امروز توی نهار خوری شرکت با لیوان قهوه ام خوردم زمین دست راستم کلا کثیف شد هم قهوه ریخت روش هم به زمین مالیده شد و البته که کمر و پام هم کبود شد.
تا زمین رو تمیز کنم، یه کم طول کشید.
بعد رفتم که دستم رو بشورم. دستم از مچ تا ارنج باید شسته می شد. دست چپم رو پر از آب کردم و ریختم روی آرنج دست راست. صدای اب، زلالی آب ، ریختن اب روی آرنج، حس غریب و کهنه ای بهم داد که دوستش داشتم، شاید دلم برای وضو گرفتن تنگ شده بود. شاید.
ولی حس خوبی بهم داد حسی که من رو یاد کودکی و انداخت.
می دونی فکر می کنم یکی از بزرگترین، با ارزش ترین و قدرتمند ترین چیز هایی که بشر داره قلبشه. اون قدرت فوق العاده ای در تشخیص داره که عمدتا و بخ هصوص وقتی بزرگ تر می شم فراموشش می کنیم و یاد می گیریم که فقط از مغزمون استفاده کنیم. اما من فکر می کنم باید گاهی به فلبمون رجوع کنیم. زمان هایی رو فقط به دلمون گوش کنیم و کار هایی بکنیم که تنها توجیهش اینه که دلمون می خواد!
ReplyDeleteگاهی بهش توجه کن اگه به هر دلیلی هر چند به نظر مسخره و حتی اگه هزاران دلیل و منطق براش داشتی که نباید اون کارو انجام بدی اما دلت می خواست، انجامش بده. یهو هوس کن بری وضو بگیری نماز بخونی ظهر توی شرکت! مثلا. اما بکن. من که گاهی این کار ها رو کردم واقعا لذت بردم. این اون کار هایی که به روحت آرامش می ده و ما باید بهشون توجه کنیم.