Sunday, September 22, 2013
بابا رفت
من برگشتم، برگشتم با کوله باری از اندوه و آه و تاسف. و به این می اندیشم که این مهاجرت ارزش نبودن روزهای نیاز در کنار پدر را داشت؟ که الحق و الانصاف نداشت و ندارد.
من بر گشتم و می دانم دیگر هر روز 7 صبح کسی از خانه خارج نمیشود و شماره نسیبه گل خود را نمیگیرد و دلش را شاد نمیکند با همان مکالمه کوتاه "سلام بابا، روزت بخیر، امیدوارم روز خوبی داشته باشی، ما همه خوبیم و مواظب پرتقالت، پسرت باش. " و دیگر روز نمی آید که گاهگاهی روزی دو یا سه بار دلتنگ دخترکش شده و باز بگوید " دلم تنگت شده بابا، کاش اینجا بودی "
و این آخرین پیامش را برایم فرستاد: "قاصدکیهای کوچه تان هان چه خبر آوردند؟ کوچه تان پر آواز شقایقهای تازه شکفته خواهد شد، باران که ببارد پر از طراوت خواهی بود"
و بابا محسن عزیزم، ممنون که وقتی ازت خواستم برای کودکم شعری بسرایی، گفتی علی الحساب برایش بگو: " بچه ها بیاین با هم یک جنگل بکشیم/ جنگل اگه خط خطی شد بشینیم از اول بکشیم. "
و بابا محسن و بابا محسن و بابا محسن و همیشه دلم برایت تنگ می شود و همیشه دلم برای لمس دستانت پر می کشد و همیشه دلم برای نشستن در کنارت و گوش فراخواندن به نوای دل انگیزت وقتی حافظ می خوانی تنگ می شود و دلم برای بغض گلویت، برای نفس گرمت، برای آغوش پر مهرت، برای اخمت برای قهرت برای مهربانیهایت ، همیشه و همیشه و همیشه تنگ می شود.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
من رو کشتی.... تسلیت میگم...
ReplyDelete