Sunday, February 26, 2012

دلم هم تنگ شده هم تنگ نشده.

دلم برای صدای کلاغهای تهران تنگ شده.
دلم برای زمین پر از برگهای زرد و نارنجی و نم بارونی که هوای آلوده تهران رو پشت سر گذاشته و خودش رو به هر زحمتی به زمین رسونده تنگ شده.
دلم برای صبح زود تهران و هوای تاریک و روشن و صدای اتوبوسهای بین شهری که تازه دارن میرن سمت ترمینال که مسافرهاشون رو پیاده کنند تنگ شده.
دلم برای ایستادن کنار خیابان و داد زدن مستقیم تنگ شده.
دلم برای اعصاب خرد و اخم های هر روزه و نگاههای خالی از لبخند تنگ نشده. این رو مطمئنم ولی نگاههای آرام و پر لبخند ادمهای این مرز و بوم جاشون رو برام پر نکرده.
دلم برای سوار شدن به مترو تنگ نشده.
دلم برای صدای جاروی رفتگر پیر محله مون تنگ شده. ولی دلم میخواست اون هم می تونست مثل رفتگر اینور دنیا از حداقل امکانات زندگی برخوردار بود.
دلم برای پوشیدن مانتو و روسری تنگ شده.
دلم برای دور همیهای دوستانه تنگ شده.
دلم برای هر هفته رفتن خونه مامان و بابا و مامان و بابای همسر تنگ شده.
دلم برای رفتن خونه خاله و آواز و رقص و خنده اونجا تنگ شده.
دلم برای مسافرتهای هر چند کوتاه و هرچند شمالهای تکراری و هر از گاهی سفر جدید و برنامه ریزی شده تنگ شده.
دلم برای تا صبح بیدار بودن کنار خواهر و از در و دیوار حرف زدن و حرف شنیدن تنگ شده.
دلم برای گپ زدن با مادر بزرگ تنگ شده.
دلم برای ترافیک تهران تنگ نشده.
دلم برای اتوبوس سوار شدن در تهران تنگ نشده.
دلم برای رانندگی در تهران تنگ شده.
دلم برای دردل شنیدن دوستهام تنگ شده.
دلم برای درد دل کردن با دوستام تنگ شده.
دلم برای خیلی چیزها تنگ شده و دلم برای یک چیزهای کمی تنگ نشده.
ایران عزیزم چقدر هنوز کفه ترازوت سنگینه. نمیدونم تا به کی این جا نمیخواد در رقابت با تو پیروز بشه. و اما من همچنان نا عادلانه باید بهش فرصت بدم.

1 comment:

  1. راستش دلتنگ بودن و دلتنگ شدن برای چیز هایی که عمدتا خاطرات خوب هستن به نظرم بد که نیست خوبم هست. حداقل معنیش اینه که چیز های خوبی در خاطرات گذشته ما وجود دارد که یادآوریش ما رو خوشحال می کنیم و "دوست داشتیم" که دوباره می تونستیم اونها رو تجربه کنیم. اما واقعیت دنیا که نمی شه ازش فرار کرد اینه که دنیا یک واقعیت مجرد و ثابت نیست. دنیا به همراه ما هایی که تمامی تجربه ها و لحضه هاشو می سازیم لحظه به لحظه در حال حرکت و تغییره. معنیش اینه که همه این خاطرات مربوط به گذشت است و تکرار ناپذیر.
    اینکه ما یه خاطره زیبا و دوست داشتنی از یه جایی که قبلا می رفتیم، یه محل با منظره زیبا یا خونه مادر بزرگمون داریم نشون می ده که خیلی چیز های باارزش و زیبا رو می شه توی گذشته هامون پیدا کرد. اما دیگه ممکنه نه مادر بزرگی مونده باشه، نه خونه مادر بزرگی و نه مایی که دیگه الان بچه نیستیم. هزاران هزار فرسنگ با اون بچه یا نوجوان یا جوان فرق کردیم. دیگه هیچ کدوم از اون خاطرات قدیم قابل تکرار نیستن. و ما دلتنگشون می شیم چون الان رو که می تونه خاطرات قشنگ فردا رو رقم بزنه فراموش می کنیم. چون به جای پیدا کردن لذت های اکنون، به جای اثبات خودمون به دنیا و یا به جای کنار اومدن با سختی ها و گرفتن افسار این اسب وحشی (دنیا) حسرت زمان هایی رو می خوریم که سوارش بودیم یا روزگار به کاممون بود.
    این برای همه ممکنه اتفاق بیوفته. دلتنگی خوبه. اگه چیزی باشه که تو بتونی بری بهش سر بزنی و دوباره یادش کنی یا همون لحظات و خاطرات رو زنده کنی عالیه. اگه دنیا به ما مجال بده اگه اینقدر خوش شانس باشیم که که دوباره بتونیم همون لحضات رو و یا شاد ترش رو احساس کنیم. اما معمولا دنیا منتظر ما نمی شه و ما همیشه دلتنگ چیز های دوست داشتنی گذشته می مونیم و حسرتشون رو می خوریم البته اگه نتونیم از لحضات امروزمون برای فردا جاهای زیبایی برای دلتنگی و به یاد آوردن بسازیم.

    زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
    گربیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
    ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست

    ReplyDelete