Wednesday, January 5, 2011

حسودی

هیچ وقت تو زندگیم حسودی نکرده بودم ،یعنی می تونم بگم با این حس خیلی اشنا نیستم، برای همین شاید این چیزی که میگم، حسودی نباشه و باید اسمش رو یک چیز دیگه گذاشت،
امشب رفتیم مرکز شهر برای اینکه سال 2010 رو در کنار دیگر مردم این سرزمین به پایان برسونیم ،برای اینکه فضای شهر رو ببینیم و با مردم و اداب و رسوم که البته اینجا خیلی کم داره ،بیشتر اشنا بشیم.

شمردند ،10، 9، 8، 7، 6، 5، 4، 3، 2، 1 فریاد شادی، صدای هپی نیو یر و اتش بازی که فکر کنم یک ربع یا بیشتر طول کشید. اتش بازی بسیار زیبا که ارزش نگاه کردن رو داشت.
اما چرا حسودی...
به سمت شهر که حرکت می کردیم و جمعیت زیاد می شد، بغض گلوی من رو رها نمی کرد ،و هر سر و صدایی، هر فریادی، هر جمعیتی منو به یاد تجمعات خودمون می انداخت، ولی من یادم نمیاد که توی وطنم ایران ،به غیر از روزهای سبز سال 88 همچین تجمعاتی داشته باشیم، دلم گرفت که چرا همه تجمعات شادی مردم خصوصیه، چرا ما نمیتونیم در یک فضای بزرگتر احساس شادی خودمون رو باهم شیر کنیم

ضمیر ناخودآگاهم منتظر حمله یگان ویژه و صدای شلیک بود، ترس لجظه ای اشک آور کم و بیش به سراغم می آمد

سال که به اصطلاح خودمون تحویل شد، و آتش بازی شروع، بغضم ترکید، که چرا ما حتی برای چهارشنبه سوری که می خوایم شاد باشیم، باید بترسیم و بلرزیم، تجمعاتمون از افراد محله مون تچاوز نمی کنه، و یا در محافل خصوص جشن می گیریم

دلم گرفت که چرا محرومیم از همه شادیهای عمومی ولی در عین حال بالیدم به اینکه اجازه ندادیم ،جشن و شادیهامون رو ازمون بگیرند، بالیدم به اینکه هنوز مهرگان، شب یلدا، چهارشنبه سوری، و جشنهایی از این قبیل رو زنده نگه داشتیم ، اگر چه به اجبار از شکوهش کاستیم.

با آرزوی آزادی ایران و همبستگی ایرانیان. ،

تاریخ: 2011.01.01

No comments:

Post a Comment