Thursday, January 27, 2011

درس و تغییرات جدید

بعد از 6 سال دوباره سر کلاس نشستن، درس خوندن، البته یک دوره کوتاه، خیلی کوتاه، به زبانی غیر از زبان مادری، با لهجه ای که فقط 8 ماه و اندی است می شنوی، امتحان رو هم آنلاین باید بدی، یادمه تو مدرسه ،شاید دوره راهنمایی ،بود که می گفتن امتحان اوپن بوک اومده ،و شنیده بودم سخته، الان حس می کنم که سخته.
من چه تغییراتی کردم توی این سالها، یادمه همیشه از اول، هرچی بلد بودم همونی بود که سر کلاس یاد گرفته بودم، درست یا غلط خیلی برای درس خوندن وقت نذاشته بودم، برای همین معدل لیسانسم خوب نبود چون پیام نور خیلی کلاس نداشت ،ولی من همونی بودم که سر کلاس یاد می گرفتم، حالا شدم کاملا برعکس، سر کلاس تازه شاید 50% حرفها رو بفهمم، از این 50% هم شاید 90% رو یاد بگیرم ،می مونه این وسط پنجاه و خرده ای درصد که من باید بخونم و به این می گن تغییر اساسی ،کار های نکرده،  البته که قبول دارم تغییر خیلی وقتها کارساز هست و برای بقا لازم، ولی یه کم سختمه . اما خدا رو شکر هنوز این تغییر گریبان اعتماد به نفس وافر بنده رو نگرفته و همچنان بسان کودکی و نوجوانی همراه منه، امیدوارم از پسش خوب بربیام و بتونم حداقل خودم رو سربلند کنم.

Saturday, January 22, 2011

خاطرات ،قسمت 2، روزهای اول مدرسه


روز اول مدرسه بود، اون موقعها مثل الان، کلاس اولیها یک روز زودتر نمی رفتند ،یا اگر می رفتند ما نرفتیم. مامان و مرضیه و من حاضر شدیم که بریم مدرسه، وای چه هیجانی بود، الان که خوب فکر می کنم من از بچگی عاشق کارهای جدید و جاهای جدید بودم ، لباسهام رو آماده گذاشته بودم، یادم میاد دو تا کیف داشتم نمی دونم برای چی ولی دو تا داشتم، یکیش روشونه ای بود، یکی دیگه اش کوله پشتی ،ولی برای من که با چادر می رفتم مدرسه کوله پشتی یه کم سخت بود، آخه چرا سر من یه ذره چادر کرده بودند نمی دونم، منم با اشتیاق سر کرده بودم، کسی مجبورم نکرده بود، جو دوستان و اطرافیان می طلبید همه رزمنده و خانواده شهدا بودند  و همه مثل من چادر سر می کردند، البته مرضیه از من عاقل تر بود از اول همیشه طفره می رفت و هر وقت که می رفت خونه خالم روسری هم سرش نمی کرد.
بگذریم، رفتم مدرسه، مدرسه حجاب، مدرسه ای که قبل از انقلاب اسمش آزرم بود، آخه یکی نیست بگه مگه آزرم چش بود یا اسم کدوم از خدا بی خبری بود که عوضش کردین؟
 مامانم 23 سالش بود، ولی خیلی مامان بود ،من که 23 سالم بود نمی تونستم مثل مامانم مامان به اون خوبی باشم ، با من اومد تو حیاط مدرسه که بهم ،یاد بده چطوری باید دوست پیدا کنم ،من مهد کودک و امادگی نرفته بودم ، یه دختری مثل من تنها بود ،صداش کرد و نشست که هم قد ما بشه، پرسید اسم شما چیه؟ گفت: زینب و مامان از من خواست خودم رو معرفی کنم منم که تازه یاد گرفته بودم توک زبونی حرف نزنم، گفتم ،نسیبه. و اینجوری ما با هم دوست شدیم. بیشتر مامانا و بعضی باباها ایستاده بودند تا ما کلاس بندی بشیم و بریم سر کلاس و بعد با خیال راحت برن به زندگیشون برسند ، من دوست نداشتم مامانم بمونه ،انگار از همون موقع دلم می خواست که مستقل باشم ،به مامان اشاره کردم برو، این تیکه رو که الان می گم من یادم نمیاد مامان تعریف می کنه که می گفتی ،برو دیگه ابروم می ره ،آخه جزقل تو ابرو چه می دونی چیه؟ وای هیچ چیزی به اندازه گریه مرضیه بامزه نبود ،خوب من و مرضیه خیلی اختلاف سنی کمی داشتیم، همیشه با هم بودیم ،با هم بازی می کردیم ،عین هم لباس می پوشیدیم، و خواهر کوچیکه من یه کم هم حسود بود، گریه می کرد ،به نحوی که فکر نمی کنم دیگه هیچ وقت تو زندگیش تونسته باشه فاصله بین دو لبش رو از اهم به درازای صورتش برسونه، آخی منم غصه خوردم براش، گریه می کرد که من چی؟ منم می خوام برم مدرسه، خلاصه مامان قبول کرد دست دختر کوچولوش رو بگیره و راهی خونه بشن ،دیگه نمی دونم مامان چطوری تونست مرضیه رو ساکت کنه.
کلاس بندی شد و من و زینب با هم توی یک کلاس نیافتادیم و همینجا بود که کوتاهترین دوستی من که دقایقی قبلش شکل گرفته بود تموم شد، جالب اینجا بود که حتی زنگ تفریح هم سراغ هم نرفتیم، ولی با مزه بود که من همیشه برام مهم بود که حالش خوب یا نه؟ معلمشون خوبه یا نه؟ شاید نسبت به این دوستی احساس مسئولیت می کردم.
یادمه اسم معلممون خانم احمدی بود، آخی، من همیشه احساس می کردم شبیه مامان علی کوچولو.. شاید هم این سریال بعدش پخش شد و من بعدش به این نتیجه رسیدم، نمی دونم.
یادم نیست که دیگه کی و چحوری من با دوستای کلاس اولم آشنا شدم، من چی گفتم اونا چی گفتن؟ ولی من با دو تا از همکلاسیام دوست شدم، ستاره که در عین زیبایی رفاقت، هر چند خیلی دور، ولی هنوز با هم دوستیم، ستاره در آمریکا زندگی می کنه و من در استرالیا. یکی از چیزهایی هم که باعث شد دوستی ما انقدر طولانی بمونه این بود که من هر سال 10 خرداد یادم بود که باید به ستاره زنگ می زدم و تولدش رو تبریک بگم و از اونجایی که ستاره اینا، به همراه جمع صمیمی و مهربون خانوادگی در منزل مادر بزرگ گلش ،مادر بتول، زندگی می کردند، همیشه در دسترس بود و هرجا که می رفت قابل رد یابی بود. بعضی سالها هم ستاره تولد من یادش می موند و اون با من تماس می گرفت، ولی جالب اینه که بر خلاف عادت آدمی ،من هیچ وقت توقع تماس متقابل رو نداشتم و هیچ وقت از این کارم نه ناراحت شدم و نه الان پشیمونم مهم اینه که الان ستاره هست من هستم، حامد هست و کاوه شوهر ستاره هم هست و ما همه همدیگر رو می شناسیم و این خیلی با ارزش.
من و ستاره هر دو تامون با یه همکلاسی دیگه هم دوست شدیم، یگانه ،خیلی دوستی خوبی بود، اینی که می گم من یادم نمیاد، ستاره یادش بود، که ما زنگ تفریحها سه تایی باهم خوراکیهامون رو می خوردیم و بعد می رفتیم به جمع بقیه همکلاسیها می پیوستیم. جه مفت خور بودیما. هرچی تو فیس بوک دنبال یگانه می گردم پیداش نمی کنم که نمی کنم.
یادمه ستاره همیشه یه لقمه هیجان انگیز سالم و مقوی مثل نون و پنیر و خیار و گردو داشت  و من نمی دونم چرا، ولی آرزوی داشتن همچین لقمه ای و خوردن صبحانه مفصل قبل از مدرسه همیشه به دلم موند، اخه مامانم خیلی خوابالو بود ولی طفلک امروز به جبر زمانه خیلی کم استراحت می کنه.
توی کلاس یه همکلاسی دیگه داشتم به اسم هاجر، فامیلش اصلا یادم نمیاد ، فقط یادمه مامانش دانشجو بود و دانشگاه هم درس می دارد، همون کلاس اول رو که خوند از مدرسه ما رفت. 11 سال بعد تو کلاس کنکور دیدمش ،یکی از دوستاش صداش کرد ، من هم کنجکاو شدم، دیدم مثل همون موقعها یه عینک گرد زده و همونجوری شیطون ،گفتم تو مدرسه حجاب نمی رفتی ، تایید کرد و خودم رو بهش یاد آوری کردم و یادش اومد، جالب این بود که از مامانش پرسیدم و گفت، مامانم هنوزم هم دانشچو هم داره درس می ده.

