Sunday, January 20, 2013

زلزله

برام خیلی مهم بود توی سفر هر چند کوتاهم به ایران، سری بزنم به شمال غرب ایران به جاهایی که زلزله اومده برم و از نزدیک وضعیت روستاها رو ببینم و کمک رو هم با خودم ببرم. کمکی که به همت ایرانیان ملبورن جمع شده بود. زمان می گذشت و من نتونسته بودم این برنامه رو در برنامه هام بگنجونم. دیگه هر طوری بود یک روز یکشنبه رو خالی کردم و پر از ابهام راهی فرودگاه شدم به این امید که بلیط بگیرم و برم تبریز و از همونجا خرید کنم و بار تاکسی کنم و برم ورزقان و بین مردم توزیع کنم. فکر خام و بی تجربه. با خودم گفته بودم اگر بلیط پیدا کنم یعنی که باید برم و اگر پیدا نکنم یعنی رفتن کار درستی نیست. بلیط نبود. در لیست انتظار هم نفر سوم بودم. شماره تلفن یکی از کسانی که برای زلزله زده ها کمک میبره پیدا کردم. تماس گرفتم. با تعجب و کمی با تذکر گفت مگه میشه خودت تنها بری میخوای چند میلیون تومان جنس رو تنها ببری اونجا میریزن سرت و از این حرفها. گفت کاروان ما سه شنبه شب میره و چهارشنبه میرسه اونجا. من هم گفتم میشه چهارشنبه خودم رو بهتون برسونم؟ که موافقت کرد. همونجا بلیط رفت و برگشت برای چهارشنبه گرفتم. انگار یک باری رو از روی دوشم برداشته بودن. حس غریبی بود. چهارشنبه شد و رفتم. عاطفه و مصطفی هم همزمان با من پرواز داشتند که به کاروانشون برسند. از فرودگاه تبریز تاکسی گرفتیم به قصد ورزقان. سر راه هم کمی مداد رنگی و وسایل نقاشی گرفتیم که شاید بشه برای بچه ها مسابقه نقاشی برگزار کرد. رفتیم و کاروان دیگر هم به ما ملحق شدند و همه با هم به سمت روستای نهریق راه افتادیم. قبل از اون به فرمانداری رفتیم.یک ماشین از هلال احمر قرار شد ما رو به یکی از روستاهای نیازمند راهنمایی کنه. رسیدیم. مردم کم کم جمع شدند. آمدند برای اینکه مایحتاج خودشون رو دریافت کنند. جمعیت پر از بچه بود ولی احتیاج انقدر زیاد بود که وقتی مداد رنگیها رو در اوردم هجوم مردم اجازه نداد که فکر مسابقه نقاشی رو از عملی کنم. شاید یک زمان دیگه. مثل دیگران نمیتونستم مایحتاج رو پخش کنم بچه ها در این کار متبحر شده بودند. تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که با بچه ها بازی کنم. عمو زنجیر باف، خاله جی( که همون خاله بزغاله خودمونه)، لیز خوردن روی برفها، الیسا آلیسا جینگیلی آلیسا و از این بازیها. شمردم درست 38 کودک بودند که محتاج کمک بودند محتاج به آذوقه و لباس و بخاری و محتاج به بازی. به شادی و شور و هیجان. خوشحالم که تونستم نیمروزی رو باهاشون بگذرونم و بتونم براشون انرژی بذارم. و آرزو دارم که بتونم زمانهای بیشتری رو در آینده با بچه های محروم کشورم و شاید یک روزی همه جای دنیا بگذرونم. شادشون کنم و یک کم قایمکی بگم که خودم از همشون بیشتر شاد میشم.

Wednesday, January 16, 2013

دستشویی

به نظرم یکی از چیزهایی که وقتی از ایران خارج میشی خوبه اینه که وقتی می ری دستشویی لازم نیست که دستمال توالتت رو بندازی توی سطل. و اینکه مجبور نیستی وقتی اشتباهی و از روی عادت انداختی در داخل توالت تا کمر کیسه فریز تنت کنی که دستمال رو از اون تو در بیاری مبادا توالت بگیره. البته که مهاجرت مزایای دیگه ای هم داره ولی خب فعلا به همین اکتفا کردم.

Saturday, January 12, 2013

تو

و من و ما امروز به تو فکر کردیم. به تو اندیشیدیم.