Wednesday, January 5, 2011

آزاده

سلام، هرچی سعی کردم خطاب به خودت ننویسم نشد،
آزاده جان ،رفتی و من می دونم که دلم به زودی برات خیلی تنگ میشه ، آزاده ،از اینکه از تمام فرصتهایی که می شد با هم باشیم خوب استفاده کرده بودیم، خوشحالم ،از اینکه تو همیشه به ما لطف داشتی و هیچ وقت ما رو از خودت بی خبر نذاشتی خوشحالم

می دونی ازاده؟ یاد اون روزی می افتم که اومدی خونه مامان من بدرقه من و حامد ،سفت بغل کردیم همدیگر رو و گفتی به زودی میام پیشتون و می بینمتون.

ازی ،رفتم نوشته هایی رو که رو وال فیس بوکم نوشته بودی و من برات نوشته بودم رو خوندم ،احساس کردم چه دوستهای خوبی بودیم برای هم توی این مدت ،نمی دونم تو هم همین فکر رو می کردی یا نه/
.
یاد تلفنها و درد دلها هم که بخیر.

یاد همه حرفها و خاطرات با تو بخیر.
کاش می شد بگی چرا رفتی؟ کاش می شد برام تعریف کنی این سفرت چطور بود؟
ولی جیف که نمیشه.

آزی ،نوشتم که یادت رو امروز ثبت کنم ،نوشتم که یادم باشه همیشه تو رو مثل یک دوست خیلی نزدیک دوست داشتم. می دونی که همیشه به یادت خواهم بود ،امیدورام هر جا میری و هر جا هستی خوب و خوش باشی رفیق. دوست دارم خیلی زیاد.  در عین نا باوری ارزو می کنم روخت شاد باشه و مطمئن باش که جات همیشه سبزه.

دلم برات تنگ میشه به زودی. خیلی زیاد.

2010.12.23

1 comment:

  1. سودابه خواب دیده که آزاده برگشته خونه! و خیلی هم حالش خوبه!
    یوهو دیدی ما هم مردیم! شایدم این خودزندگیه!!!

    ReplyDelete