Sunday, February 26, 2012

سفر و دغدغه های من

بعد از گذراندن دوران طولانی و تحمل روزهای سخت و خوشحالی از روزهای شیرین همین دوران سخت، دلت رو کلی صابون می زنی که قراره بری ایران و کلی خوشحال بشی و عروسی بری و همه رو ببینی و روحت رو تازه کنی و دوباره برگردی اینجا از اول.
بعد همین وسط یهو می زنه و پاسپورت آقای همسر گم میشه. با هزار شرایط ناجو که اصلا قابل پیگیری نیست.
پاسپورت ارسال شده سفارت و ازش خبری نیست. و اینجا ست که ادم دلش میخواد فریاد بزنه بابا خب من هم دلم یک شادی بی دغدغه می خواد. اما انگار همه چیز دست به دست هم میده که نه بابا شما همش باید بد بیاری. همش باید یک جوری بشه که اونجوری نباشه که به شما خوش بگذره.
به امید اینکه بشه پیداش کرد. به امید اینکه اقای همسر با ما بیاد. دلم بدون اون همش اینجا می مونه، گیر می کنه. دلم باهام نمیاد. و من بدون دلم نمیتونم خوشحال باشم. اصلا دلم بیشتر از من دلش می خواد که بره ایران.

1 comment:

  1. !!!! خیلی حس بدیه، امیدوارم پیدا بشه

    ReplyDelete