Sunday, October 21, 2012

توصیه

یکی از دوستام از آشفتگی تصمیمش نوشته بود برای مهاجرت. فکر نمیکردم هیچ وقت بشینم و این حرفها رو برای کسی بزنم. اما مثل اینکه واقعا دو سال که بگذره آرامش هم با تو آشتی می کنه. اولش خیلی سخته. خیلی اشفته ات می کنه ولی باید قبل از اومدن بنویسی. یعنی حتما بنویسی. 1 - 2 -3 - ... اینها همه دلایلی هستند که من به خاطرشون دارم میرم و هر روز بهشون سر بزنی. هر وقت دلت گرفت هر وقت گفتی عجب غلطی کردم هر وقت دلت خواست همین الان لباسهات رو بذاری توی چمدون و کلید خونه رو به دست صاحبخونه بسپاری و آزاد و رها سوار شی بر هواپیمای خیالت و برگردی به شعر آرزوهات که البته بدتر از همه دیگه آرزوهات هم رنگ خاکستری شهر رو به خودشون گرفتند. و من در این زمینه میگم اگه نیومده بودم زیر اون خاکستری هنوز آرزوهام رو آبی می دیدم. اما وقتی آبی رو می بینی خاکستری معنای بیشتری پیدا میکنه. و صد البته خیلی کمرنگ بنویسی که چه چیزهایی قراره بده دست بیارم. کمرنگ بنویسی برای اینکه حداقل دو سال اول سراغشون نری. چون دستیابی بهشون دو سال اول خیلی بعیده. ولی بعدش کم کم شروع میشه یافتن و به دست آوردن. و البته هیچ وقت تموم نمیشه سوار شدن بر اون هواپیمای خیال. و باز هم خواهش می کنم هر وقت که برای اولین بار خواستی بیای بیرون یک بلیط رفت و برگشت بخری و حتما هم با خودت عهد کنی دمب دقیقه نمیگیرمش دستم بیام. می ذارم 11 ماه دیگه برمی گردم. قبل از یکسال اومدن تحمل کشور دوم رو برات آسونتر می کنی. البته همه اینها توصیه است و شاید نسخه ای که برای هر کسی کار نکنه ولی بهشون فکر کن. زیاد فکر کن. و بیا. وقتی که میری از اونجا بیرون انگاری دنیای بزرگتری رو می بینی. وقتی میری سرکار و حداقل از 10 ملیت دیگه همکار داری بهت یاد آوری می کنی اونجایی که به دنیا اومدی پر از عشقه و اینجا پر از یادگیری. میشه عشق رو داشت و یادگیری رو هم رها نکرد. البته که اونجایی که پر از عشقه هم میشه یاد گرفت ولی دهه سی شروع شده حالا یادگیری یه کم جهانی بشه بد نیست. باز اینها همه حرف منه. حرف منی که دلم میخواد یک روزی بعد از اینکه یاد گرفتم اون قدری که سیر شدم. سوار اون هواپیما بشم و برم به سمت همون ارزوهای آبی خودم حتی اگر تا اون روز دیگه خاکستری هم نباشند سیاه شده باشند.

عکس

کلا دوست دارم احساسات شیرینم رو با دوستانم در میون بگذارم. البته درسته که در میون دوستانی که دارم همشون در دسته کسانی نیستند که در حالتی غیر از فیس بوک میشستیم و عکسهای هم رو میدیدم. اما شاید هم یک توفیق اجباری باشد. حالا الان نمیدونم توی این اوضاع اقتصادی ایرن کار درستی هست عکس گذاشتن از سفر به سواحل اقیانوس منجمد جنوبی و یا سفر و بازی کردن با کانگوروها؟ میدونم که خیلیها دوست دارند عکسهامون رو ببینید و از کامنتهاشون می فهمم که خوشحال میشن ولی هنوز میگم کار درستیه یا نه؟ دلم میگه بله ولی اون عقل یک چیز دیگه میگه ولی من مثل بیشتر وقتها با اون دل بیشتر کنار میام. چند وقت پیش اما یک کامنت داشتم از یکی از دوستام که بهم گفته بود عکسهات رو که می بینم دلم تازه میشه و لذت می برم. باز هم عکس بذار. می گم کاش تمام دوستان فیس بوکی من واقعا به همین اندازه بهم نزدیک بودند (البته کامنت گذارنده دوست خیلی نزدیکم نیست ولی حس کردم که روحش خیلی بهم نزدیکه) و از دیدن عکسها فقط حس خوب بکنند به جای هر گونه مقایسه. امیدوارم دل کسی رو نشکونده باشم.

سفر

سفر روحم رو صیقل میده. هر نوعش برام دلنشینه. هر جا که باشه و هر کار تازه ای که باشه. آرزو می کنم این سفر رفتنها همیشه در زندگیمون ادامه داشته باشه. و بتونیم روحمون رو صیقل بکشیم و به زندگی برگردیم.

Wednesday, October 17, 2012

نامه

حامد رفت ایران برای سفر کاری، بماند که همکارش یعنی رییسش که باهاش بوده چقدر دیدش نسبت به ایران بهتر شده و چقدر دوست داره که با زن و فرزند بره و شهرهای بیشتری رو بگرده. از خانواده خواستم که برام نامه بنویسند، یک جورایی دلم میخواست صدای نفسشون رو توی پاکت نامه حس کنم. بوی دستهای آدمها توی ایمیلشون پخش نمیشه.اثر چایی که اون ساعت دستشون بوده رو نمیتونی روی نامه ببینی. همه هم برای اینکه دل من نشکنند خواسته بودند که همکاری کنند. از همه فقط ۲ خطی دریافت کردم که بوی دستهاشون رو میداد ولی فقط برای نشکووندن دل من من بود. انگار همه حتا پدر و مادرم هم این روزها با اینترنت راحت ترن و البته که خواهرم تنها کسی بود که منو فهمیده بود. حتا نامش رو گذاشته بود توی یک پاکت و چسب زده بود. انگاری چسبش رو هم با زبون زده بود. ممنونم از همه اما از خواهرکم خیلی بیشتر.