Thursday, June 30, 2011

زادروزت فرخنده باد

در این سالهای کم در کنارت. لجظه لحظه آموختم. آموختم که با تو بودن هر چند که مرا از تمام سالهای عمرم و از همه یافته هام دور کرده است، اما برایم دنیایی را به همراه داشته است که بی تو مقدور نبود.
دنبال دستت گشتم. لمسش کردم و تو در اوج خواب و در اوج خرناس شبانه. فشردی دستم را و این یعنی که در هر لحظه مرا حس می کنی و این یعنی زندگی. یعنی امید. یعنی هر چه امروز داریم بهترین است و شکر گذارم از همه این بهترینهای با تو.

صدای چه چه پرنده ها، طلوع زیبای این مرز و بوم ،همه و همه به من صبح را نشان داد، صبح زاد روز تورا. امروز 36 سال از عمرت می گذرد و من پنجمین سال است که فرخنده باد را برایت سر می دهم.

از اینکه در همچین روزی به تو تبریک گفتم و از اینکه شروع شد رابطه ای که شاید هر دوی ما به دنبالش می گشتیم. خوشحالم.

زادروزت فرخنده باد عزیزم. برایم بمانی تا بتوانم برایت بهترین باشم.

Wednesday, June 22, 2011

شب یلدا و حافظ

دیشب شب یلدا بود و انرزی این روزهای من که همه داره هدر میره، این روز به دادم رسید و کرسی و هندوانه ای و آجیلی و شب یلدایی ردیف کردیم و با دوستان دور هم جمع شدیم و حافظ خواندیم.

حافظ به آقای همسر:
دیدم بخواب دوش که ماهی بر آمدی / کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
تعبیر رفت یار سفر کرده میرسد/ ای کاش هر چه زودتر از در آمدی
ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من / کز در مداح با قدح و ساغر آمدی
خوش بودی ار بخواب بدیدی دیار خویش/ تا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی
فیض ازل به زر و زو ار آمدی به دست / آب خضر نصیبه اسکندر آمدی
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا/ هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم/ مظلومی ار شبی بدر داور آمدی
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق/ دریا دلی بجوی و دلیری سر آمدی
آنکو ترا به سنگدلی رهنمون / ای کاشکی که پاش به سنگی بر آمدی
گر دیگری به شیوه حافظ زدی رقم/ مقبول طبع شاه هنر پرور آمدی

فکر می کنم من هم اولین دعای آقای همسر شدم

حافظ به من:
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم/ هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا/ بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من / در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود / در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات می کند / هر چند کاینچنین شدم و آنچنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد / کز ساکنان در گه پیر مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد بتخت بخت / با جام می به کام دوستان شدم
از آنزمان که فتنه چشمت به من رسید / ایمن ز شر فتنه آخر زمان شدم
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست/ بر من چو عمر می گذرد پیر از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا / باز آ که من به عفو گناهت ضمان شدم

ببینیم چی میشه زمستون امسالمون. !

دعای این روزهای من

یادمه قدیم ترها، یعنی حتی تا 6 ماه پیش، وقتی می خواستم دعا کنم یا آرزو، خودم آخرین نفر یودم. همیشه خانواده و دوست و آشنا اول می اومدند جلوی چشمام و از ذهنم رد می شدند و شاید حتی بعضی وقتها نوبت به خودم نمیرسید، ولی الان...
الان اولین کسی که براش دعا می کنم و از خدا و از کائنات و از... براش خواسته ای دارم ،خودم هستم، بعد هم حامد و خانواده. و حتی بعضی وقتها انقدر انرژی ام کمه که به خانواده هم نمیرسه همونجا به خودم ختم میشه.
روزگار عوض میشه و امیدوارم دوباره روزی برسه که بتونم برای خودم اخرین نفر دعا کنم ،البته که امیدوارم همه کسانی که در معرض دعای من قرار دادند در بهترین شرایط باشند ولی خواستن خوبیها برای آدمها روح منو آروم می کنه، حتی اگه خوبیها رو دارند بیشتر داشته باشند، ولی این کار برام سخت شده و امیدوارم زودتر به شرایط عافیت برسم که این کار برام آسان بشه و از پسش بر بیام.
خدایا کمکم کن که خواسته های امروزم به حدی بر آورده بشه که باز هم بتونم برای همه دعا کنم و بعد برم سراغ خودم.
خدایا............ بذار باورت کنم. بهت احتیاج دارم

