Saturday, December 28, 2013
پسركم سه ماهه شد
امروز آبان سه ماهه شد، الان ديگه پسرم قشنگ نگاه ميكنه، لبخند ميزنه، توجهش به صدا جلب ميشه، مثل هميشه به موسيقي عكس العمل نشون ميده، صداهاي متفاوت داره، گريه هاش بزرگونه تر شده، غريب و آشنا رو تقريبا ميشناسه، توي اتاق خودش
ميخوابه، ساعات بيشتري از روز بيداره، با عروسكهاي رنگي ارتباط برقرار ميكنه، به مامانش وابسته تر شده، با باباش بيشتر ميخنده، مسافرت كمپينگ رفته، با مادربزرگش ارتباط خوبي برقرار كرده، از حمام رفتن حالا ديگه لذت ميبره و...
الان هم كه دارم اينها رو مينويسم كنار من دراز كشيده و داره شير ميخوره.
پسركم خواستم برايت ارزو كنم هر روز بهتر از ديروز را، اما واقع بينانه تر ان است كه ارزو كنم روزهاي خوبت بيشترين باشد و تو توانا باشي براي روزهاي سخت هرچند اندك.
Saturday, December 21, 2013
پسركم خوش اومدي
هنور فرصت نكردم نوشته هاي دوران بارداري رو به وبلاگ منتقل كنم، هنوز دلم داره همه جا بابا رو جستجو مي كنه كه موعد كنسرت مستان و هماي كه از مدتها قبل از، از دست دادن بابا قرار بود بريم فرا ميرسه درست دو هفته بعد از مراسم خاكسپاري، كه واقعا دلم ميخواست بمونم خونه و قيد كنسرت رو بزنم و واسه خودم حافظ بابا رو ورق بزنم يا عكسهاش رو ببينم و باهاش حرف بزنم يا اينكه با پسركم خلوت كنم و بهش برسم اما به اصرار آقاي همسر روانه كنسرت ميشم و قرار ميشه هر وقت من خواستم، بيايم بيرون. پسرك هم در طول كنسرت از حركت باز نمي ايستاد انگار داشت از فضا لذت ميبرد و من با هر تكان مثل هميشه عاشق ترش ميشدم، كه يك ساعتي از كنسرت مانده احساس كردم كيسه آب عنان از كف بريده و درب خود را باز نموده و نه اينكه نشتي كند بلكه سر ريز شده است. نيم خيز شدم كه مطمئن شم كنترل ادرار از دست ندادم ، صبر كرديم تا قطعه اي كه در حال نواختن بود تمام شود كه مزاحم مردم نشده باشيم، مانا هم همراهمان به بيرون امد. به بيرون از سالن كه رسيدم آب بر روي كفشانم شره ميكرد. آقاي همسر ماشين را به جلوي درب اورد و روانه بيمارستان شديم و از مانا خواستم كه از ادامه كنسرت لذت ببرد. هر دو در كمال آرامش به سر ميبرديم تادر بيمارستان هم ازمايش و سونوگرافي نشان داد كه بله كيسه آب پاره شده و آقاي پسر در جهت افقي بدن بنده قرار دارد كه پنجاه درصد احتمال دارد كه اگر براي درد زايمان صبر كنند بند ناف بچه خارج شده و جان نوزاد در خطر خواهد بود. هنوز ٦ هفته به روز موعود مانده بود، من هنور عزادار بابا بودن و هنوز لباس سياه به تنم بود. مادرم نيامده بودم، هنوز كلي از كارهاي شركت مونده بود و هنوز مونده بود تا با پسركم زندگي كنم اما حضورش در ساعت ٤:٠٤ صبح روز شنبه ٢٨ سپتامبر به من نويد زندگي داد، به من آموخت كه اين راه پر فراز و نشيب زندگي قله هايي داره به يلنداي آسمون.
پسركم خوش اومدي.
Monday, September 23, 2013
پاییز
Sunday, September 22, 2013
بابا رفت
من برگشتم، برگشتم با کوله باری از اندوه و آه و تاسف. و به این می اندیشم که این مهاجرت ارزش نبودن روزهای نیاز در کنار پدر را داشت؟ که الحق و الانصاف نداشت و ندارد.
