Tuesday, May 24, 2011

کارهای نکرده

شاید خاصیت دوری باشه، شاید هم خاصیت بزرگ شدن، شاید هم خاصیت فارغ شدن از سخت کار کردن و وقت داشتن برای فکر کردن به این جور چیزها، الان همش فکرم اینه که چرا من هیچ وقت نرفتم روستاهای محروم معلم بشم؟ یا اینکه چرا هیچ وقت توی گروههایی که برای کودکان کار تلاش می کردند همکاری نکردم ،یا اینکه کلا چرا انقدر نبودم؟ یعنی کار من انقدر منو از چیزهای دوست داشتنی دور کرده بود؟ یا خودم دور بودم و می خوام بندازم تقصیر کارم؟

عوام

وقتی صحبت از عوام - مردم عامی جامعه - می کنی، همه کسانی که این رو از تو می شنوند ،خودشون رو جزء خواص می دونند ،ولی وقتی قراره بار خواص رو بر دوش بکشند نه خواص هستند نه عوام ،این چه حکمتیه که ما و حامعه مون گرفتارشیم؟

حوض

دلم یک حوض آبی می خواد ،پر آب، حوضی که از سال دیگه تا هر وقت که شد، ماهیهای عیدم رو بندازم توش و هواشون رو داشته باشم ،یک حوض ابی آبی

کار و سفر

اگه این یکسال کار مورد علاقه ام رو انجام داده بودم و به یک نتیجه ای از خودم رسیده بودم، حتما الان می رفتم ایران، که دلتنگیهام رو سبک کنم، ولی نمیرم تا از خودم راضی باشم.

دوست

وقتی تو میری جلو حرفهاشون عوض میشه، وقتی یک چیزی رو که تو فهمیدی- با اینکه همیشه رازدار خیلیها بودی- به صرف اینکه تو فهمیدی دیگه باید به همه بگن، وقتی حس می کنی دوست درجه 2 آدمها هستی در صورتیکه اون آدمها رو دوست درجه یک خودت می دونی،وقتی همیشه دوست درجه 1 عده زیادی بودی. دلت میگیره خب و دلت برای داشتن یک دوست صمیمی لک می زنه
البته این به معنای این نیست که از داشتن اون دوستها راضی نباشم ،نه، راضیم، خیلی هم راضیم ولی خب باید بپذیرم که دوست صمیمی ندارم اینجا. خب.
.

Sunday, May 22, 2011

حس جدید

حس ناتوانی . حسی عجیبیه وقتی واقعا نمیتونی یک کاری رو بکنی. برای من چند وقتی است که اتفاق افتاده ولی نمیخواستم بنویسم شاید خیلی منو به خودش مشغول نکنه و زود رهام کنه، ولی مثل اینکه خیلی دوستم داره و می خواد حالا حالاها کنارم باشه برای همین می نویسم که انگشت کوچک دست چپم مدتیه که خودش درست کار نمیکنه و بیشتر مواقع هم شلوغ می کنه و نمیدونم چرا نمیذاره 3 انگشت دیگه این دست خوب کار نکنند تازه مچ رو هم از راه به در کرده تا الان فقط انگشت وسط به حرفش  گوش نداده ،یک سری کارها که نمیتونی بکنی. حس رو در مرحله اول فقط میشه به ناراحتی تفسیر کرد ولی کم کم که می گذره حس می کنی یک تجربه جدیده، زندگیه دیگه همه چیز توش هست اینم یکیش. کم کم برات جالب میشه که این دست و انگشتاش چه کارهایی برات می کردند که الان برات سخت شده ،مثلا وقتی می خوام گوجه فرنگی خرد کنم دست چپم سختشه که گوجه رو نگه داره و دست راستم خرد کنه ،البته با همه سختی این کار رو می کنم ،یا اینکه بعضی وقتها نمیتونم روی صفحه لمسی موبایلم فشار وارد کنم. یا یانکه خاراندن گوشم کار سختیه ،یا اینکه برداشتن ابرو با دست چپ، یا بند انداختن صورت، و کارهای ساده ای از این قبیل، بعضی وقتها هم توی تایپ کردن خودش رو لوس می کنه که البته امروز از اون روزها نیست ،کلا حس جالبیه. دارم سعی می کنم باهاش کنار بیام در عین حال به فکر برگردوندنش به حالت قبلی باشم ،ولی روی هم رفته حس جدیدی بود که دلم خواست ثبتش کنم.
همین

Thursday, May 19, 2011

سنگ صبور

گاهی وقتها یک جمله ادم رو به کند و کاو درونی وا می داره. چند روزه که دارم سریال هزار دستان رو دنبال می کنم ،توی یک پست دیگه به نقطه نظراتم نسبت به این سریال می پردازم ،الان فقط می خوام به این جمله استاد خوشنویس بسنده کنم که: "شاید این ضروری باشه برای دور شدن از خود، سنگ صبور بودن"

وقتی بهش فکر می کنم، می بینم برای من همینطوره، همیشه سنگ صبور بودم ،سنگ صبور دوست و فامیل. و روزهای تنهایی اینجا که البته همراه شد با آشنایی با دوستان جدید و بسیار دوست داشتنی. پر بود سکوت ،سنگ صبوری که یک ساله صدایی نشنیده، و چقدر به خودش نزدیک شده ،و چقدر خودش رو متفاوت یافته  یک دختر دیگه ،متفاوت با اونی که دوسش داشت ،در این سمت دنیا دوستان هر چقدر خوب و مهربون و دوست داشتنی، 28 سالی از زندگی تو دور بودند و بهشون باید حق داد که همه درونشون رو با تو به اشتراک نذارن و این تویی که باید بپذیری که وقتشه به خودت نزدیک شی و کند و کاو کنی و کم و کاستیها رو پیدا کنی و کمر همت ببندی به برطرف کردنشون.