Sunday, June 19, 2011

این روزها

این روزها بیکاری خیلی بهم فشار اورده ،اینکه اونچیزی نیستم که دوست دارم، داره اذیتم می کنه، اقای همسر رو هم تحت فشار می ذارم که اصلا چرا من اومدم اینجا و از این حرفها. ولی می دونم که درست میشه و یک روزی نوبت منه که همراهیهای امروزش رو جبران کنم.
دو تازه مهاجر هم همراهمون هستند که فقط دعا می کنم به هم ریختگی امروز من آزرده و سر خورده شون نکنه که البته هوشمند تر از این حرفها هستند. البته بی شک برای من نگرانند.
این روزها روزهای سختیه و گذروندنش برای خودم عجیب. و تازه.
این روزها برای من همون دختر سخت کوش ،حتی بیرون رفتن از خونه سخته، دارم تلاش می کنم این روزها هرچه توان دارم که در خونه می تونم استفاده کنم، بهترین استفاده ها رو بکنم ،تا کار پیدا کنم یا درس خوندن رو شروع کنم.
این روزها داغونم. این روزها مرز بین نیازهای طبیعی مثل غذا خوردن خودم رو هم گم کردم ،این روزها دنبال خواسته هام می گردم. این روزها دنبال یک دختر سخت کوش می گردم که بتونه راه بهتری برای خودش پیدا کنه.
این روزها خوبه چون تکراری نیست، این روزها خوبه چون من دارم ساخته میشم، ولی بده چون نمیفهمم که دارم ساخته میشم. حس می کنم دارم پیر و نحیف و داغون میشم. خب من هم یک روز می فهمم که این روزها برام واقعا خوب بوده یا بد؟

Wednesday, June 15, 2011

پسر باهوش

رفتیم مسافرت، به سمت کوه بااو بااو.

یک جایی نوشته بود Sustainable Farm

من خطاب به پسر چهار ساله دوستم به اسم سامیار:
- سامیار ،این حرف چیه و با انگشت اشاره می کنم به اس جواب: اس
اشاره به اف، جواب: اف. می دونی این چی نوشته؟ نوشته Mouat baw baw
به این می گن هوش و ذکاوت ،خوشمان آمده بود بسیار زیاد

سفر

باز هم با دوستان، جمع شدیم و از یک آخر هفته طولانی استفاده کردیم و عازم سفر شدیم، خیلی خوش گذشت. در مسیر جنگلها رو طی می کردیم و قرار بود به پیست اسکی برسیم، باورمون نمیشد که توی فاصله کوتاهی جنگل سبز ما منتهی بشه به برف و دمای خیلی پایین
خیلی مزه داد و سفر بسیار خوبی بود.
این روزها رو اینجا دوست دارم. امیدوارم بتونم شرایط خودم رو هم بهتر کنم و روزهای بهتری رو پیش رو داشته باشم.

کاریابی

اینجا وقتی دنبال کار می گردی، خیلی روزهای سختی رو داری ،خصوصا وقتی که هی می گردی و پیدا نمیکنی ،وقتی که بهت میگن:
رزومه تو عالیه اما....
سابقه کار تو خیلی خوبه اما...
تو بهترینی اما...
و هزار تا جمله این شکلی.
دلت می خواد سرتو بکوبی به دیوار. بگی اصلا چرا من پاشدم اومدم اینجا؟ که چی؟ مگه چه مشکلی داشتی تو اونجا؟
بعد کم کم می گم ببین تو از اون موقع تا حالا چه پیشرفتهایی کردی؟ چه رشدی کردی؟
ولی متاسفانه جواب خوبی برای خودم پیدا نمیکنم. یعنی پیدا می کنما ولی نه خیلی خوب.