هم کلاسیهای دیگه هم داشتیم ، یه عده که خونشون از مدرسه دور بود ولی ماماناشون ،پرستار بیمارستان شفایحیاییان بودند که نزدیک مدرسه بود و همشون بعد از مدرسه می رفتند مهد کودک بیمارستان، اونا تیپاشون با بچه های همون محل فرق می کرد ،امروزی تر بودند، محله خیابان ایران و دیالمه ، محله مذهبیها بود و ما هم که از همون قشر. البته فقط ما، نه یگانه اینها و نه ستاره اینها اینطوری نبودند، ستاره ،ستار می زد ولی به خاطر مشیت مزخرف مدرسه وقتی معلم بهداشت، خانم مومنی ازش پرسید چرا ناخنت بلند، یه بهانه های تخیلی آورد که نمی تونم کوتاه کنم. الان که فکر می کنم می بینم خانم مومنی یا خودش رو زده بود به کوچه علی چپ یا واقعا از این چیزا سر در نمی اورد، اخه خواهر من ناخن انگشت سبابه دست راست چه دلیلی غیر از ستار داره؟  آخه اون موقعها اگه کسی ساز می زد توی اون محله حتی ممکن بود اخراجش کنند ، من نمیدونم چرا انقدر متحجر بودند و اصلا نمیدونم کدومشون متحجر بودند ، پدر من هم که مذهبی بود، ستار میزد و من هیچ وقت نمیفهمیدم که چرا مدرسه ما فکر می کنه گناهه.
ستاره یه خواهر داشت به اسم نرگس ،من خیلی دوسش داشتم، آخه خواهر بزرگ هم نداشتم کلا در نزدیکانم کسی از من بزرگتر نبود یا اگر بود انقدر به من نزدیک نبود که مثل خواهر باشه، نرگس یه بار مبصر ما بود، من کاملا یادم ولی ستاره یادش نمی یاد.
داشت یادم می رفت، یه همکلاسی داشتیم اسمش آسیه شریفی زاده بود که خیلی بامزه اسمش رو تلفظ می کرد. س رو شبیه به ش تلفظ می کرد. روزهای خوبی بود، یادش به خیر باید همیشه دستمال و لیوان با خودمون می بردیم و ناخنهامون هم کوتاه می کردیم، آخی، مامور آبخوری داشتیم که کسی با دست آب نخوره ،راست می گفتنا دستامون تو طول روز کثیف می شد و لی من هنوزم دوست دارم با دست آب بخورم.

یادم میاد، یه روز برف اومده بود، من رو بابام رسوند مدرسه ،اون موقعها یه پیکان داشت، یه پیکان کرم، منم همچین خوش و خجسته از ماشین پیاده شدم و از ترس اینکه زمین نخورم اروم اروم رفتم توی مدرسه. تا اینجا فکر کنم مست بودم، رفتم سر کلاس ،چادرم رو در آوردم و فکر کنم تازه از مستی خارج شدم ،دیدم کیف ندارم، تو ماشین بابا جا گذاشته بودم ،بابا هم دور زده بود و برام آورده بود.
کلاس اولم رو دوست داشتم، هم معلمش رو هم همه همکلاسیهام رو ،هم نمره هایی که می آوردیم رو. همیشه نمره های من و دوستام خوب بود. معدل هممون 20 شد.
من به اقتضای درس بابا که اصفهان دانشجو بود ، دوم دبستان از اون مدرسه رفتم و دوباره چهارم دبستان برگشتم ، بیشتر دوستام بودن غیر از یگانه ،و من دوباره از اینکه می دیدمشون خوشحال بودم.



خاطرات، قسمت 1، عاشورای دوران کودکی

وقتی مهاجرت کردم و مواجه شدم با زمانهای خالی و بی برنامه زیاد ،تصمیم گرفتم شروع کنم خاطراتم رو نوشتن ،بعضیهاش رو نوشتم و بعضیهاش رو هم می خوام بنویسم، خاطرات رو شماره گذاری می کنم ،ولی این به معنی تقدم و تأخر خاطرات نیست ،فقط شماره می نویسم که بدونم همشون خاطره هستند و مربوط به گذشته خودم




