Monday, August 27, 2012
برف و سرما
همین پریروز بود که سرکار نشسته بودم و دلم تنگ شد.
دلم تنگ شده که 5 صبح سخت اما مشتاق از خواب بیدار شم و از خونه به قصد دامنه های البرز خارج شم.
برم و برسم به میدان سربند . زیر آسمان سرمه ای که از سیاه به آبی بدل میشود به سمت اوسون حرکت کنم. باران ببارد نم نم، بالاتر که بریم باران تند تر شود به دوراهی اوسون که میرسیم.
کم کم زمین سفید شده باشد و باران به برف تبدیل شده باشد. .
شالمان را روی دهانمان ببندیم، و هر چند وقت یکبار نفسمان را از زیر شال به بیرون برانیم.
هتل اوسون را از دور ببینیم و برسیم. سلامی به اقای پهلوان بگوییم و به سمت همان میز همیشگی که کنار پنجره است برویم. سفارش بدهیم مثل همیشه املت، عدسی، چای داغ.
کمی بنشینیم و نظاره کنیم قندیلهای کنار پنجره را.
لذت ببریم از دیدن کهنسالان سرحال و ارزو کنیم که تا وقتی به روزگاران کهن رسیدیم مقصدمان اینجا باشد.
برویم بالاتر به سمت شیر پلا، حرکت کنیم و در سپیدی برف گم بشیم. لذت ببریم. برای اینکه بالا برویم دستش را دراز کند و من با چشمانی که حالا برف به تندی بارشش را بر آن شروع کرده است به چشمانش نگاه کنم. با عشق و اشتیاق دستم را به دستش داده و رها شویم هر دو در این سپیدی البرز.
دلم تنگ شد. و باز برگردیم خسته به خانه و باز روزهای زیباتر.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment