتخابم مطمئن میشم و احساس می کنم بیشتر می فهممش و اون هم منو بیشتر می فهمه.
اتفاقات جالبی در این 6 ماه افتاده، اینکه مثلا تولد حامد و من برای اولین بار از تابستان به زمستان منتقل شده. من همیشه از اینکه در تابستان به دنیا اومدم خرسند بودم و زمستان فصل مورد علاقه ام بود.
امسال اولین سالی بود که شمع تولدم رو بدون حضور خانوادم فوت کردم. و البته اینجا دوستان نزدیکی دارم که شاید بتونم بگم اینجا با هم یک خانواده مدل جدید تشکیل دادیم
اینجا اولین بار بود که من صدف خوردم، اولین بار بود که چشمم به اقیانوس افتاد، احساس اینکه زمین گرده اونجا خیلی بهم مزه داد
.
طی این مدت سینوس من یک بار منفی شد. اون هم زمانی که ماشینمون خراب شد و هزینه تعمیرش به اندازه یک ماشین نو بود، خیلی سخت بود ولی بعد از یک هفته و اندی و با کمک همدیگر به این نتیجه رسیدیم که این اتفاق اصلا مهم نیست و باز هم با تلاش و تبدیل کردن همه پس اندازمون به دلار استرالیا ، ماشین نو خریدیم و ماشین قدیمی رو جلوی خونه پارک کردیم تا به موقع تعمیرش کنیم.
اینجا دلتنگی یکی دیگه از مقوله های آزار دهنده است، بعضی وقتها دلم برای کسانی تنگ میشه که اصلا فکرش رو هم نمی کردم ولی این تکنولوژی در این زمینه کلی به دادمون رسیده و اون هم بهره مندی از میل و فیس بوک و اسکایپ و اوووو، می تونیم از دوستان و آشنایان خبر داشته باشیم و باهاشون حرف بزنیم، و خانواده رو هم ببینیم، تنها می مونه آغوشی که نمی تونی با این چیزا داشته باشیش. که دیگه این مونده برای اینکه گاهی گداری من به خاطرش های های گریه کنم.J
اينجا آسمون خیلی زیباست، از پنجره که به بیرون نگاه می کنی ، فکر می کنی داری به یک تابلوی نقاشی زیبا یا یک عکس خیلی قشنگ نگاه می کنی.
اینجا وقتی از خونه بیرون می ری و نگاهت تو نگاه هر کسی می افته بهت لبخند می زنه. اینجا در محل کار آدمها همه به هم احترام می ذارند و اون مرز متحجرانه رئیس و مرئوس وجود نداره، اون احترامی که لازمه این رابطه است وجود داره نه اون ترس و به رخ کشیدن سمت حتی اگر سوادش رو هم نداشته باشی. برای من خیلی سخت بود که روزهای اول رئیسم رو به اسم کوچک صدا کنم ولی دیدم اگر غیر از این کنم درست نیست. من رئیسم رو پت صدا می کنم.
ما با همه این خوشی ها و نا خوشی ها 6 ماه رو پشت سر گذاشتیم ، ایران خیلی چیزها داره که اینجا نیست و خیلی چیزها هم اینجا داره که ایران نداره. شاید بشه گفت نزدیک به سی سال اون تجربه ها رو داشتیم و حالا سی سال دیگه چیزهای جدید رو تجربه کنیم. خدا رو چه دیدید شاید سی سالهای بعدی اگر بودیم دنبال تجربیات دیگری رفتیم.
دلم تنگ شده برای همه اون کسانی که دوستشون دارم و همه اون کسانی که اینجا فهمیدم که چقدر دوستشون داشتم
2010.11.10.
No comments:
Post a Comment