مثل همیشه، شب عاشورا بود و ما همه خونه خانم بزرگ، جمع می شدیم که غذای نذری بپزیم ،یعنی بپزند و ما بازی کنیم و دور دیگ بایستیم و با التماس ملاقه رو بگیریم و یه همی بزنیم و زیر لب برای همه اونایی که می شناسیم و می دونیم دوست دارند دعاشون کنیم دعا کنیم.
از وقتی یادمه، هر سال می رفتیم و با دختر عمه ها و دخترای فامیل دورتر که سالی یک بار و اونم شب عاشورا، همدیگر رو می دیدیم، بازی کنیم و حرف های دوستای قدیمی خانم بزرگ رو بشنویم. یادم نمی ره یه خانمی بود که بهش می گفتن خانم ایرانی، معلم مکتب بود و هر وقت می دیدیش یه قرآن در قطع A3 جلوش بود و داشت با یه نجوایی می خوندش. هر وقت ازش در مورد فلک کردن بچه ها تو مکتب می پرسیدم طفره می رفت. خانم ایرانی الان دیگه سالهاست که نیست، یادم میاد بر اثر کهولت سن فوت کرد.
یه خانم دیگه بود به اسم ربابه خانم، که در نوع خودش آدم جالبی بود، همیشه می گفت من نذر دارم چایی بدم و کسی حق نداره وارد آشپزخونه بشه و بعضی از ما دنبال غفلت ربابه خانم بودیم که بریم و یه شیطنتی تو آشپزخونه بکنیم. ربابه خانم رو چند سال پیش چند تا دزد توی خونش کشتن، چقدر دلم سوخت.
یه خانم دیگه بود که بهش می گفتیم خاله فخری، ولی خیلی نسبت دوری باهامون داشت، عاشق این بود که ما بچه های از همه جا بی خبر رو گیر بیاره و برامون از جن و بختک بگه اونم تو خونه قدیمی خانم بزرگ. می گفت اگر یه جن رو دیدی و تونستی بهش یه سنجاق قفلی ببندی، غلامت می شه، خودش هم همیشه یه سنجاق قفلی به لباسش وصل بود، می گفت برای اینه که اگه جن دیدم بگیرمش، ولی ما به شوخی می گفتیم خودش جن که غلام شده. خاله فخری هنوز زنده است.
یه خانم خیلی خوشگلی بود که بازم نمی دونم چرا ولی ما باید بهشون می گفتیم زن دایی، زن دایی استاد تعریف کردن چیستان بود، همیشه برامون چیستان طرح می کرد و من عاشق این بودم که همیشه اولین نفر به جواب برسم که همیشه پیروز نبودم. زن دایی هم فوت کرد.
ما خودمون هم چند نفری بودیم با منش و اخلاق متفاوت، من بودم و خواهرم، آزاده، عاطفه ، فاطمه، انسیه، ما بودیم که هم سن و سال بودیم، راحله و لیلا و مریم هم از ما بزرگتر بودند، ریحانه هم بود که از همه کوچکتر بود و خیلی دوست داشتنی.
آزاده، نقاشی می کشید، یادم نمیاد کاریکاتور کسی رو از قلم انداخته باشه، همه آدمهایی که به اون خونه رفت و آمد می کردند از زیر قلم آزاده جان گذشته بودند، آزاده یکی از دوستای خوب من الان.
فاطمه هم، یکی یک دونه عمه بزرگه بود و معمولا طفلکی رو اول از همه دعوا می کردند وقتی شلوغ می کردیم.
من و مرضیه هم که نتیجه های خانم بزرگ بودیم و معمولا خیلی مورد غضب واقع نمی شدیم
ما همه یه اتاق غرق می کردیم و برای اینکه تا صبح بخندیم، کسی رو تو اتاق راه نمی دادیم. ولی بدترین موقعش این بود که ساعت 5 صبح خانم بزرگ با صدای بلند همه رو برای نماز بیدار می کرد، وای باید نماز می خوندیم، بعضیهامون عادت داشتند به نماز صبح، ولی من یکی که نداشتم. ولی دیگه باید پا می شدی و نماز می خوندی و اگر نمی خوندی، تا آخر وقت هر کی می خواست یه نصیحتی بهت بکنه مگر اینکه عذر شرعی داشتی. خدا به خیر می کرد. تا بری نماز بخونی و برگردی تو رختخوابت می دیدی مامانت و عمه هات از ترس اینکه بچه هاشون دوباره نخوابند و خانم بزرگ دعواشون نکنه، رختخوابت رو جمع کرده بودند و داشتن اتاق رو جارو می کردند.
یادش به خیر، صبحها صف دستشویی و مسواک، چه صف طویلی بود، همه غذاها آماده شده بود و شله زرد و حلوا و آجیل مشکل گشا و همه این حرفها هم. ما هم اکثر اوقاتمون به تفریح و استفاده از ساعات با هم بودن گذشته بود.
حدودای 7.5 - 8 صبح بود که سفره صبحانه انداخته می شد توی حیاط و صبحانه مفصل که ما دخترا جمعش می کردیم و استکانها رو یا به قول خانم بزرگ استکامها رو می شستیم.
خانم بزرگ، مادر بزرگ پدر من بود، خدا رحمتش کنه، همیشه می گفت سی ساله که من این مراسم رو دارم حالا این سی سال چقدر دقیق بود رو نمی دونم. سید بود و همیشه لباس سبز تنش می کرد به غیر از محرم که لباس رویی حتما مشکی بود. یادش به خیر وقتی می رفت حمام و لباسهاش رو روی بند پهن می کرد، یه عالمه بود، ما همیشه تعجب می کردیم که چرا خانم بزرگ این همه لباس رو هم می پوشه زمستون و تابستون فرقی نمی کرد. دلم براش تنگ شده، الان تقریبا 8 ساله که ازش بی بهره ایم، 2 ساله که فوت کرده و 6 سال بود که دیگه مارو نمی شناخت و تو روزهای قدیمش موقعی که بابای من بچه بود زندگی می کرد.
خلاصه، مراسم شروع می شد و یه خانمی که اسمش احترام خانم بود می اومد و یه سری چیزها می گفت که خداییش جا داره بگم خدا رحمتش کنه و از سر تقصیراتش بگذره. قبل و بعد سخنرانی مبسوط هم، دعاهایی مرسوم خونده می شد.
حالا دوباره نوبت ما می شد که خودی نشون بدیم و عرض اندام کنیم ، آزاده همیشه دعای عهد رو می خوند، منم بعضی وقتها یه نمه زیارت عاشورا می خوندم و بعضی وقتها هم یه کم از دعای توسل، یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله.
یه کم کوچکتر که بودیم می رفتیم، دسته های عزاداری رو می دیدیم. ولی سال های آخر دیگه، فقط مرضیه و عاطفه و ریحانه می رفتند.
یادش به خیر همه خوراکی هامون از مغازه آقای صفایی خدابیامرز تهیه می شد، آلوچه و پفک و بستنی.
خلاصه مراسم برگزار می شدو نهار میدادیم و بعد از ظهر هم مرد ها و پسرها از سینه زنی می اومدند و بعضی وقتها مراسم شام غریبان رو با هم شمع روشن می کردیم.
و همه می رفتیم خونه هامون و دیگه ما نوه ها و نتیجه ها ،انسیه و لیلا و دورترها رو تا سال دیگه نمی دیدیم.

و امروز دیگه از اون روزها خبری نیست ، بعضیهامون که بزرگ شدیم و خدامون هم عوض شد و دیگه زیارت عاشورا و توسل و دعای عهد برامون بی معنی و بعضیهامون هم با همون اعتقاد بزرگ شدند،  ولی اصل ماجرا اون دور هم بودنهاست که عین همون 8 سال خانم بزرگ دیگه ازش خبری نیست و گرچه که عمه ها سعی در ادامه داشتند ولی نشد ، خانم بزرگ تصمیم داشت بره و اون 30 سالی که معلوم نبود از کی شروع شده بود دیگه داشت تموم می شد و تموم شد.


Thursday, January 13, 2011

سیل و باورها

امروز آسمان صبوری ندارد، قطره های باران عجول تر از همیشه خود را یکی پس از دیگری به زمین می رسانند، انگار مسابقه ای بر قرار است که ازهر خط مستقیم متصل به زمین چند قطره در صدم ثانیه به زمین می رسد، یا برای ابر برتر جایزه ای در نظر گرفته شده است ،هر چه هست، مسابقه در شهر ما هم آغاز شده است ،رودخانه ها پرشده اند و آب فضای بیشتری را طلب کرده است،گفته اند شهر ما در امان است، اما در همین استان ما هم تا 57 و 67 میلیمتر باران آمده و این یعنی سیل، در نزدیکی ما.

شنیده ام که در ایالت دیگری ،در خیابان مردم را صدا زده اند که تخلیه کنید، فکرش را بکنید، همه زندگیت را داخل یک چمدان بگذار و برو، خانه ات را بگذار برای سیل که لازمش دارد ،باید ببرد، یا شاید لازم است تا در خانه ات رسوخ کند،

تلفنهای خانه ها قطع شده، مکالمه های موبایل باید کوتاه باشد و خیلی از موبایلها در دسترس نیست، ولی به قول یکی از دوستان ،مردم سراپا امیدند، و انگار این امید رخنه در خون و رگشان دارد ،و نگرانی های ما در وجودشان نیست،

و این یعنی زندگی ،
سیل چه بیاید چه نیاید، زندگی جریان دارد، یاد گرفتم که دل نبدنم به هرچیزی غیر از وجودم، وجودش و وجود انسانها ،دل نبندم به هر چیزی که همواره داشتن یا نداشتنش از عهده من خارج است، به چیزی دل ببندم که تا وقتی من هستم، و او هست و آنها هستند، نگه داشتنش سخت اما مقدور است، و ان وجود درونی آدمی است.

دلایل خوشحالی

وقتی مهاجرت می کنی، خیلی چیزها هست که باعث خوشحالی تو میشه، یکی از اونها شنیدن خبر ویزای دوستانی که منتظر ویزا بودند، مثلا چندی پیش ویزای دوست همسر آمد که یک ماهی به همراه خانم و پسرش پیش ما بودند و برگشتند ایران تا تصمیم بگیرند که کجا زندگی کنند ،که من همش فکر می کنم چقدر کم بود و دلم کلی براشون تنگ شده، بعد هم خبر ویزای دوست برادر همسر اومد که البته الان دوست خودمون هم هستند  و تا یک ماه و نیم دیگه هم منتظریم که بیان پیش ما. ولی چیزی که خیلی خیلی باعث خوشحالی من و آقای همسر شد شنیدن خبر ویزای برادر همسر و خانمش بود، که امشب شنیدم، و از خوشحالی داشتم بال در می آوردم و از الان دارم برای روزی که می بینمشون لحظه شماری می کنم. امیدوارم که همه دوستان روزهای خیلی خیلی خوب و خوشی رو پیش رو داشته باشند

Tuesday, January 11, 2011

خبر

امروز و دیروز فقط خبرهای ناخوشایند شنیده میشه، اینکه کویینزلند سیل اومده و تقریبا دو هفته است که مردم اون ایالت از سیل در امان نیستند، و پیش بینی وخیم ترین سیلها رو کردند، بعد اینکه یک نفر جنگل پرت را آتش زده و خلاصه اینکه این کشور که معروف به زیباییهای طبیعی هست، دستخوش بلایای طبیعی و غیر طبیعی شده. و مساله اینجاست که طی دوهفته اخیر، سیل خانمان برانداز مذکور جان 10 ساکن این منطقه را گرفته و برای هر اعلام، نخست وزیر کشور و مسئول ایالت با گریه و غم و اندوه خبر از مرگ هر کدام داده و قول مساعد کمک برای بازسازی شهر را داده که معمولا قول ،قول است و باید اجرا شود. اما در طرف دیگری از این کره خاکی...
شنیدیم که سقوط کرد، باز هم سقوط کرد. این بار در راه ارومیه. بعد خبر به شکلی مطرح شد که من شخصا فکر کردم همه سالم هستند و فقط یک نفر آن هم در بیمارستان جان داده است ،که روح آن یک نفر شاد ولی خوشحالیم که بقیه سالم اند، غافل از اینکه جان 77 انسان انقدر بی اهمیت بوده که لازم نبوده خیلی تو خبرها مطرح بشه و وزیر راه و ترابری لازم دونسته بیاد و بگه تعداد تلفات کم بوده و تقصیر خود مردم بوده که اصرار کردند پرواز کنند. من نمیدونم چرا اینور دنیا جون 10 تا آدم دونه به دونه انقدر مهمه که البته باید مهم باشه و در کشور من جون 77 نفر انقدر بی اهمیت.
خدایا، مرز و بوم مرا رها کن، رها از یک استبداد بیش از 300 ساله.

در دست کسانی‌ است نگهبانی ایران
که اصرار نمودند به ویرانی ایران

اولین مهمانی آزی

امروز برای اولین بار دعوت شدیم خونه یک دوست استرالیایی، شخصی که اینجا رئیس انجمن مهندسین پلاستیک استرالیاست و با آقای همسر همکاریهایی دارند، مهمانی رفتن در اینجا و با فرهنگ آزی(استرالیایی) برای خودش معضلاتی دارد، مثلا اینکه نمی دونستیم که الان باید لباس رسمی بپوشیم یا نه، تصمیم گرفتیم که بلوز و شلوار رسمی بپوشیم، آقای همسر کراوات نزند و من هم پیراهن رسمی نپوشیده باشم، رفتیم و رسیدیم، ضمنا گفته شده بود که ساعت 7 تشریف بیارید و فکر کنم اگر میشد می گفت که ساعت 9 تا 9:30 هم تشریف ببرید. :) به در خانه که رسیدیم، نمیدونستیم، که باید ماشین رو ببریم داخل محوطه خانه یا دم در باید پارک کنیم، خلاصه گفتیم، داخل نمیبریم، دم در می گذاریم، اگر قرار بود ببریم داخل ،میگه چرا نیاوردین .و ما متوجه میشویم که دفعه بعد چه کار کنیم. رفتیم که در بزنیم، دو سگ کوچک به صورت متمادی واق واق سر دادند که تا آخر هم دست از سرمان بر نداشتند برای بازی. ( این عجیب نیست، مگر اینکه بدونید بنده از سگ هراسان هستم) در را که باز کرد، یک شلوارک بالای زانو پا کرده بود با یک بلوز و صندل ،و اینجا بود که ما مانده بودیم که الان ما خیلی رسمی هستیم و ممکن است معذب شود.
وقتی رسیدیم دعوتمان کرد به نهار خوری خانه برویم، روی میز برای خودش و ما سه لیوان پایه دار( به اصطلاح خودمان گیلاس) و سه لیوان آبخوری به صورت بر عکس گذاشته بود به همراه یک چنگال، برای ورود هم با آب گاز دار پذیرایی شدیم که من از فرط ایرانی بودنم روم نشد بگم من دوست ندارم و تا آخرش خوردم. غذای ساده ای که مخلوط مرغ ،فلفل دلمه ای ،پیاز و برنج بود درست کرده بود خوشمزه بود، و در آخر هم با بستنی پذیرایی شدیم. .
همه اینها رو گفتم که بگم ساده بود همه چی ،نه یک میز پر از مزه آماده کرده بود و نه غذا و سالاد و نوشابه و این حرفها، 
باز همه اینها را گفتم که بگم، همیشه فکر می کردم که من ساده برگزار می کنم و خودم رو اذیت نمیکنم، ولی این مهمونی خیلی ساده تر از این حرفها بود .
با خودم فکر کردم، آیا می تونم وقتی مهمون می یاد خونمون، با لباس تو خونم باشم، یا پذیرایی رو به این شکل انجام بدم، یا حتی وقتی می خوام برم مهمونی شلوارک بپوشم و خیلی هم به خودم نرسم و یا حتی با دمپایی برم، هر چی فکر کردم به نتیجه مثبت نرسیدم، احساس کردم نه تعارفات زیاد بزرگترهامون در ایران و نه بی تعارفی این آزیها . 
من از اینی که هستم در این زمینه راضیم و تا اطلاع ثانوی هیچ علاقه ای به کم و زیاد کردنش ندارم، اگه باز هم دعوتمون کنه، همینطوری لباس می پوشم. ..

