بعد از 13 روز تعطیلات که البته این 13 روز عددی است که برای هر کس و هر شرکت فرق می کنه، رفتم سر کار، با خوشحالی و شادمانی ،به فکر اینکه بعد از سال نو رفتی سر کار و همه شاد و خوشحال و ریست شده بعد از یک تعطیلات حسابی دارند بر می گردند و می خوان به هم تبریک بگن. فکر می کردم مثل قبل از شروع تعطیلات که همه اونقدر خوشحال و شاد بودند باز هم خوشحالند و خندان. غافل از اینکه همه همکارات از زمین و زمان بیزارند به خاطر اینکه دیگه تعطیلات تموم شده و مجبورند بیان سر کار و فقط تنها تویی که با خنده به همه می گی هپی نیو یر. اولش فکر کردم شاید شرکت ما اتفاقی افتاده و من بی خبرم، بعد از ظهر با یکی از دوستام صحبت کردم، که اون هم می گفت اینها همه اینطوری هستند و کلا اینجا همه دوشنبه ها ناراحت هستند و جمعه ها خوشحال. ،
قضاوت به خوبی و بدیش کردن شاید خوب نباشه که ما خوبیم که انقدر شاد و بشاش میایم سر کار بعد از تعطیلات، یا اینکه اینها بدند که دوست دارند همیشه تعطیل باشند
ولی مساله اینه که من خیلی تو ذوقم خورد. و یه جورایی یهو همچین دلم برای ایران تنگ شد.
شاید هم توی ایران هم اینطوری نبوده و من فکر می کردم مردم بعد از تعطیلات با خوشحالی میان سر کار، شاید چون خودم اینطوری بودم.
در هر صورت مساله اینه که وقتی توی یک جامعه جدید زندگی می کنی و 28 سال از عمرت رو هم توی جامعه دیگه ای جا افتادی ، اتفاقاتی از این دست زیاد می افته..
تاریخ: 2011.01.04
No comments:
Post a Comment