Saturday, September 8, 2012

تنهایی

وقتی حالت خرابه. خرابه دیگه. چقدر بده که دلت نخواد یک جایی زندگی کنی ولی یک چیزهایی باشند که تو رو نگهت دارند. می ترسم بشم 60 ساله و باز هم بگم من دوست ندارم اینجا زندگی کنم. اینجوری که باشی، غم داری همیشه توی چشمات انگار یک جورایی شادی رو ازت می گیره. هیچ چیزی هر چقدر هم عمیق شادت کنه چشمات رو خوشحال نمیکنه. حالت همیشه خرابه. همیشه اشکت نا خود آگاه صورتت رو خیس می کنه. خب طبیعی هم هست که کسی دلش نمیخواد لحظاتش رو با یک آدم این شکلی بگذرونه. دارم تنها میشم تنهاتر از همیشه. بد شدم. دلم نمیخواد کسی رو ناراحت کنم. دلم میخواست این روزها خیلی شاد باشم. ولی انگار هیچ چیزی نمیتونه اونقدر خوشحالم کنه که چشمام از این غم طولانی دل بکنند. دوست دارم مادر بشم، ولی این حال و این اوضاع روحم، نباید کودکی رو درگیر خودش بکنه. از طرفی هم میدونم که برگشتنم هم کاری رو از پیش نمیبره. برگشتنم درمان نیست. بعضی وقتها میگم اصلا بی خیال، کسی که تو به خاطرش مهاجرت کردی تو رو تا ابد اینطوری تحمل نمیکنه. چرا داری خودت رو این قدر آزار می دی. ولی این فکری که برگشتنم هم درمانم نمیکنه باعث میشه بگم تحمل می کنم. و البته اون عشقی که به خاطرش اومدم. اونی که هنوز دوسش دارم. می دونم آدمهایی که من رو میشناسند با خوندن این متن ،خیلی راحت قضاوتم میکنند، که این دختره خوشی زده زیر دلش، نمی فهمه، ناشکری می کنه. و هزار تا ازا ین حرفها. حس می کنم خیلی تنها هستم. هیچ کسی نیست که لحظه ای هم بتونه خودش رو جای من بگذاره. و لحظه ای با من همدردی کنه. این تنهایی کشنده رو تا کی می تونم تحمل کنم نمیدونم.

No comments:

Post a Comment