Saturday, January 22, 2011

خاطرات ،قسمت 2، روزهای اول مدرسه


روز اول مدرسه بود، اون موقعها مثل الان، کلاس اولیها یک روز زودتر نمی رفتند ،یا اگر می رفتند ما نرفتیم. مامان و مرضیه و من حاضر شدیم که بریم مدرسه، وای چه هیجانی بود، الان که خوب فکر می کنم من از بچگی عاشق کارهای جدید و جاهای جدید بودم ، لباسهام رو آماده گذاشته بودم، یادم میاد دو تا کیف داشتم نمی دونم برای چی ولی دو تا داشتم، یکیش روشونه ای بود، یکی دیگه اش کوله پشتی ،ولی برای من که با چادر می رفتم مدرسه کوله پشتی یه کم سخت بود، آخه چرا سر من یه ذره چادر کرده بودند نمی دونم، منم با اشتیاق سر کرده بودم، کسی مجبورم نکرده بود، جو دوستان و اطرافیان می طلبید همه رزمنده و خانواده شهدا بودند  و همه مثل من چادر سر می کردند، البته مرضیه از من عاقل تر بود از اول همیشه طفره می رفت و هر وقت که می رفت خونه خالم روسری هم سرش نمی کرد.
بگذریم، رفتم مدرسه، مدرسه حجاب، مدرسه ای که قبل از انقلاب اسمش آزرم بود، آخه یکی نیست بگه مگه آزرم چش بود یا اسم کدوم از خدا بی خبری بود که عوضش کردین؟
 مامانم 23 سالش بود، ولی خیلی مامان بود ،من که 23 سالم بود نمی تونستم مثل مامانم مامان به اون خوبی باشم ، با من اومد تو حیاط مدرسه که بهم ،یاد بده چطوری باید دوست پیدا کنم ،من مهد کودک و امادگی نرفته بودم ، یه دختری مثل من تنها بود ،صداش کرد و نشست که هم قد ما بشه، پرسید اسم شما چیه؟ گفت: زینب و مامان از من خواست خودم رو معرفی کنم منم که تازه یاد گرفته بودم توک زبونی حرف نزنم، گفتم ،نسیبه. و اینجوری ما با هم دوست شدیم. بیشتر مامانا و بعضی باباها ایستاده بودند تا ما کلاس بندی بشیم و بریم سر کلاس و بعد با خیال راحت برن به زندگیشون برسند ، من دوست نداشتم مامانم بمونه ،انگار از همون موقع دلم می خواست که مستقل باشم ،به مامان اشاره کردم برو، این تیکه رو که الان می گم من یادم نمیاد مامان تعریف می کنه که می گفتی ،برو دیگه ابروم می ره ،آخه جزقل تو ابرو چه می دونی چیه؟ وای هیچ چیزی به اندازه گریه مرضیه بامزه نبود ،خوب من و مرضیه خیلی اختلاف سنی کمی داشتیم، همیشه با هم بودیم ،با هم بازی می کردیم ،عین هم لباس می پوشیدیم، و خواهر کوچیکه من یه کم هم حسود بود، گریه می کرد ،به نحوی که فکر نمی کنم دیگه هیچ وقت تو زندگیش تونسته باشه فاصله بین دو لبش رو از اهم به درازای صورتش برسونه، آخی منم غصه خوردم براش، گریه می کرد که من چی؟ منم می خوام برم مدرسه، خلاصه مامان قبول کرد دست دختر کوچولوش رو بگیره و راهی خونه بشن ،دیگه نمی دونم مامان چطوری تونست مرضیه رو ساکت کنه.
کلاس بندی شد و من و زینب با هم توی یک کلاس نیافتادیم و همینجا بود که کوتاهترین دوستی من که دقایقی قبلش شکل گرفته بود تموم شد، جالب اینجا بود که حتی زنگ تفریح هم سراغ هم نرفتیم، ولی با مزه بود که من همیشه برام مهم بود که حالش خوب یا نه؟ معلمشون خوبه یا نه؟ شاید نسبت به این دوستی احساس مسئولیت می کردم.
یادمه اسم معلممون خانم احمدی بود، آخی، من همیشه احساس می کردم شبیه مامان علی کوچولو.. شاید هم این سریال بعدش پخش شد و من بعدش به این نتیجه رسیدم، نمی دونم.
یادم نیست که دیگه کی و چحوری من با دوستای کلاس اولم آشنا شدم، من چی گفتم اونا چی گفتن؟ ولی من با دو تا از همکلاسیام دوست شدم، ستاره که در عین زیبایی رفاقت، هر چند خیلی دور، ولی هنوز با هم دوستیم، ستاره در آمریکا زندگی می کنه و من در استرالیا. یکی از چیزهایی هم که باعث شد دوستی ما انقدر طولانی بمونه این بود که من هر سال 10 خرداد یادم بود که باید به ستاره زنگ می زدم و تولدش رو تبریک بگم و از اونجایی که ستاره اینا، به همراه جمع صمیمی و مهربون خانوادگی در منزل مادر بزرگ گلش ،مادر بتول، زندگی می کردند، همیشه در دسترس بود و هرجا که می رفت قابل رد یابی بود. بعضی سالها هم ستاره تولد من یادش می موند و اون با من تماس می گرفت، ولی جالب اینه که بر خلاف عادت آدمی ،من هیچ وقت توقع تماس متقابل رو نداشتم و هیچ وقت از این کارم نه ناراحت شدم و نه الان پشیمونم مهم اینه که الان ستاره هست من هستم، حامد هست و کاوه شوهر ستاره هم هست و ما همه همدیگر رو می شناسیم و این خیلی با ارزش.
من و ستاره هر دو تامون با یه همکلاسی دیگه هم دوست شدیم، یگانه ،خیلی دوستی خوبی بود، اینی که می گم من یادم نمیاد، ستاره یادش بود، که ما زنگ تفریحها سه تایی باهم خوراکیهامون رو می خوردیم و بعد می رفتیم به جمع بقیه همکلاسیها می پیوستیم. جه مفت خور بودیما. هرچی تو فیس بوک دنبال یگانه می گردم پیداش نمی کنم که نمی کنم.
یادمه ستاره همیشه یه لقمه هیجان انگیز سالم و مقوی مثل نون و پنیر و خیار و گردو داشت  و من نمی دونم چرا، ولی آرزوی داشتن همچین لقمه ای و خوردن صبحانه مفصل قبل از مدرسه همیشه به دلم موند، اخه مامانم خیلی خوابالو بود ولی طفلک امروز به جبر زمانه خیلی کم استراحت می کنه.
توی کلاس یه همکلاسی دیگه داشتم به اسم هاجر، فامیلش اصلا یادم نمیاد ، فقط یادمه مامانش دانشجو بود و دانشگاه هم درس می دارد، همون کلاس اول رو که خوند از مدرسه ما رفت. 11 سال بعد تو کلاس کنکور دیدمش ،یکی از دوستاش صداش کرد ، من هم کنجکاو شدم، دیدم مثل همون موقعها یه عینک گرد زده و همونجوری شیطون ،گفتم تو مدرسه حجاب نمی رفتی ، تایید کرد و خودم رو بهش یاد آوری کردم و یادش اومد، جالب این بود که از مامانش پرسیدم و گفت، مامانم هنوزم هم دانشچو هم داره درس می ده.

هم کلاسیهای دیگه هم داشتیم ، یه عده که خونشون از مدرسه دور بود ولی ماماناشون ،پرستار بیمارستان شفایحیاییان بودند که نزدیک مدرسه بود و همشون بعد از مدرسه می رفتند مهد کودک بیمارستان، اونا تیپاشون با بچه های همون محل فرق می کرد ،امروزی تر بودند، محله خیابان ایران و دیالمه ، محله مذهبیها بود و ما هم که از همون قشر. البته فقط ما، نه یگانه اینها و نه ستاره اینها اینطوری نبودند، ستاره ،ستار می زد ولی به خاطر مشیت مزخرف مدرسه وقتی معلم بهداشت، خانم مومنی ازش پرسید چرا ناخنت بلند، یه بهانه های تخیلی آورد که نمی تونم کوتاه کنم. الان که فکر می کنم می بینم خانم مومنی یا خودش رو زده بود به کوچه علی چپ یا واقعا از این چیزا سر در نمی اورد، اخه خواهر من ناخن انگشت سبابه دست راست چه دلیلی غیر از ستار داره؟  آخه اون موقعها اگه کسی ساز می زد توی اون محله حتی ممکن بود اخراجش کنند ، من نمیدونم چرا انقدر متحجر بودند و اصلا نمیدونم کدومشون متحجر بودند ، پدر من هم که مذهبی بود، ستار میزد و من هیچ وقت نمیفهمیدم که چرا مدرسه ما فکر می کنه گناهه.
ستاره یه خواهر داشت به اسم نرگس ،من خیلی دوسش داشتم، آخه خواهر بزرگ هم نداشتم کلا در نزدیکانم کسی از من بزرگتر نبود یا اگر بود انقدر به من نزدیک نبود که مثل خواهر باشه، نرگس یه بار مبصر ما بود، من کاملا یادم ولی ستاره یادش نمی یاد.
داشت یادم می رفت، یه همکلاسی داشتیم اسمش آسیه شریفی زاده بود که خیلی بامزه اسمش رو تلفظ می کرد. س رو شبیه به ش تلفظ می کرد. روزهای خوبی بود، یادش به خیر باید همیشه دستمال و لیوان با خودمون می بردیم و ناخنهامون هم کوتاه می کردیم، آخی، مامور آبخوری داشتیم که کسی با دست آب نخوره ،راست می گفتنا دستامون تو طول روز کثیف می شد و لی من هنوزم دوست دارم با دست آب بخورم.

یادم میاد، یه روز برف اومده بود، من رو بابام رسوند مدرسه ،اون موقعها یه پیکان داشت، یه پیکان کرم، منم همچین خوش و خجسته از ماشین پیاده شدم و از ترس اینکه زمین نخورم اروم اروم رفتم توی مدرسه. تا اینجا فکر کنم مست بودم، رفتم سر کلاس ،چادرم رو در آوردم و فکر کنم تازه از مستی خارج شدم ،دیدم کیف ندارم، تو ماشین بابا جا گذاشته بودم ،بابا هم دور زده بود و برام آورده بود.
کلاس اولم رو دوست داشتم، هم معلمش رو هم همه همکلاسیهام رو ،هم نمره هایی که می آوردیم رو. همیشه نمره های من و دوستام خوب بود. معدل هممون 20 شد.
من به اقتضای درس بابا که اصفهان دانشجو بود ، دوم دبستان از اون مدرسه رفتم و دوباره چهارم دبستان برگشتم ، بیشتر دوستام بودن غیر از یگانه ،و من دوباره از اینکه می دیدمشون خوشحال بودم.



No comments:

Post a Comment