اینو نوشتم که روزی که کار پیدا کردم برگردم بخونم و یادم باشه چه روزهایی رو گذروندم

برگشت

این روزها شدیدا دلم می خواد که فقط تا گرفتن پاسپورت صبر کنم و بعدش بر گردیم ایران و دوباره یک زندگی رو از نو شروع کنیم. فقط برام مهمه وقتی بر می گردم، دستم پر باشه. اینکه یک رشدی کرده باشم موقع برگشتن.
شاید هم وقتی پاسپورت گرفتم و برگشتم این پست رو خوندم ،به حال امروز خودم بخندم. شاید...

Thursday, June 9, 2011

دلم برا ی خودم تنگ شده

شده فکر کنید که همه چی رو از دست دادین و شده فکر کنید که هیچ راهی نیست برای به دست آوردن چیزهایی که دوست دارین؟ شده فکر کنید قبلا چقدر تو بهتر بودی. و حتی اون.
شده دلت بخواد که داد بزنی بگی من خودم رو میخوام. من دلم برای خودم تنگ شده. اون دختر شاداب و سر زنده، امروز تبدیل شده به یک آدم بی خود غر غرو که مثل یک ... نشسته و یکی دیگه داره خرجش رو می ده. من از خود امروزم بدم میاد.
من این زندگی اینشکلی رو دوست ندارم. من دلم برای خودم تنگ شده. نمیدونم تا کی می تونم این وضع رو تحمل کنم؟.

Wednesday, June 8, 2011

وسایل نو و دست من

سرویس خواب و بوفه جدید رو آوردند، و من اصلا از اون دسته خانمهایی نیستم که این کارها رو تنها وظیفه آقاي خونه بدونند بلکه علاقه شدیدی به نصب تیر و تخته به هم داشته و در دوران راهنمایی اصلا از تبعیض بین دختر و پسر که ما باید خیاطی و بافتنی می کردیم که البته دوست داشتم و پسرها نجاری خوشم نمی آمد. چون این یک را نیز دوست می داشتم.
شروع کردم چهارسو به دست کشو ها رو به سر هم کردن و وصل کردن تیر و تخته به هم. همچی چهارسو رو توی دستم چرخونده بودم که خودم کیف کرده بودم از اینکه کف دستم قرمز شده انقدر دارم تلاش می کنم . - بعد از دوران بی تلاشی - آقای همسر هم که شب با همت عالی خود تا نزدیکی صبح همه رو به پایان رسوند.
غرض از این همه پر حرفی. درد دستم بود که دست چپ به دست راست گفت بچش ببین من چی می کشم. و الان هر دو دست درد می کنه بد تر اینکه بری تئاتر و دلت بخواد همه بازیگرها رو تشویق کنی و هی دست بزنی.
خلاصه اینکه انگشتان هر دو دست، کف دست تا آرنج همچی دردی به خود دارد که تا کنون نداشته. اینها رو اینجا می نویسم که در روزگار سلامت یادم باشد که روزی ازش کامل بهره مند نبودم.
ضمنا تویی که دستت درد می کنه همینجوری به خودی خود ،چرا این کار رو می کن آخه دختر؟
از قدیم گفتن، چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

Love never dies

اومد نزدیک و با اون صدای گرمش توی گوشم گفت، برای چهارشنبه رزرو کردم، خوبه؟ چهارشنبه بریم اپرای Love never dies رفتیم. الان چهارشنبه شب هست و ما برگشتیم.
موسیقی فوق العاده خوب ،بازی های خوب ، صداهای بسیار خوب و طراحی دکور و نور بسیار عالی . ما دو تا رو دو ساعت و نیمی مجذوب خودش کرد.
بعد از یکسال این اولین تئاتری بود که در این خاک جدید رفتیم و چه چسبید بعد از یک روز خستگی.