من بر گشتم و می دانم دیگر هر روز 7 صبح کسی از خانه خارج نمیشود و شماره نسیبه گل خود را نمیگیرد و دلش را شاد نمیکند با همان مکالمه کوتاه "سلام بابا، روزت بخیر، امیدوارم روز خوبی داشته باشی، ما همه خوبیم و مواظب پرتقالت، پسرت باش. " و دیگر روز نمی آید که گاهگاهی روزی دو یا سه بار دلتنگ دخترکش شده و باز بگوید " دلم تنگت شده بابا، کاش اینجا بودی "
و این آخرین پیامش را برایم فرستاد: "قاصدکیهای کوچه تان هان چه خبر آوردند؟ کوچه تان پر آواز شقایقهای تازه شکفته خواهد شد، باران که ببارد پر از طراوت خواهی بود"
و بابا محسن عزیزم، ممنون که وقتی ازت خواستم برای کودکم شعری بسرایی، گفتی علی الحساب برایش بگو: " بچه ها بیاین با هم یک جنگل بکشیم/ جنگل اگه خط خطی شد بشینیم از اول بکشیم. "
و بابا محسن و بابا محسن و بابا محسن و همیشه دلم برایت تنگ می شود و همیشه دلم برای لمس دستانت پر می کشد و همیشه دلم برای نشستن در کنارت و گوش فراخواندن به نوای دل انگیزت وقتی حافظ می خوانی تنگ می شود و دلم برای بغض گلویت، برای نفس گرمت، برای آغوش پر مهرت، برای اخمت برای قهرت برای مهربانیهایت ، همیشه و همیشه و همیشه تنگ می شود.
Monday, June 24, 2013
سونوگرافی و دلتنگی
از آخرین سونوگرافی تا الان یک ماه و دو روز می گذره، خودمونیم با اینکه توی این مدت حرکاتش رو حس کردم و عشقمون روز به روز بیشتر شده ولی همچی دلم تنگ شده برای دیدنش.
مامانی سه روز دیگه میایم با بابا که ببینیمت، حرکاتت رو ببینیم صدای قلبت رو بشنویم. و تازه ببینیم که شما دخترک ما هستی یا پسرک ما.
سونوگرافی و دلتنگی
از آخرین سونوگرافی تا الان یک ماه و دو روز می گذره، خودمونیم با اینکه توی این مدت حرکاتش رو حس کردم و عشقمون روز به روز بیشتر شده ولی همچی دلم تنگ شده برای دیدنش.
مامانی سه روز دیگه میایم با بابا که ببینیمت، حرکاتت رو ببینیم صدای قلبت رو بشنویم. و تازه ببینیم که شما دخترک ما هستی یا پسرک ما.
Tuesday, June 18, 2013
بعضی وقتها کاش
بعضی وقتها میگم کاش وبلاگ آدم رو هیچ آدم آشنایی نمیخوند کاش خیلی گمنام بودی که می تونستی همه حرفهای دلت رو بزنی. اما نمیشه . البته بیشتر وقتها هم خوشحالم از اینکه دوستانی دارم که این وبلاگ رو میخونند و از روی این وبلاگ از حالم با خبرند.
Monday, June 3, 2013
تئاتر
آقای همسر برای تئاتر بلیط گرفتند و خیلی خوشحال و خرسند اومده میگه، همراه بلیطمون دو تا کوکتل ویژه هم گرفتم که قبل از شروع تئاتر بنوشیم و بعد نگاهش به شکم بنده افتاد، قرار شد هر دوش رو خودش بنوشه تا یکی دو سال دیگه من همراهیش کنم.
Tuesday, March 19, 2013
کسی می آید
Monday, March 18, 2013
شاید بارداری
شايد بارداري
بعضي چيزها رو كه ننويسم يادم ميره، الان يك دوره اي هست كه ممكنه تا ١٠ روز ديگه جواب بيبي چكم مثبت باشه، حالتهاي اين روزهام عجيب و جالبه. مثلا اينكه حالت تهوع دارم كه ميدونم حتي اگر هم باردار باشم خيلي زوده، ولي دارم ولي اصلا حالت تهوعم به حالت كاملتري تبديل نشده فقط حالتش هست، من كه تقريبا آدم خستكي ناپذيري هستم زود خسته ميشم.در شكمم كم و بيش سوزش حس ميكنم.