Monday, January 10, 2011

حیوانات شب خانه ما

شبهای اول اصلا تغییر ساعت خوابم را به هم نریخت، هر روز به راحتی 7 صبح بیدار میشدم، ماه دوم بیخوابیها شروع شد،  وقتی یه کم فکر کنی، باید به نظرت منطقی بیاد ،وقتی عادت داری روزی 6 ساعت بخوابی در ازای روزی 10 الی 12 ساعت کار ،خب روزهایی که کار نداری یا اگر داری حداکثر 4 ساعت هست، بهتره که به جای هر 24 ساعت هر 36 ساعت بخوابی که بدن من نیز چنین کرد و همچنان ادامه دارد...
بگذریم، همه اینها را گفتم تا از خاطرات شب بیداریها بنویسم، اول اینکه، پس از زندگی در یک آپارتمان خیلی خیلی با صفا و دوست داشتنی 40 متری، نقل مکان می کنی به یک خانه ویلایی که بیش از سه برابر منزل قبلی وسعت دارد و در ده قدمی پارکی با درختان بلند و دریاچه بزرگی در وسط قرار دارد و از پنجره ورودی راهرو مانند پارک نیز پیداست و همچنین درختان بلند قدی نیز در باغچه روبروی خانه چشم تو را با خودش آشنا می کند... و این خود مقوله ای است برای ترسیدن های اولیه در شب بیداریها و یا ارامش گرفتن در شبهای بیداری...
خب حالا خواستم بگم برای من اولین چیز بعد از خوشحالی و فکر راجع به اینکه این خونه رو چطور باید دکور کنم ،چی بخرم، وسایلی که دارم رو کجا بگذارم، ترس از شبهای اینجا شروع شد، خصوصا که با حیوان شب این کشور که به صورت ویژه در منطقه زندگی شما فراوان یافت می شود اشنا نیستی، به نام پاسوم...
پاسوم ،حیوانی است به شکلی عجیب، که دمی شبیه به دم سنجاب ولی بلند تر دارد ،چشمانی درشت و بدنی به اندازه گربه، و از همه مهمتر صدایی مهیب که بدون هیچ تاملی تو را یاد صدای وحشتناک حیوانات در جنگلهای فیلمهای وحشتناک می اندازد ،..
حالا این پاسومها شبها چطور رفتار می کنند؟
اول اینکه از درختانی که پیش از این عرض کردم بالا و پایین می روند و با صدای خودشان  که امروز دوستش دارم فریاد می زنند یا شاید با هم صحبت می کنند ، و از همه مهمتر اینکه برای اینکه از درخت جلوی خانه،  خودشان را به درخت پشت خانه و یا به ظرف غذایی که هر از چند گاهی برایشان پر می کنیم از سبزیجات اضافه-  پاسومها گیاهخوار هستند- برسانند ، مسیر مذکور را از روی سفالهای بام خانه طی می کنند ،که این نیز خود صدای مهیب به همراه دارد که در شبهای اول بنی بشر را بر آن میدارد که همسرش را که در حال دیدن پادشاه سوم و یا چهارم است صدا زده و او را از احتمال دزد با خبر سازد،.
خلاصه که الان وقتی صدای تق تق سفالها را می شنوم از اینکه موجود زنده ای بر بام خانه من ورجه وورجه می کند لذت می برم ،و صدای مهیبش را که اوایل حتی همسر رو هم بر آن داشت که از منبع آن جویا شود ،دوست دارم ،و کلا اگر شبی پاسوم نیاید دلم برایشان تنگ می شود ،اینها تنها موجوداتی هستند که در شب بیداریهای من حرکت می کنند.

Friday, January 7, 2011

وبلاگ خونی

سرک کشیدن به وبلاگ دیگران رو دوست دارم، امیدوارم اونهایی که وبلاگشون رو می خونم هم دوست داشته باشند که من این کار رو بکنم. نوشته هاشون رو در بیشتر مواقع دوست دارم و اینکه خیلی چیزها یاد میگیرم، ولی به یک دسته بندی خیلی سطحی و کوچک رسیدم، اون هم این که  بیشتر خانمهایی که وبلاگ دارند ،وبلاگ دارند چون بچه دارند و نوشته هاشون از قدکشیدن و دندون در آوردن بچه ها هست، تا تفسیرهای زیبا تر در مورد رفتار و حرکاتشون و گهگاهی این وسط چیزهایی می نویسند از خودشان و از خواسته هاشان.
اما وبلاگ آقایان، عمدتا حرف از اقتصاد و سیاست است ،تقریبا همه وبلاگهایی که نویسنده آنها یک آقا می باشد ،حرفهایی من باب مهاجرت، مزایا و معایب از لحاظ اقتصادی و سیاسی و شاید تحصیلی باشد و این در حالی است خانمهایی که در این مورد مطلبی نوشته اند ،عمدتا از دلتنگی و از دست دادن دوست داشتنیهاشون نوشتند.

خلاصه اینکه بیشتر اقایون از احساس و عواطف در وبلاگهاشون چیزی نمینویسند و توی این تعداد وبلاگی که من خوندم، فقط یک نفر از لحظه لمس پوست شکم خانمش وقتی که باردار بود نوشته بود و بقیه فقط شاید چند خطی نوشته بودند که پدر شدند، /

خلاصه خواستم بگم  از حس خانمهایی که مادر شدند لذت می برم و از نوشته هاشون سیراب میشم، و از اون مادرهایی که گهگاهی برای خودشون و دلشون می نویسند خیلی خوشم میاد و امیدوارم که من هم وقتی مادر شدم ،گهگاهی به خودم سر بزنم،

بی خوابیها

باز هم ساعت 3:11 بامداد به وقت ملبورن.
انگار خواب با چشمانم لج کرده، یا شاید چشمان پر از غصه و ناله من ، لجبارش کرده باشد. ولی مدتهاست که خواب هر وقت دلش بخواهد می آید و تا وقتی که مجبورش نکنم رهایم نمی کند،
ولی هر وقت بخواهد ،نه هر وقت من بخواهم می اید. مدتهاست دلم میخواهد شب، یعنی وقتی هوا تاریک می شود بخوابم، و صبح وقتی هوا روشن می شود بیدار شوم. ولی دریغ و افسوس...
نمیدانم بی خوابی یا بد خوابی تا کی آغوش مرا رها نکرده و کی خواب وقتی به سراغم می آید که من خواهانش هستم.؟

تاریخ: 1389/10/18

Wednesday, January 5, 2011

اندر احوالات تکنولوژی

امروزه بشر به روشهای مختلف از تکنولوژی استفاده می کنه، هر کسی بنا به ضرورت زندگی ، علاقه و یا نیاز.
ولی من فقط میخوام از دید یک تازه مهاجر بگم ،اون هم این که ما میتونیم این طرف دنیا، جایی که با سریعترین امکانات، یک روز از محل زندگی همه دوست داشتنیهای من،راه هست، پای کامپیوتر بشینیم و صورت کسانی رو که حتما دلتنگشون میشیم رو ببینیم، باهاشون حرف بزنیم، تغییراتشون رو ببینیم، چاق شدند یا لاغر؟ رنگ موی جدیدشون بهشون میاد یا نه؟ لباس جدید، دکور جدید خونه، بعضی وقتها باهاشون می شینی و چای می خوری ، مادر بزرگت رو می بینی، مادر مادر بزرگت، خاله در ایران، خاله در آلمان. پدر ها رو آخر هفته های ایران راحت تر میشه دید، ولی مادر ها رو تقریبا میشه هر روز دید، همینطور خواهرم رو و میشه برادرها و خانماشون رو هم دید..

چند روزی قبل از اومدن، برای خداحافظی به منزل یکی از دایی های همسرم رفته بودیم که دوره دکترای خودشون روتقریبا 50 سال پیش در فرانسه گذرونده بودند، و از روزهایی که حتی تلفن کردن براشون سخت بوده صحبت می کردند، و اینکه تنهایی رو چطور گذرونده بودند و با کلی نگرانی ما رو بدرقه کردند.
یاد روزهایی می افتم که برای اینکه مالیات دو برابر تلفن خارجه رو روی قبض خونه پرداخت نکنی، مادر بزرگ رو می دیدم که برای تماس با دختر و پسر خودشون راهی مخابرات می شدن.
روزهایی که برای دیدن یک عکس از عزیزان، باید مدتها منتظر پست می شدند تا پست عکسی، نامه ای چیزی همراه خودش بیاره.
یادم میاد اولین باری که در سن 16 سالگی از ایران رفته بودیم همراه خانواده  همه دوستان  باهم یک ورق سفید رو برای من می نوشتند و از محل کار پدرشون فاکس می کردند برای محل کار پدرم،این سریعترین راه بود. حتی اینترنت در ایران دو سالی بعد باب شد.
خلاصه که خواستم بگم این تکنولوژی کاری کرده که مادر بزرگ ما هم لپ تاپ بخره و اوووو و اسکایپ رود دانلود کنه که از حال بچه ها و نوه هاش بهتر خبردار شه، و همش هم دعا کنه اون کس یا کسانی رو که این تکنولوژی رو ساختند.

