Friday, March 9, 2012

خیال شاید یک روز واقعی

یکی از دوستان مادر همسر هست که یک خونه کوچک و جمع و جوری با یک حیاط خیلی کوجک نزدیک رودخانه داره که برای آخر هفته ها و وقتهای دلتنگی خریده. یک بار هم ما به اتفاق رفتیم پیششون.
اینها رو گفتم که بگم خیلی دلم میخواد با اولین پولی که میشه یک جایی در همین حد ( می دونم که حالا حالاها بهتر و بزرگترش رو نمیتونیم بخریم) در ایران اطراف کرج یک جایی که رودخونه داشته باشه یا یک جایی که دار و درخت زیاد باشه بخریم دکورش کنیم بهش برسیم. بذاریم برای اینکه پدر ها و مادرهامون آخر هفته هاشون رو یا تنها یا با دوستان و کسانی که دوستشون دارند توی این خونه کوجک پر کنند. شاید اینطوری نبودن ما کمتر حس بشه. شاید اینطوری یک جورایی بودنمون حس بشه.

امروز انقدر دلم برای این کار پر می کشید که توی دفترم نقشه یک خونه ای مشابه همون که پاراگراف اول گفتم کشیدم دو تا اتاقش رو یکی کردم دور تا دورش رو صندلی چوبی زدم توی همشون رختخواب چیدم. یک میز گرد گذاشتم که دلم می خواست وسطش رو هم مخمل بذارم.
دو تا مبل تختخوابشو گذاشتم. آشپزخونه رو کلی خوشگل کردم. همه پنجره هاش رو عوض کردم.
حمام و دستشویی اش رو هم کلا عوض کردم. زیر زمینش رو هم که پر از خاک بود خالی کردم یک حوض آبی گذاشتم وسطش دو تا تخت قدیمی هم کنارش و سماور و قلیان.

توی این همه رویا و دنیای الکی، دلم راستکی از این تصور و خیال شاد شد. دلم خواست که زودی بتونم دل اونهایی رو که دوست دارم شاد کنم.
گرچه اونها بی توقعنداز ما.

No comments:

Post a Comment