اما با همه اين احوال بارها با خودم فكر كردم كه اين حسها رو واقعا دارم يا فكر ميكنم كه دارم.
چند روز پيش براي ولنتاين با حامد رفتيم يك رستوران و قرار بود عاشقانه شام بخوريم ولي غير از دسر هر چي آوردند من حالم بد شد، ( همين الان هم كه يادش افتادم حالم بد شد). حامد ميگفت اگه باردار باشي كه خب ميكيم طبيعيه، اما اگر نباشي اون وقت بايد روي قدرت ذهنت كار كنيم كه انقدر قوي هست كه اين شرايط رو شبيه سازي ميكنه.
اين رو وقتي ميذارم در وبلاگم كه جواب بيبي چكم مثبت شد، يا شايد يه كم ديرتر.
چند ساعت بعد: اومدم كه خستگي و درد زانوهام بعد از يك ساعت روي صندلي نشستن رو اضافه كنم
دو روز بعد: ديروز چهارشنبه درست زماني كه منتظر بوديم مهمونمون كارهايش رو بكنه و بريم براي شام، بيبي چك به دست رفتم دستشويي، جواب اول به نظرم منفي اومد اما نگهش داشتم، مهمونمون كه حاضر شد دوباره نگاهش كردم، بله خط عمود هم داشت ظاهر ميشد و اين يعني كه شايد نه حتما بارداري، خوش اومدي عزيز دل مامان، اميدوارم بتونيم پدر و مادر خوبي باشيم برات و دنيا هم بيشتر روزها ( نميتونم بگم هميشه چون نميخوام آرزوي غير ممكن بكنم) به كامت باشه. دوست دارم، مامان
حالا الان جمعه است و من بايد ادامه بدم به اينكه ديروز جواب آزمايش خونمون منفي بود، بيبي چك باعث شد كه سريعتر اقدام به آزمايش خون بكنم، اما جواب منفي بود، حالا اينكه واقعا منفي بود يا اينكه هنوز داره كوچولوي ما ناز ميكنه نميدونم، كلي ديروز بعد از دكتر با سميه رفتيم گشتيم و براش يك عروسك با صداي موزيك خريدم كه بذارم توي تختش. ديشب حالم گرفته شد اما ميدونم كه تو وقتي مياي كه بايد
شنبه، به توصيه سميرا كه تازه فارغ شده دوباره بيبي چك استفاده كردم كه باز هم مثبت بود، ماماني حس ميكنم هستي، هستي كه ميدونم هستي حالا هنوز منتظري كه به جسم من بپيوندي يا اينكه ما الان داريم با هم زندگي ميكنيم وو نميدونم.
چهارشنبه: حالا قراره فردا برم دوباره آزمايش خون بدم و جمعه ننيجه اش رو بگيرم.
پنج شنبه: صبح قبل از اينكه برم آزمايش بدم بيبي چك استفاده كردم كه منفي بود، ديگه آزمايشگاه نرفتم از طرف ديگه هم حس ميكنم كه دارم پريود ميشم، البته نه خيلي ولي خب.
به كسي نگفتم كه اميد دارم، ولي دارم فقط بابات می دونه.
چهارشنبه؛ ديروز رفتم كه آزمايش خون بدم كه آزمايشگاه زودتر از موعد تعطيل شده بود، امروز دوباره رفتم، آزمايش خون دادم و درخواست جواب فوري كردم خانم پرستار به نام تارا گفت انقدر عجله داري ميخواي تست ادرار بدي؟ دلم ميخواست بگم بچه من توي ادرار معلوم نميشه، ولي قبول كردم، گفت معمولا چند دقيقه طول ميكشه كه جوابش معلوم بشه ببر با خودت تا جوابش رو ببيني، گذاشتم داخل كيف و حركت كردم، خدا خدا ميكردم كه حامد هم خونه باشه كه با هم جواب رو ببينيم هرچي كه بود، بله خط دوم ظاهر شده بود. خوشحال شديم و بعد از ابراز احساس مامانم رو صدا كرديم و بهش گفتيم، بسيار حس خوبي بود، فردا هم بعد از جواب آزمايش خون كه ديگه فكر كنم مثبت باشه وقتشه كه دلهايي رو شاد كنيم.