روزهای سردرگمی

پستها و نتهای قدیمی که می خواستم بذارم اینجا تمام شد، تمام که نشد، ولی فعلا برای بقیه تصمیم نگرفتم.
ساعت 3:56 بامداد به وقت ملبورن، و من حتی خواب از چند متری هم به سراغم نیامده چه برسه به اینکه در چشمانم حلقه زده باشد.
دلم برای روزهای قدیمیتر تنگ شده ،دلم تنگ شده، کلا دلم تنگ شده.
دلم برای روزهایی تنگ شده که اصلا دلم با تکرارشون همراه نیست، فقط دلم تنگ شده، همه روزهای قدیمی رو دوست دارم نه اینکه بیزار باشم ازشون، نه، فقط دلم نمیخواد تکرار شه، دلم می خواد از این به بعد هر چی هست و هر چی میاد و هرچی که خودم میارمش، یا خودمون میاریمش، منو برسونه به اون دختری که دوست داشتم، به دختری که وجودش پر باشه از خواستن و دختری که دلش بخواد یه جا وایسه و یک نگاه کنه به قبل و بگه :" اهان این شد، این درسته"
و می دونم که تا اون موقع خیلی راه داره این دختر. ولی  مهم اینه که باید بتونه. باید.

این دختر امروز احساس می کنه یک بادکنک بوده که فقط باد شده ،و مهاجرت بادش رو خالی کرده ،اولش همش از این مهاجرت بدش می اومد که چرا من دیگه اونی نیستم که بودم ،ولی کم کم فهمید که باد بادکنک بالاخره یک روز خالی می شد، فهمید دیگه دنبال راهی بره که بادکنک نمیشه، باید خودش باشه و خودش. با اعتماد به نفس کامل.
همه حرفهایی که گفتم قشنگه، ولی باورش و از همه مهمتر اجراش خیلی سخته، اینا باور منه، ولی توی اجراش موندم، نمیدونم از کجا باید شروع کنم.  الان دارم فقط دنبالش می گردم که چه کنم، ولی پیداش می کنم، حتما.
این روزها رو روزهای سر در گمی می گم، شاید بیشتر ادمها این روزها و این حالات رو از 18 سالگی تا 22 سالگی تجربه کنند، ولی من اون روزها اصلا سردرگم نبودم و می دونستم، یا فکر می کردم که می دونم، که چی می خوام، برای رسیدن بهش تلاش کردم و بهش هم رسیدم، ولی الان احساس می کنم خواسته هام تبدیل شدن به همون بادکنک، حالا من می تونم اون بادکنک رو دوباره بادش کنم یاد اینکه بذارمش کنار و فکر چیز دیگه ای باشم که امیدوارم این دفعه دوباره بادکنک نباشه، البته که کمی عاقل ترم و شاید راه بهتری رو انتخاب کنم.

خلاصه که روزهای سردر گمی هم عالمی داره، عالمی دردناک، و بی برنامه و در عین حال پر از امید.

وقتی تعطیلات تموم میشه

بعد از 13 روز تعطیلات که البته این 13 روز عددی است که برای هر کس و هر شرکت فرق می کنه، رفتم سر کار، با خوشحالی و شادمانی ،به فکر اینکه بعد از سال نو رفتی سر کار و همه شاد و خوشحال و ریست شده بعد از یک تعطیلات حسابی دارند بر می گردند و می خوان به هم تبریک بگن. فکر می کردم مثل قبل از شروع تعطیلات که همه اونقدر خوشحال و شاد بودند باز هم  خوشحالند و خندان. غافل از اینکه همه همکارات از زمین و زمان بیزارند به خاطر اینکه دیگه تعطیلات تموم شده و مجبورند بیان سر کار و فقط تنها تویی که با خنده به همه می گی هپی نیو یر. اولش فکر کردم شاید شرکت ما اتفاقی افتاده و من بی خبرم، بعد از ظهر با یکی از دوستام صحبت کردم، که اون هم می گفت اینها همه اینطوری هستند و کلا اینجا همه دوشنبه ها ناراحت هستند و جمعه ها خوشحال. ،
قضاوت به خوبی و بدیش کردن شاید خوب نباشه که ما خوبیم که انقدر شاد و بشاش میایم سر کار بعد از تعطیلات، یا اینکه اینها بدند که دوست دارند همیشه تعطیل باشند
ولی مساله اینه که من خیلی تو ذوقم خورد. و یه جورایی یهو همچین دلم برای ایران تنگ شد.

شاید هم توی ایران هم اینطوری نبوده و من فکر می کردم مردم بعد از تعطیلات با خوشحالی میان سر کار، شاید چون خودم اینطوری بودم.

در هر صورت مساله اینه که وقتی توی یک جامعه  جدید زندگی می کنی و 28 سال از عمرت رو هم توی جامعه دیگه ای جا افتادی ، اتفاقاتی از این دست زیاد می افته..

تاریخ: 2011.01.04

حسودی

هیچ وقت تو زندگیم حسودی نکرده بودم ،یعنی می تونم بگم با این حس خیلی اشنا نیستم، برای همین شاید این چیزی که میگم، حسودی نباشه و باید اسمش رو یک چیز دیگه گذاشت،
امشب رفتیم مرکز شهر برای اینکه سال 2010 رو در کنار دیگر مردم این سرزمین به پایان برسونیم ،برای اینکه فضای شهر رو ببینیم و با مردم و اداب و رسوم که البته اینجا خیلی کم داره ،بیشتر اشنا بشیم.

شمردند ،10، 9، 8، 7، 6، 5، 4، 3، 2، 1 فریاد شادی، صدای هپی نیو یر و اتش بازی که فکر کنم یک ربع یا بیشتر طول کشید. اتش بازی بسیار زیبا که ارزش نگاه کردن رو داشت.
اما چرا حسودی...
به سمت شهر که حرکت می کردیم و جمعیت زیاد می شد، بغض گلوی من رو رها نمی کرد ،و هر سر و صدایی، هر فریادی، هر جمعیتی منو به یاد تجمعات خودمون می انداخت، ولی من یادم نمیاد که توی وطنم ایران ،به غیر از روزهای سبز سال 88 همچین تجمعاتی داشته باشیم، دلم گرفت که چرا همه تجمعات شادی مردم خصوصیه، چرا ما نمیتونیم در یک فضای بزرگتر احساس شادی خودمون رو باهم شیر کنیم

ضمیر ناخودآگاهم منتظر حمله یگان ویژه و صدای شلیک بود، ترس لجظه ای اشک آور کم و بیش به سراغم می آمد

سال که به اصطلاح خودمون تحویل شد، و آتش بازی شروع، بغضم ترکید، که چرا ما حتی برای چهارشنبه سوری که می خوایم شاد باشیم، باید بترسیم و بلرزیم، تجمعاتمون از افراد محله مون تچاوز نمی کنه، و یا در محافل خصوص جشن می گیریم

دلم گرفت که چرا محرومیم از همه شادیهای عمومی ولی در عین حال بالیدم به اینکه اجازه ندادیم ،جشن و شادیهامون رو ازمون بگیرند، بالیدم به اینکه هنوز مهرگان، شب یلدا، چهارشنبه سوری، و جشنهایی از این قبیل رو زنده نگه داشتیم ، اگر چه به اجبار از شکوهش کاستیم.

با آرزوی آزادی ایران و همبستگی ایرانیان. ،

تاریخ: 2011.01.01

آزاده

سلام، هرچی سعی کردم خطاب به خودت ننویسم نشد،
آزاده جان ،رفتی و من می دونم که دلم به زودی برات خیلی تنگ میشه ، آزاده ،از اینکه از تمام فرصتهایی که می شد با هم باشیم خوب استفاده کرده بودیم، خوشحالم ،از اینکه تو همیشه به ما لطف داشتی و هیچ وقت ما رو از خودت بی خبر نذاشتی خوشحالم

می دونی ازاده؟ یاد اون روزی می افتم که اومدی خونه مامان من بدرقه من و حامد ،سفت بغل کردیم همدیگر رو و گفتی به زودی میام پیشتون و می بینمتون.

ازی ،رفتم نوشته هایی رو که رو وال فیس بوکم نوشته بودی و من برات نوشته بودم رو خوندم ،احساس کردم چه دوستهای خوبی بودیم برای هم توی این مدت ،نمی دونم تو هم همین فکر رو می کردی یا نه/
.
یاد تلفنها و درد دلها هم که بخیر.

یاد همه حرفها و خاطرات با تو بخیر.
کاش می شد بگی چرا رفتی؟ کاش می شد برام تعریف کنی این سفرت چطور بود؟
ولی جیف که نمیشه.

آزی ،نوشتم که یادت رو امروز ثبت کنم ،نوشتم که یادم باشه همیشه تو رو مثل یک دوست خیلی نزدیک دوست داشتم. می دونی که همیشه به یادت خواهم بود ،امیدورام هر جا میری و هر جا هستی خوب و خوش باشی رفیق. دوست دارم خیلی زیاد.  در عین نا باوری ارزو می کنم روخت شاد باشه و مطمئن باش که جات همیشه سبزه.

دلم برات تنگ میشه به زودی. خیلی زیاد.

2010.12.23

امروز 6 ماه شد

امروز  6 ماه شد که ما رسیدیم ملبورن. 10 می سال 2010 ،20 اردیبهشت سال 1389. روز قبلش همه عشقمون رو گذاشتیم پشت گیت و اومدیم اینجا.
یادم نمیره وقتی که دلم می خواست دوباره برگردم و بقیه رو ببینم ولی تمام شیشه ها رو پوشونده بودند، وااااای.
یادم نمیره وقتی که داشتن می گشتنم، پرسیدن چرا گریه می کنی؟ خیلی خودم رو کنترل کردم که نگم اگه امثال شما نبودید، من الان پیش خانوادم بودم.
یادم نمیره که تا اخرین لحظه که سوار هواپیما شیم، تلفنامون زنگ می خورد و داشتیم با همه خداحافظی می کردیم.
یادم نمیره که وقتی تو هواپیما نشستم ،مهاندار هواپیما یک تعدادی دستمال کاغذی آورد گذاشت روی پام.
یادم نمیره که در فرودگاه قطر گریه هام تموم شده بود.
یادم نمیره، که هژبر و مریم که من فقط اسمشون رو شنیده بودم و حامد هم فقط هژبر رو می شناخت. اومدن فرودگاه دنبالمون و من از اینکه تنها نیستیم چقدر به وجد اومده بودم.
یادم نمیره که 10 روز تمام هر روزاز هتل می رفتیم کتابخونه شهر و دنبال کار و خونه می گشتیم  ؛ و اینکه باز هژبر و مریم اومدند و باهم رفتیم دنبال خونه و خونه رو دیدیم و تونستیم با پرداخت 6 ماه اجاره پیش، اجاره اش کنیم.
یادم نمیره که 2 روز بعد از اجاره خونه و منتظر شدن تا اینکه خونه گرم بشه، کیمیا و وحید اجازه ندادند بریم خونه خودمون و چون هتل رو هم تسویه کرده بودیم، دو شب رو مزاحمشون شدیم. وحید هم از دوستان قدیمی حامد بود که من اصلا ندیده بودمشون.
یادم نمیره که توی یکی از این دو شب برای تولد کاوه برادر کیمیا رفتیم کلاب، و اونجا مرجان و سینا رو دیدیم که باز از دوستان قدیمی حامد بودند.
یادم نمیره که از همون اول هم پیام یکی از دوستامون که لیلا بهمون معرفی کرده بود چقدر با راهنماییهاش بهمون کمک کرد.
همه چیز خوب بود، من هیچ کدوم از این چیزها رو یادم نمیره.
وقتی اومدیم خونه خودمون و رفتیم یک سری وسایل خریدیم و کارتنهایی که از ایران فرستاده بودیم رو از فرودگاه آوردیم، حامد شروع کرد به تمیز کردن خونه و من باز کردن کارتنها و چیدن سر جاهای خودشون.
بازم یادم نمیره که هر بسته ای رو که باز می کردم یک یادداشت از طرف یکی از اعضای خانوادمون بود و جالب این که من در کل زمانی که داشتند اینا رو جاسازی می کردند نفهمیده بودم.
یادداشتها از طرف پدر و مادر و خواهر من و پدر و مادر و برادرها و خانمهای برادرهای حامد بود ،با دیدن هر کدومشون اشک توی چشمام جمع می شد و با همون بغض می اومدم سراغ حامد و براش می خوندم، حامد هم هر چند تا یکی بغض می کرد و هر چند تا یکی منو بغل می کرد.
روزها یکی یکی پشت سرهم گذشتند و من همه اتفاقات رو با همه خوشیها و نا خوشیهاش دوست دارم.
هفته سوم که شد و وسایل چیده شد وخونه شکل گرفت، فیل من یاد هندستون کرده بود. دیگه رسیده بودم یه اینکه اصلا برای چی اومدیم، دلایلمون چیه؟ کلی پرسیدم و کلی فکر کردم، خودم رو راضی کردم. حامد هم در همه این مواقع به من کمک می کرد، که بیشتر ارامش داشته باشم.

روزها سپری می شد و ما دنبال کارمیگشتیم، بیشتر با حامد تماس می گرفتند کار من به شدت احتیاج به تجربه محلی داشت ، البته حامد هم که تا مراحل اخر مصاحبه پیش می رفت در نهایت به همین علت کار رو دریافت نمی کرد.

به قول یکی از دوستان، مهاجرت یک نمودار سینوسیه که شامل اوقات خوشی و ناخوشی می شه. خدا رو شکر می کنم که  در بیشتر مواقع سینوس ما 1 بود.
البته این رو هم بگم که بعضی وقتها یهو و بی علت گریم می گرفت. دلم می خواست که گریه کنم، و یاد آوری سال گذشته در ایران و دیدن فیلمها و خواندن نوشته های مرتبط و اینکه چه آینده ای در انتظارشه یکی از دلایل گریم بود .

حرفهای دوستان اینجا خیلی به ما کمک می کرد، خصوصا حرفهای مرجان، از اینکه دوستان من تجربیاتشون رو انقدر خالصانه با من شیر می کردند خوشحال هستم خیلی زیاد و اینکه می بینیم علیرغم همه روزهای سخت همه دوستان الان روزهای بهتری رو پشت سر می ذارند خوشحال ترم.


بعد از سه ماه کار پیدا شد، البته نه اون کاری که دلمون می خواست ،کار فروش لوازم خانگی، فروش فیس تو فیس. کار خوبیه، هم زبانمون خیلی رشد کرده هم آشناییمون با آدمها . شاید من و حامد جمعا 70 تا مشتری رو دیده باشیم و باهاشون حرف زده باشیم ، این وسط علاوه بر همه اینها که گفتم درآمد هم داشتیم. خدا رو شکر راضی هستیم و امیدوارم به زودی بتونیم کار بهتر رو پیدا کنیم.

یه بار به حامد گفتم، ما اگر به همون روال قبلمون بودیم و چون زمانی ازدواج کردیم که هر دومون تا یه حدی از موقعیتهای اجتماعی رو طی کرده بودیم احتمال اینکه با روزهای سخت مواجه بشیم خیلی کم بود، و برای دوران نوجوانی کودکانمون حرفی از روزهای سخت نداشتیم که بزنیم ،ولی امروز  این روزهای سخت اما شیرین این امکان رو به ما می ده.

طی مدتی که در این شهر زندگی می کنیم، حامد رو بیشتر دوست دارم، بیشتر به انتخابم مطمئن میشم و احساس می کنم بیشتر می فهممش و اون هم منو بیشتر می فهمه.

