خیلی وقته که می خوام اینو بنویسم. ولی هر بار به یک دلیلی نشده الان هم حتی مطمئن نیستم تمومش کنم.
چند ماه پیش که برای مطمئن شدن از محل جراحی عصب دستم رفتم برای عکسهای رادیولوژی و ام آر آی. مجبور شدم دو روز پشت سر هم این کار رو انجام بدم.
هر بار هم 20 دقیقه تا 40 دقیقه قرار بود طول بکشه.
روز اول تلاش کردم تی ام کنم. تمرکزم رو گذاشتم روی روبیدن چاکراها و کم و بیش موفق بودم ولی به محض اینکه تمام شد واقعا دلم میخواست بلند شم و دیگه این صدایی رو که هر چقدر تلاش کردم با یک تم موسیقی همراهش کنم و به شکل ملودی بهش گوش بدم رو نشنوم.
روز بعد اما تی ام نتونستم بکنم . من کلا آدم تی ام کردن نیستم این تمرکز رو یا بلد نیستم یا شاید اصلا برای من نسخه خوبی نیست. گفته بودند این بار بیشتر از دیروز طول می کشه و چون باید دستت زیر سرت باشه نمیتونیم بهت گوشی بدیم تا صدا رو کمتر بشنوی. و من بودم که باید یک فکری به حال خودم می کردم. شروع کردم از 7 سالگی اومدم جلو . تمام خاطرات پر رنگ روزهای دبستان رو مرور کردم و حتی بعضی خاطرات کم رنگ هم اومد جلوی چشمم. به دوران راهنمایی رسیدم یاد تمام خاطرات کردم و روزها رو مرور کردم . به دبیرستان رسیدم و همراه با همه روزها زندگی کردم. کم کم دبیرستان هم تموم شد وبه پیش دانشگاهی رسیدم که در اتاق باز شد و اعلام کردند که اماده باشید الان باید بیاریمتون بیرون و دلم میخواست بگم یک کم صبر کن پیش دانشگاهی هم تموم بشه. :)
No comments:
Post a Comment