جمعه: خوش اومدي عزيز دل مامان، دنيا رو برات گلباران ميكنم، بله جواب آزمايش خون مثبت بود يعني من دارم مامان و حامد داره بابا ميشه. وقتش بود كه خبر بديم، چه دلهايي شاد شد، مامانم اول از همه، سميه، حميد، فرشته، مامان بتول، بابام، مرضيه، بابا سيروس، نويد و سمانه، خاله هاي عزيزم، مادر بزرگم و مادرش، سميرا و سارا و گلناز و افسانه و لعبت و حسين، خوشحاااااالم.
ديگه توي همين يكي دو روز اخير ميام و مينويسم در وبلاگم
Friday, March 1, 2013
مامان
مامانم الان توی راه اومدن به خونه ماست، در آسمان، هیچ وقت فکر نمیکردم مادرم برای رسیدن به خانه ما باید 20 ساعت در اسمان پرواز کند تا مسیر خانه مرا طی کرده باشد. اما می آید و من چه خرسندم از این حضور و چقدر دلم برای با او بودن برای مدتی، خلوت کردن و قدم زدن و حرف زدن و سکوت کردن و .. دلم برای روزهای کودکی ام چقدر تنگ شده.
خوب که فکر می کنم سالهاست که نشده که من باشم و مادرم تنها ،همیشه دوستان و فامیل و همه چی بوده که البته خوب هم بود ولی اینبار بیش از همه من هستم و مادرم.
مامان گلم منتظرتم.
دوست دارم هوارتا. امیدوارم دفعه بعد با بابا بیاین.
Wednesday, February 27, 2013
ریشه در خاک
بعضی روزها مسیر خانه تا محل کار برای من به اندازه چهار بارریشه در خاک مشیری با صدای ناظری زمان می برد.
Saturday, February 2, 2013
خودکفا
می تونه حس خوبی باشه می تونه هم نباشه. اینکه من به خاطر عجله ای که همیشه دارم یا به خاطر شخصیتم همه کارها رو ترجیح میدم خودم انجام بدم چون سریعتر انجام میدم.
که البته خب بهتره که خیلی وقتها هم به دیگران اعتماد کنم که دارم تمرین می کنم خصوصا چون کسی که باهاش زندگی می کنم خیلی قابل اعتماده.
چند روزی هست که دوست نزدیکمون اینجا پسر دار شده و من که همچی مهر پسرک به دلم نشسته تند تند ازش عکس میگیرم که لحظاتش ثبت شه. خب چه بخوایم و جه نخوایم سر پدر و مادر انقدر شلوغه که وقت این کارها رو کمتر دارند.
حالا همه اینها رو گفتم که بگم دیروز آقای همسر و خانم برادر همسر (همان جاری ) داشتند می گفتند حالا مگه نسیبه میذاره کسی عکس بگیره ازش توی اتاق زایمان. میگه دوربین رو بدین خودم پا میشه از لحظه تولد بچه از اون زاویه عکس میگیره.
یا اینکه می بینه دکتره داره طول میده میگه بده من بابا خودم بخیه هام رو می دوزم زودتر برم بیرون.
میای می بینی روز اول نسیبه راه افتاده توی بیمارستان. کارهاش رو خودش می کنه.
همه اینها جنبه طنز داشت ولی یک جورایی ته دلم خوشم اومد که دیگران هم حالا چه به خنده چه در واقعیت این خودکفایی من رو قبول دارند همچی چسبید بهم.
Sunday, January 20, 2013
زلزله
برام خیلی مهم بود توی سفر هر چند کوتاهم به ایران، سری بزنم به شمال غرب ایران به جاهایی که زلزله اومده برم و از نزدیک وضعیت روستاها رو ببینم و کمک رو هم با خودم ببرم. کمکی که به همت ایرانیان ملبورن جمع شده بود.
