Thursday, February 3, 2011

دلتنگیهای شکمی در دوران مهاجرت

وقتی مهاجرت می کنی و فرسنگها از وطنت دور میشی، اولش دلتنگیهای اساسی داری. برای خانواده دلت تنگ میشه، برای دوستان همینطور، برای مهمونی رفتن و دور هم جمع شدن و کلا همش دلتنگی ،یه کم که خوب میشی ،به نظرم شخصیت واقعی آدم می زنه بیرون، اینکه اوه اوه علاوه بر این دلتنگیها چقدر شما شکمو تشریف دارین

با اینکه من همیشه تلاش کردم، غذاهایی رو که خودم و یا آقای همسر هوس می کنیم رو با عشق و علاقه درست کنم ولی بعضی وقتها خب نمیشه اون چیزی که هوس کردی ،بعضی وقتها هم کلا نمیشه، امشب بعد از 9 ماه بالاخره یک کوبیده زدیم و بنده الان یادم افتاده که دلم برای موارد زیر تنگ شده.

اول: سالاد مرغ رستوران آواچی و سند باد البته بیشتر به خاطر سس خوشمزه اش
دوم: آبگوشت، در آبگوشت خونه خیابان سپهبد قرنی
سوم: کباب برگ رستوران البرز
چهارم: ساندویچ ویژه فری کثیف به همراه سیب زمینی سرخ کرده و سس خوشمزه
پنجم: باقالی پلو با گردن رستوران هانی میدان قیام
ششم: دست پخت مادرم، مادرشوهرم، مادر بزرگم، خاله ام
هفتم: نون بربری، نون سنگک و نون لواش (تافتون اینجا یک رستوران ایرانی می پزه)
دلم کلا تنگ خوراکیها شده.

Wednesday, February 2, 2011

خاطرات، قسمت 3 ،، خرید کادوی مامان و بابا در دوران کودکی

الان داشتم با دوستی چت می کردم، و داشتم می گفتم که بیژن مرتضوی کنسرت داره، یاد دو خاطره خنده دار از دوران کودکی خودم افتادم،

اولی: پدر من دوران جنگ رو در جبهه بود، و برای همین ما تا سالها به مناسبت روز پاسدار براش کادو می خریدیم، و الان اصلا یادم نیست که از کی بود که دیگه نه خودش دوست داشت و نه ما بهش  تبریک گفتیم، شاید به خاطر اینکه می دید آرمانهاشون هیچ کدوم به حقیقت نپیوسته، ولی حالا موضوع این نوشتم این نیست،
من اول راهنمایی بودم که تازه ویدیو کلوپها در ایران افتتاح شدند و یکیش هم در محله ما که یک محله مذهبی بود باز شده بود، من هم همون منتطقه مدرسه می رفتم که چادر سر کردن اجباری بود، یادمه از مدرسه اومدم ،و از اونجایی که توی خونه شنیده بودم که بابای من بیژن مرتضوی رو دوست داره رفتم داخل این ویدیو کلوپ، یک آدمی مدل امروز خودمون ،فروشنده بود، گفتم آقا من نوار مرتضی بیژنی می خوام . گفت منظورت بیژن مرتضویه، گفتم بله، برای روز پاسدار میخوام به بابام کادو بدم. طرف  فکر کنم داشت شاخ در می آورد، با چادر ،توی این محل، اونم برای روز پاسدار ،ولی گفت برو فردا بیا ،رفتم و دیدم برام دو طرف یک کاست رو موزیک بی کلام که البته اون موقع هم بیشتر از این دست کارها داشت بیژن مرتضوی، برام ضبط کرده بود. الان که یادم میاد کلی هم به استقلال 12 سالگی خودم می بالم، هم به روحیه باحالم، کلا خوشم اومد از خودم الان.

دومی: تولد مامان بود، من کلاس پنجم دبستان را تمام کرده بودم و خواهرم هم، دوم دبستان را. پایگاه تابستانی مدرسه می رفتیم، یادم میاد پولهامون رو جمع کرده بودیم و قصد داشتیم مامان رو برای تولدش سورپرایز کنیم، یک هماهنگی هم با بابا کرده بودیم، رفتیم دو تایی کیک و شمع و نمی دونم چرا یک جعبه نون خامه ای گرفته بودیم، و رفتیم یک کفش فروشی نزدیک مدرسه که برای مامان کفش بخریم، یادمه پای مامان اون موقعها بسته به نوع قالب 40 یا 41 بود. یادم میاد که اون موقعها جنس فروخته شده نه پس گرفته میشد و نه تعویض، من و خواهرم هم باهم مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم برای مامان شماره 41 بخریم که اگه بزرگش بود بعدا اندازش بشه، من چه می دونستم که پای مامانم دیگه بزرگ نمیشد خب. یادمه که اندازش نبود و طرف هم که تعویض نمیکرد و اندازه پای مامان بزرگم شد، الان که یادم می افته کلی می خندم، چه مشورتی هم کردیم ما دوتا.

کلا هم بگم که ما معمولا برای تولد بابا همیشه چراغ رو خاموش می کردیم و بابا که می اومد مطمئن بود که ما الان با جیغ و هورا چراغ رو روشن می کنیم، کیک رو با شمع سال تولدش میاریم و بعد هم چند کتاب و یک کمربند به عنوان کادو بهش می دیم، و یادمه برای تولد مامان هم معمولا میرفتیم یک رستوران و از وقتی وضع مالی بابا خوب بود، معمولا یک گردنبندی ، انگشتری به مامان هدیه می داد.
هر دو مدلش رو دوست داشتم، دلم تنگ شد برای اون روزها.