Thursday, November 20, 2014

پسرك و روزهاي مهد كودك

وقتي ميرم دنبالش انقدر قشنگ استقبال ميكنه كه دلم ميره و خستگي اون روز از تنم در مياد. با لبخند و مهربوني مياد سمت آدم. انگار دلش ميخواد برام تعريف كنه اون روز چطور بهش گذشته و نگاه قشنگش ميگه كه دوست داشته اون روز رو

Thursday, November 13, 2014

عشق

عشق از وقتي پسرم اومده زياد پيش مياد ميشينم فكر ميكنم به تمام عشقهاي زندگيم و چقدر خوشحالم از داشتنشون. امروز فكر كردن به صداي آبان ، نگاه آبان، عشق بازي مادرانه پسرانه همش و همش روزم رو زيباتر كرده و براي ديدنش تا بعد از ظهر لحظه شماري ميكنم. دوست دارم عزييييزم

Tuesday, August 26, 2014

اولين روز مهدكودك

اولين روز مهدكودك يكي از سخت ترين روزهاي زندگي هر مادريه فكر كنم. سپردن عزيزترينت به كسي كه هيچ شناختي ازش نداري. وقتي پشت دري و صداي گريه كردنش رو ميشنوي. اما براي اينكه عادت كنه نبايد بري جلو. وقتي از دور ميبيني كه براي اينكه مربي بغلش كنه داره گريه ميكنه دلت ميخواد قيد كار و بزني و بشيني خونه و بشي مادر تمام وقت اما اين نگاه ملتمس رو نبيني. گرچه هر بار بهتر از دفعه پيش برخورد ميكنه. گرچه خوشحالتره وقتي ميره بغل سندرا، ولي تو هميشه با خودت در جنگي كه واقعا كار كردن تو چه لطمه اي به پسرك ميزنه و اينكه مهد كودك آيا مزايايي داره كه حتما داره. باز هم خوشحالم كه پسركم تا يك سالگي كنار مادربزرگهاش بزرگ شد.

Sunday, February 9, 2014

قهرمان

امروز برای چندمین بار ویدیویی رو که راجع به مادران و بچه هایی که قهرمان میشند هست رو دیدم. این بار اولین باری بود که مادر هستم و این فیلم رو می بینم. حس عجیبی بهم دست داد حس مسئولیت خیلی بیشتر اینکه چقدر می تونم توی زندگی پسرم نقش داشته باشم و چطور می تونم رفتار کنم که از پسرم یک قهرمان در هر زمینه ای که دوست داره بسازم. الان چند وقتیه که ابان وقتی دستش رو می گیری اول میشینه و بعد تلاش می کنه که بایسته که البته تلاشش موفق هم هست بهش می گم قهرمان و چند بار تکرار می کنم الان دیگه وقتی خودش می ایسته دستهاش رو باز می کنه و به دهان من نگاه می کنه، انگار منتظر تشویقه و منتظره که قهرمان خطاب بشه امیدوارم موفق باشه و پیروز.

برگشت به کار

از دو روز دیگه میرم سر کار یعنی وقتی که آبان میشه 19 هفته و سه روز. دلم از طرفی واقعا میخواد که کنار پسرک باشه. و از طرفی هم به دلایل مالی هم روحی احتیاج دارم که برم سر کار. دارم تمرین می کنم که پسرک بتونه شیر مادر رو با شیشه بخوره. امروز خیلی اذیت شد دلش نمیخواست با شیشه بخوره فکر نمیکردم ولی اشکم اومد. روزهای سختی در پیش دارم. امیدوارم بتونم از پسش بر بیام.

ماما

چند روز پیش آبان از خواب بیدار شده بود مامان از بغل من گرفتش تا من آماد شیر دادن بشم، با بغض به مامان نگاه کرد و با صدای قشنگش گفت " ماما" و بلافاصله در آغوش من لبخند زد. و این اولین باری بود که آبان من رو صدا زد. در 14 بهمن سال 1392. لحظه لحظه پسرک شیرینه، لبخندهاش بیشتر از گریه هاشه، امیدوارم همه زندگیش اینطور باشه. دوستت دارم عزیز دلم.