زمان می گذشت و من نتونسته بودم این برنامه رو در برنامه هام بگنجونم. دیگه هر طوری بود یک روز یکشنبه رو خالی کردم و پر از ابهام راهی فرودگاه شدم به این امید که بلیط بگیرم و برم تبریز و از همونجا خرید کنم و بار تاکسی کنم و برم ورزقان و بین مردم توزیع کنم.
فکر خام و بی تجربه.
با خودم گفته بودم اگر بلیط پیدا کنم یعنی که باید برم و اگر پیدا نکنم یعنی رفتن کار درستی نیست.
بلیط نبود. در لیست انتظار هم نفر سوم بودم. شماره تلفن یکی از کسانی که برای زلزله زده ها کمک میبره پیدا کردم. تماس گرفتم. با تعجب و کمی با تذکر گفت مگه میشه خودت تنها بری میخوای چند میلیون تومان جنس رو تنها ببری اونجا میریزن سرت و از این حرفها.
گفت کاروان ما سه شنبه شب میره و چهارشنبه میرسه اونجا.
من هم گفتم میشه چهارشنبه خودم رو بهتون برسونم؟ که موافقت کرد. همونجا بلیط رفت و برگشت برای چهارشنبه گرفتم.
انگار یک باری رو از روی دوشم برداشته بودن. حس غریبی بود.
چهارشنبه شد و رفتم. عاطفه و مصطفی هم همزمان با من پرواز داشتند که به کاروانشون برسند.
از فرودگاه تبریز تاکسی گرفتیم به قصد ورزقان. سر راه هم کمی مداد رنگی و وسایل نقاشی گرفتیم که شاید بشه برای بچه ها مسابقه نقاشی برگزار کرد.
رفتیم و کاروان دیگر هم به ما ملحق شدند و همه با هم به سمت روستای نهریق راه افتادیم.
قبل از اون به فرمانداری رفتیم.یک ماشین از هلال احمر قرار شد ما رو به یکی از روستاهای نیازمند راهنمایی کنه.
رسیدیم. مردم کم کم جمع شدند. آمدند برای اینکه مایحتاج خودشون رو دریافت کنند.
جمعیت پر از بچه بود ولی احتیاج انقدر زیاد بود که وقتی مداد رنگیها رو در اوردم هجوم مردم اجازه نداد که فکر مسابقه نقاشی رو از عملی کنم. شاید یک زمان دیگه.
مثل دیگران نمیتونستم مایحتاج رو پخش کنم بچه ها در این کار متبحر شده بودند.
تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که با بچه ها بازی کنم.
عمو زنجیر باف، خاله جی( که همون خاله بزغاله خودمونه)، لیز خوردن روی برفها، الیسا آلیسا جینگیلی آلیسا و از این بازیها. شمردم درست 38 کودک بودند که محتاج کمک بودند محتاج به آذوقه و لباس و بخاری و محتاج به بازی. به شادی و شور و هیجان.
خوشحالم که تونستم نیمروزی رو باهاشون بگذرونم و بتونم براشون انرژی بذارم. و آرزو دارم که بتونم زمانهای بیشتری رو در آینده با بچه های محروم کشورم و شاید یک روزی همه جای دنیا بگذرونم. شادشون کنم و یک کم قایمکی بگم که خودم از همشون بیشتر شاد میشم.
Wednesday, January 16, 2013
دستشویی
به نظرم یکی از چیزهایی که وقتی از ایران خارج میشی خوبه اینه که وقتی می ری دستشویی لازم نیست که دستمال توالتت رو بندازی توی سطل. و اینکه مجبور نیستی وقتی اشتباهی و از روی عادت انداختی در داخل توالت تا کمر کیسه فریز تنت کنی که دستمال رو از اون تو در بیاری مبادا توالت بگیره.
البته که مهاجرت مزایای دیگه ای هم داره ولی خب فعلا به همین اکتفا کردم.
Saturday, January 12, 2013
Subscribe to:
Posts (Atom)