اتفاقات جالبی در این 6 ماه افتاده، اینکه مثلا تولد حامد و من برای اولین بار از تابستان به زمستان منتقل شده. من همیشه از اینکه در تابستان به دنیا اومدم خرسند بودم و زمستان فصل مورد علاقه ام بود.
امسال اولین سالی بود که شمع تولدم رو بدون حضور خانوادم فوت کردم.  و البته اینجا دوستان نزدیکی دارم که شاید بتونم بگم اینجا با هم یک خانواده مدل جدید تشکیل دادیم
اینجا اولین بار بود که من صدف خوردم، اولین بار بود که چشمم به اقیانوس افتاد، احساس اینکه زمین گرده اونجا خیلی بهم مزه داد
.
طی این مدت  سینوس من یک بار منفی شد. اون هم زمانی که ماشینمون خراب شد و هزینه تعمیرش به اندازه یک ماشین نو بود، خیلی سخت بود ولی بعد از یک هفته و اندی و با کمک همدیگر به این نتیجه رسیدیم که این اتفاق اصلا مهم نیست و باز هم با تلاش و تبدیل کردن همه پس اندازمون به دلار استرالیا ، ماشین نو خریدیم و ماشین قدیمی رو جلوی خونه پارک کردیم تا به موقع تعمیرش کنیم.

اینجا دلتنگی یکی دیگه از مقوله های آزار دهنده است، بعضی وقتها دلم برای کسانی تنگ میشه که اصلا فکرش رو هم نمی کردم ولی این تکنولوژی در این زمینه کلی به دادمون رسیده و اون هم بهره مندی از میل و فیس بوک و اسکایپ و اوووو، می تونیم از دوستان و آشنایان خبر داشته باشیم و باهاشون حرف بزنیم، و خانواده رو هم ببینیم، تنها می مونه آغوشی که نمی تونی با این چیزا داشته باشیش. که دیگه این مونده برای اینکه گاهی گداری من به خاطرش های های گریه کنم.J

اينجا آسمون خیلی زیباست، از پنجره که به بیرون نگاه می کنی ، فکر می کنی داری به یک تابلوی نقاشی زیبا  یا یک عکس خیلی قشنگ نگاه می کنی.
اینجا وقتی از خونه بیرون می ری و نگاهت تو نگاه هر کسی می افته بهت لبخند می زنه. اینجا در محل کار آدمها همه به هم احترام می ذارند و اون مرز متحجرانه رئیس و مرئوس وجود نداره، اون احترامی که لازمه این رابطه است وجود داره نه اون ترس و به رخ کشیدن سمت حتی اگر سوادش رو هم نداشته باشی. برای من خیلی سخت بود که روزهای اول رئیسم رو به اسم کوچک صدا کنم ولی دیدم اگر غیر از این کنم درست نیست. من رئیسم رو پت صدا می کنم.

ما با همه این خوشی ها و نا خوشی ها 6 ماه رو پشت سر گذاشتیم ، ایران خیلی چیزها داره که اینجا نیست و خیلی چیزها هم اینجا داره که ایران نداره. شاید بشه گفت نزدیک به سی سال اون تجربه ها رو داشتیم و حالا سی سال دیگه چیزهای جدید رو تجربه کنیم. خدا رو چه دیدید شاید سی سالهای بعدی اگر بودیم دنبال تجربیات دیگری رفتیم.
دلم تنگ شده برای همه اون کسانی که دوستشون دارم و همه اون کسانی که اینجا فهمیدم که چقدر دوستشون داشتم
2010.11.10.

همه دوستان خوب مدرسه و همه روزهای خوب مدرسه

فردا از اولیش 22 سال می گذرد، مهر سال 67 بود ،هنوز جنگ بود ،من کلاس اولی شدم، یادش به خیر، همشاگردی سلام، همشاگردی سلام،
بیشتر دوستان خوبم مربوط به همون روزهای مدرسه هستند، وقتی توی اون دوران بی غل و غش دوست پیدا می کنی و می تونی این همه سال حفظش کنی ، وقتی خاطرات اون دورانت انقدر قشنگند که می تونی بشینی و ساعتها با فکر کردن بهشون روزت رو قشنگ کنی ،وقتی تونستی این همه روز و این همه ساعت باهاشون بگذرونی و وقتی تکنولوژی امروز بهت این امکان رو می ده که اونایی رو که ازشون بی خبری پیدا کنی و دوباره ببینیشون چه مجازی و چه فرصت کنی و مجالی باشه حقیقی، چرا دلت برای اول مهر تنگ نشه؟

من امروز دوستانی دارم که اگر دوباره به دنیا می اومدم و بهم می گفتن حالا از اول دوست انتخاب کن، هیچ کدومشون رو از قلم نمی انداختم..

از این که هستم خوشحالم و از اینکه شما هستید دوستان خوب من خوشحالت
اول مهر سال 1388

امروز 28 ساله شدم

امروز، برای اولین بار در زمستان بزرگتر شدم، امروز 28 ساله شدم ،احساس جوانی می کنم، درست یا نادرست. نمی دانم.
امروز در 28 سالگی به گذشته ام بر می گردم، مرور می کنم ،خوب و بدش را دوست دارم، با همه آن روزها امروزم را ساختم، یک لیست از تمام کارهایی که دوست داشتم تا الان انجام داده باشم و ندادم ،درست می کنم. می خواهم در 40 سالگی وقتی برگشتم، مرور کردم، اقلام لیستم کمتر باشد ،هست؟ نسیبه در 40 سالگی؟ اقلام لیست، کمتر؟ دومی ،حتما هست. اولی هم باید باشد.


برای 12 سال بعدی هم ،همان چهل سالگی می نویسم.

تاریخ: 2010.8.7

یک کم برگشت به عقب و خوندن مطالب قدیمی

تصمیم گرفتم، یک سری از نتهای  فیس بوکم رو به اینجا منتقل کنم. از پست بعدی تا چند تا پست همه قدیمی هستند و بسته به موضوعشون تاریخشون معلومه.
گفتم شاید یک روزی فیس بوک هم دیگه فعالیت نکرد و من می مونم و این نتهای بی جا و مکان. 

Tuesday, January 4, 2011

اولین نوشته وبلاگم

امروز در ساعت 1:57 بامداد به وقت ملبورن وبلاگم را راه اندازی کردم، نام وبلاگ هم در ساعت 1:55 دقیقه انتخاب شد،
دوست دارم از لحظه بنویسم.
دیروز بعد از مدتها تلاش کردم از این حالت فعلی خارج شم و کاری کنم برای خودم، برای روحم و برای جسمم، برای روحی که نیاز به توجه دارد و برای جسمی که خیلی خیلی نیاز به توجه دارد.
ده قدمی تا پارک و دریاچه از خانه راه است ،ولی کل این 8 ماه تلقینی با موضوع "حالم خوب نیست" مرا از استفاده از این پارک محروم کرده بود. دیروز بلوز و شلوار ورزشی پوشیدم، کتونی پا کردم و به همراه همسر، به سمت پارک رفتیم و دویدن را آغاز نمودیم و چه حظ مبسوطی بردیم.
و الان که ساعت 2:00 بامداد است از درد استخوان و عضله و ماهیچه رنج می برم. این یعنی که من جسمم را مدتهاست  فراموش کرده ام و از این بابت متاسفم.
همینجا اعتراف کردم. همینجا هم به خودم قول می دهم. قول دادم.

وبلاگ راه اندازی شد، ورزش و نرمش آغاز شد ،درس دانشگاه و کار مورد علاقه هم که شروع شود. رنگ دنیا در این نیمکره تغییر خواهد کرد. به امید سیر صعودی دستیابی به خواسته ها .