Monday, September 17, 2012

برق

امشب که اومدیم خونه. درمون قفل شده بود. یعنی اون قفلی که معمولا قفلش نمیکنیم قفل بود. و ما نمیدونستیم که کلیدش کدومه. با چراغ موبایل همسر به دنبالش گشتیم و در رو باز کردیم. این نور کوچک موبایل به دلم نشسته بود. انگاری دلم نمیخواست چراغ رو روشن کنیم. گفتم و همسر هم با کمی ناز قبول کرد. شمع رو روشن کردم و نشستیم برای دقایقی. این برق نداشتن انگار نعمتی بود . ارامشی داشت. یعنی این برقه که ارامش آدم رو میگره :) معلومه که نه ولی به نظرم گاهی دوری از این چیزها ارامش رو انگاری بر می گردونه حتی شده برای لحظاتی. دلم خواست که از این به بعد زیاد ادای برق رفتن در بیارم.

مامان بتول

مادر همسر اومدن و مدتی مهمان ما هستند. خوب و دوست داشتنی. خوش برخورد و مهربون و همراه و پایه برنامه های طبیعت گردی. داره بهمون خوش می گذره. یک هفته میریم و باطوطیها سرگرم میشیم و البته جنگل. هفته دیگه هم با دشت لاله خودمون رو خوشحال می کنیم و البته جنگل. قرار هم شده یعنی خودشون خواستند ما سپردیم به خودشون که هر طور راحت هستند باشند. یک هفته خونه ما باشند و یک هفته منزل برادر همسر و خانمشون. امروز صبح اولین صبحی بود که بعد از یک هفته وقتی از خواب بیدار شدم مامان خونمون نبود. راستکی حس غریبی بود. واقعنی بگم که از ته دل گفتم خدا رو شکر که خونه بچه ها هستند و هنوز بینمون اقیانوسها فاصله نیست. همچی جاشون توی خونه خالی بود.

Monday, September 10, 2012

دلم یک آرامش طولانی میخواد، آرامشی که کمتر چیزی بتونه بر همش بزنه. نگاه توی این عکس رو دوست دارم. دلم میخواست میتونستم همیشه اینطوری ارامش داشته باشم.

Saturday, September 8, 2012

تنهایی

وقتی حالت خرابه. خرابه دیگه. چقدر بده که دلت نخواد یک جایی زندگی کنی ولی یک چیزهایی باشند که تو رو نگهت دارند. می ترسم بشم 60 ساله و باز هم بگم من دوست ندارم اینجا زندگی کنم. اینجوری که باشی، غم داری همیشه توی چشمات انگار یک جورایی شادی رو ازت می گیره. هیچ چیزی هر چقدر هم عمیق شادت کنه چشمات رو خوشحال نمیکنه. حالت همیشه خرابه. همیشه اشکت نا خود آگاه صورتت رو خیس می کنه. خب طبیعی هم هست که کسی دلش نمیخواد لحظاتش رو با یک آدم این شکلی بگذرونه. دارم تنها میشم تنهاتر از همیشه. بد شدم. دلم نمیخواد کسی رو ناراحت کنم. دلم میخواست این روزها خیلی شاد باشم. ولی انگار هیچ چیزی نمیتونه اونقدر خوشحالم کنه که چشمام از این غم طولانی دل بکنند. دوست دارم مادر بشم، ولی این حال و این اوضاع روحم، نباید کودکی رو درگیر خودش بکنه. از طرفی هم میدونم که برگشتنم هم کاری رو از پیش نمیبره. برگشتنم درمان نیست. بعضی وقتها میگم اصلا بی خیال، کسی که تو به خاطرش مهاجرت کردی تو رو تا ابد اینطوری تحمل نمیکنه. چرا داری خودت رو این قدر آزار می دی. ولی این فکری که برگشتنم هم درمانم نمیکنه باعث میشه بگم تحمل می کنم. و البته اون عشقی که به خاطرش اومدم. اونی که هنوز دوسش دارم. می دونم آدمهایی که من رو میشناسند با خوندن این متن ،خیلی راحت قضاوتم میکنند، که این دختره خوشی زده زیر دلش، نمی فهمه، ناشکری می کنه. و هزار تا ازا ین حرفها. حس می کنم خیلی تنها هستم. هیچ کسی نیست که لحظه ای هم بتونه خودش رو جای من بگذاره. و لحظه ای با من همدردی کنه. این تنهایی کشنده رو تا کی می تونم تحمل کنم نمیدونم.